🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_ام #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی وقتی رسیدم
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_یکم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
من که خسته، هوا هم که این طوری.» حمید از روی شوق چشمش را روی بدی اب و هوا بسته بود گفت:«هوا به این خوبی. اتفاقاً جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم.»
چندتا مغازه طلا فروشی رفتیم دنیال یک حلقه سبک و ساده می گشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن کار شده باشد. ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم، احساس کردم میخواهد حرفی بزند، ولی جلوی خودش را می گیرد. گفتم : «چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو می خورین.»
کمی تأمل کرد و گفت : « آره، ولی نمیدونم الان باید بگم یا نه؟»
گفتم : « هر جور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین.»
یک ربع گذشت. همه ی حواسم رفته بود به حرفی که حمید می خواست بگوید. روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمی توانستم انتخاب کنم. گفتم : «حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟» هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت میکردم.
به شوخی گفت : « اخه تأمل من هنوز تموم نشده!»
گفتم : «ممنون میشم تأمل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم!»
باز کمی صبر کرد و دست اخر گفت : «میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با 14 تا موافق ترم»
تا گفت مهریه، یاد حرف های دیروز و پینشهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانه های آخر را بزند!
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_دوم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
گفتم : «این همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه فامیل های سمت مادری من مهریه بالای 500 تا سکه دارن، باز من خوب گفتم 300 سکه. 200 تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن خیرشو ببینی!» هیچ حرفی نزد. از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط می خواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی باارزش بود.
بعد از کلی سبک سنگین کردن، یک حلقه متوسط خریدم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشناسمش؛ این طور حس آرامش بیشتری پیدا می کردم.
از بازار تا چهار راه نظام فقط پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند، اما هر چی جلوتر می رفتیم چیزی پیدا نمیکردیم. گفت : «اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟» خندیدم و گفتم : « خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه ؟»
مغازه های الکتریکی را که رد کردیم، نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره ابمیوه فروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید. آب معدنی هم خرید.
من با لیوان کمی آب خوردم. به حمید گفتم : «از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن.»
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_سوم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت می کشید، گفت: «میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟» می خواستم اذیتش کنم. از او چشم بر نداشتم. خنده اش گرفته بود. نمی توانست چیزی بخورد. گفتم: «من رو که خوب می شناسید، کلا بچه شیطونی هستم.» بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک ترم می آوردم. گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو می زدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت می دادم. طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو می ذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف می کردم!» خاطرات و شیطنت های بچگی را که گفتم، حمید به شوخی و خنده گفت: «دختر دایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم: «نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین.» بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود، گفت: «عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمی اومدی. حرصم می گرفت، ولی از خونتون که در می اومدیم، ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نا محرم تو رو ببینه». راست می گفت. عادت داشتم وقتی نا محرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده. پرسیدم : «وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شده؟» حمید آهی کشید و گفت: «دست رو دلم نزار. من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف هابرای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی، ولی فرزانه جواب رد داد.
ادامه دارد...
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_سوم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی تا این ر
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_چهارم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم درآمده بود. پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم. هر چی می گذشت، اطمینانم بیشتر می شد که تو بلاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟» صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم. گفتم: «قبل از این که شما دوباره بیایید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومدو خوب بود بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین!» حمید خندید و گفت:یه چیزی میگم، لوس نشیا» در حالی که از لحن حرف زدن حمید خنده ام گرفته بود، گفتم: «می شنوم بفرما.» گفت: «واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیام خونتون رفته بودم قم، حرم کریمه ی اهل بیت. اونجا به خانم گفتم یا حضرت معصومه، میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده، منو به عشقم برسون! من تورو از کریمه اهل بیت گرفتم.» تاملی کردم و گفتم : «حمید آقا! حالاکه شما اینو گفتی، اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!»
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_پنجم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
پرسید: « مگه چه خوابی دیدی؟» گفتم: « چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه. وقتی بالای پشت بوم رفتم، از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.» حمید گفت : « خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟» گفتم: « این خواب توی ذهنم بود، ولی با کسی مطرح نکردم، تا این که رفته بودیم مشهد. توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگینامه و خاطرات شهدا بود. اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید « ناصر کاظمی»، فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده. نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود، توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یک گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت. وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالا تو ازدواج که می کنی همسر شهید میشه. اون ماهی هم نشانه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه، همسر شهید شد. اونجا که این خاطر رو خوندم، فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم» این ماجرا را که تعریف کردم، حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: « یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم، ولی ما کجا و شهادت کجا.» امروز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم. اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد. به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودیم. حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_ششم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
تا سوار ماشین شدیم، گفت: « وای وای! شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم.» راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم. به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛ یک جعبه برای خودشان، یک جعبه هم برای خانه ما. یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد. گفت: « این شیرینی گل محمدی هم برای خودت، صبح ها میری دانشگاه بخور.» دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم. برای این که مستقیماً سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم. نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: « این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت! اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم. راستی حمید آقا، شما متولد چه ماهی هستین؟» گفت: « به تولد من هم خیلی مونده، تولدم چهار اردیبهشت.» تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم. خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم، چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد. چون من متولد دومین روزِ چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روزِ دوم ماه سال بود. از شیرینی فروشی تا فلکه ی دوم کوثر باید پیاده می رفتیم. حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت. این پیاده رفتن ها برایش عادی بود، ولی من تابه این همه پیاده روی را نداشتم. وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: « من دیگه نمیتونم، خیلی خسته شدم.» حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: (( محرم که نیستیم دستتو بگیرم))
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هفتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
اینجا ماشین خور نیست. مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند، به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبیرستانی بودن ما را دیدند. از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه!
حمید را زیر چشمی نگاه کردم. از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود. انگار داشتن قیمه قیمه اش میکردند. دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت: این بچهها آبرو برای آدم نمی گذارند فردا کل قزوین باخبر می شود.
ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد. حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیر وقته انشاالله بعد مزاحم میشیم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد، که گفتم: حلقه را به عمه برسونید، مراسم عقد کنان با خودشون بیارن. گفت: حالا که حلقه باید پیش من باشه، پس من هدیه دیگه بهت میدم. از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمت من گرفت. حسابی غافلگیر شده بودم. این اولین هدیهای بود که حمید به من میداد. به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد. تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت، چون ...
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هشتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
حمید هم همیشه هم این ادکلن را میزد.
◻ ️◼ ️◻ ️
بیست و یکم مهر ماه سال ۱۳۹۱، روز عقدکنان من و حمید بود. دقیقا مصادف با روز دحوالارض. مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانمها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت میشورن، تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم، که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم! داداش با شما کار داره.
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظر بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. بازهم همان لباسهای همیشگی تنش بود. یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی آن هم تو طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدید. لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی.....
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_نهم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
بعد هم گفت: عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید. جوابش را با چشم دادم و به اتاق برگشتم.
با وجود اینکه وسط مهر ماه بود، اما به خاطر جمعیت زیاد وضعیت هوای اتاق دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد. نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها هم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد، آرام پرسیدم: حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن برای همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند، اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید. ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است. کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص می خوردم.
بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت، بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند. بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه رو خانواده حمید تهیه کنند.
موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم. من یک طرف، حمید هم با فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها!
سفره خیلی ساده، ولی در عین حال پر از صمیمیت بود. یک تکه نان سنگک به نشانه برکت، یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود. گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن کریم بود. قرآنی با معنا و تفسیر خلاصه.....
ادامه دارد...
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_نهم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی بعد هم
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل
#شهید_حمید_سیاهکالی
آن زمان پنج جزء از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید، من حافظ چند جز از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. تا برگه ها را دید گفت: اینکه برای ازدواج فامیلی شماست منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس زن ضمن عقد رو میگذروندین.
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است، در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: مگه این همون نیست! من فکر می کردم همین کافی باشه. تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: میدونستم یه جای کار می لنگه آنجا گفتم که باید بریم آزمایش ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم. این همه مهمان دعوت کرده بودیم. مانده بودیم چه کنیم. بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمیشد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلاً صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ازدواج در محضر خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپشهای قلبم را میشنیدم. سوره یاسین را زمزمه میکردم. در دلم برای براورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظهای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آینه رو به رویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود. دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته
و زیر لب دعا میکرد.طرهای از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود، بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین، گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید: عروس خانم، وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله، به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها.
بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه آدمی بودم که از یک بلندی، پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.
بعد از عقد حمید از بابام اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی. عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمینشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض میشود، ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند. یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهرهای حمید.
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامهاش را بیاورد، موتور یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود!
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_دو
#شهید_حمید_سیاهکالی
با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد، حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم داییاش میشد، ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید. منتظر بود همه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد. امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید. ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابجا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم: مشکلی نیست، ولی باید بابا اجازه بده. مریم خانم گفت: آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت. سه ماه نیست. با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی. انگار باید از الان خودم را برای نبودن هاش آماده کنم.
وسایل را که جابجا کردیم، همه مهمان ها که راهی شدند، از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم. تا بخواهیم راه بیفتیم، هوا کاملا تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم. پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود. این دوتا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند، که انگار الان از کارخانه درآمده است. خودش هم ادعا داشت شوماخر است. راننده فرمول یک. یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل حرکت کردیم. ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم. وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم. تا آن موقع شماره همراه نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم و پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده، یا نوشته خانوم. زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امام زاده که بیرون آمدیم، حیاط امام زاده را تا ته رفتیم . از مزار شهید( امید علی کیماسی)هم رد شدیم .خوب که دقت کردم ،دیدم حمید سمت قبرستان امام زاده میرود . خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما ، ان هم این موقع شب ، به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از این جا سر درآورده بودیم !
قبرستان امام زاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه میرفت. قبر ها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این راهم که بگویم حمید دستم را بگیرد، نداشتم. همه جا تاریک بود، ولی من اصلا نمیترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم ،حمید برگشت رو به من گفت: فرزانه ! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست، ولی من مطمینم اینجا نمیام. با نگاهم پرسیدم: یعنی چی؟ به اسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا. امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم.
تا این حرف را زد، دلم هری ریخت. حرف هایش حالت خاصی داشت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیز ها آشنا بودم، ولی فعلا نمیخواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من فردای زندگیمان تا کجا ها رویا و ارزو داشتم. حتی فکرش یه جور هایی اذیتم میکرد. دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین اوردند.
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_چهار
#شهید_حمید_سیاهکالی
خیلی تعجب کردم. تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو این جا بمون ، من یک کم زیر تابوت این بنده خدارو بگیرم. حق همسایگی به گردن ما دارد. زود بر میگردم.
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امام زاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست.
ساعت 11شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. ان موقع، اطراف امام زاده غذا خوری نبود.
به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیر وقت ، هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبیده سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید: حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی مارا برد سمت باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: اینجا بشین چادرت خاکی نشه.
تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم را جلب کند، پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد. خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید. چشم هایش را بسته بود و دهانش را هامی کرد. از بس خندیدم، متوجه نشدم غذا را چطور خوردم. حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من و بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم این احساس برایم گنگ و ناآشنا و در عین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود. حمید مرتب می گفت: « حرف بزن خانوم! چرا اینقدر ساکتی؟»، ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم. خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد. از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیادی داشتیم. چند دقیقه که ساکت بودم، حمید دوباره پرسید: « چرا حرف نمیزنی؟. وقتی داشتم عسل میزاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت. فهمیدم زبون داری، پس چرا حرف نمیزنی؟!» تا این حرف را زد، با خنده گفتم: « همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟!» ساعت یک بود که به خانه رسیدیم. مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد. انگورها را گرفت و رفت. قرار بود اول صبح ماموریت برود؛ آن هم نه یک روز و نه دو روز، چند ماه! من نرفته دل تنگ حمید شده بودم. روز اول محرمی ما به همین سادگی گذشت؛ ساده، قشنگ و خاطره انگیز.