eitaa logo
ماه 💫بهارستان
220 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
106 فایل
رسانه ای در جهت: 💎اخبار 📍اطلاع رسانی 💎گزارشات 📍تبلیغات و... برای مردم خوب بهارستان💐 « صدای مردم» ✍️ارتباط با ادمین @sana888666✍️ A media for the good people of Baharestan "Voice of people" 🌐 آدرس کانال📩
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت دوازدهم 🔺اتاق ملاقات زندان فرحناز و مهرداد در کنار هم نشسته بودند و با یکدیگر صحبت میکردند. فرناز: باید درباره دو تا مسئله مهم باهات حرف بزنم! -چی شده؟! -ببین! قضیه اش مُفصله. فقط همینو بهت بگم که داستان بهار داره جور میشه. -ای جانم. آفرین. خب؟ -اما میخوام ... نه این که فقط من بخوام ... باید خونه و زار و زندگیمون درست بشه تا اونا بتونن بشینن تو خونمون. -اونا؟ مگه چند نفرن؟ -بهار و باران! باران خواهرشه. -دو نفرن؟ میتونیم فرحناز؟ از پسشون برمیاییم؟ -بسپارش به من. میخوام بقیه عمرم، خودمو وقف اونا بکنم. اینجوری گره از کار تو هم باز میشه. -نمیدونم چی میگی! خب حالا من باید چیکار کنم؟ -تو؟ آهان ... به من اجازه بده که خمس مال و اموال و همه چیزمون رو بپردازم. -خمس؟! فرحناز میدونی داری چیکار میکنی؟ اونم تو این وضعیت! -اتفاقا الان وقتشه. بذار زندگیمون تمیز بشه. بذار از اول شروع کنیم. مهرداد: ولی یه چیزی بهم بگو! بگو که حواست هست و میدونی داری چیکار میکنی! -آره. حواسم هست. شک نکن. راه درست و خوبیه. -باشه. به احمدی بگو ...فرحناز حق مردم گردنمون نیست؟ مخصوصا تو خونه و زندگیمون! . چه میدونم والا! -حالا فکرش کن. اگه چیزی یادت اومد، بهم بگو! یه جا بنویس تا یادت نره و بهم بگو! -باشه. گفتی دو تا چیز میخواستی بگی! -آره. این اولیش. دومیش درباره آقاغلام و کبری خانم هست! میخوام این دو تا رو بفرستم سر خونه و زندگی خودشون. یه آپارتمان کوچیک با پول خودم براشون میگیرم و جوری که ناراحت نشن و بهشون برنخوره، برن از خونمون. -من از وقتی چشم باز کردم اینا تو خونه ما بودن. چرا؟ کاری کردن؟ -نه. اونا آزرشون به مورچه هم نمیرسه. فقط آزارشون به همدیگه میرسه! میخوام تمام کارای اون دو تا بچه رو خودم انجام بدم. فرحناز کیفش را باز کرد و(عروسک بهار) را از کیفش درآورد و به مهرداد گفت: «این عروسک مخصوص بهاره. خیلی دوسش داره. چند روز پیش که رفتم شیرخوارگان حسینی و بعدش هم معجزه شد و با مکافات خونه مامانشو پیدا کردم، یادم اومد که بهار یه عروسک بهم داد و گفت مراقب این باش و شاید روز جمعه به دردت بخوره. روز جمعه بردم خونه مامانش. دیدم باران هم لنگه همینو داره. نشونش دادم. خیلی خوشحال شد. اما از دستم نگرفت. به من فهموند که باید تو کیفم باشه. الان یهویی یادم اومد. بگیر. پیش تو باشه.» مهرداد آن را از دست فرحناز گرفت و بوسید و بویید و گفت: «عجب! چه عروسک ساده و قشنگی. بهار گفت بدی به من یا باران؟» -راستش هیچ کدوم. خودم به دلم افتاد بدمش به تو!
فرحنازپرسید: «مهرداد! گفتی علیپور واسطه شما و اون سردار بوده؟ -آره. چطور؟! ولی فرحناز دیگه حرفی نزد .... بالاخره بعد از صحبت های فراوان فرحناز از مهرداد خداحافظی کردو رفت در حال رانندگی بود که گوشی اش را برداشت و شماره علیپور را گرفت. -سلام خانم! احوال شما؟ -سلام. تشکر! آقای علیپور! -امر بفرمایید خانم! -امشب با اولین پرواز پاشو بیا شیراز! مستقیم بیا دفتر من! -چشم. همین حالا میگم بلیطمو اوکی کنن. جسارتا اتفاقی افتاده؟ -نمیدونم. کارت دارم. خیلی واجبه. ببین آقای علیپور! جانم خانم! -اگر امشب شما رو تو دفترم دیدم که دیدم. وگرنه تا روز قیامت میمونی کنار دستِ همون تبارِ گوشت تلخ! شب، حوالی ساعت دو بامداد بود که علیپور جلوی فرحناز و احمدی نشسته بود. معلوم بود که با بدبختی خودش را به شیراز رسانده و تهدید فرحناز موثر بوده. فرحناز حرف های اصلی و کلی را زده بود. احمدی حد و حدود علیپور را به او یادآور شد تا حواسش را بیشتر جمع کند و خودش را در فلاکتِ بیشتر نیندازد. مانده بود علیپور تا لب وا کند و خودش را از چنگ و دندان فرحناز باهوش و احمدی کاردان خلاص کند. علیپور گفت: یه سرداری که از اقوام مادریمون هستن و در یکی از قرارگاه ها مشغولند، به من گفتن که دنبال مبادله و تعویض آهن کهنه و نو و این چیزا هستن. کارشون هم خدایی قانونی هست و خدمت به کشور محسوب میشه. اما نمیدونم چرا دنبال کسی میگشتن که خارج از عرفِ کمسیون معاملات و این چیزا کارشون رو انجام بده. منم همون لحظه یاد آقا مهرداد افتادم. مطرح کردم. آقا مهرداد هم قبول کرد و بسم الله گفتیم و رفتیم دلِ میدون!احمدی با جدیتِ متمایل به خشم گفت: «من مثل خانم، خیلی مودب و پرحوصله نیستم! داری میندازی گردن آقا! آقا صبح به خانم گفته که مجبورش کردی )) احمدی ادامه داد: فردا صبح، میخوام برم درِ خونه اون سردار! خوابه و آدرشو ندارم و این چیزا نداریم» علیپور با ترس،گفت: «بفرمایید!» علیپور گفت: «ببینید! منو با اون در نندازید» احمدی میخواست دوباره داد بزند که فرحناز جلویش را گرفت و به علیپور زل زد و پرسید: «چرا نمیگی صبح میرم همه چیزو گردن میگیرم؟ از چی میترسی؟» فرحناز گفت: «ببین آقای علیپور! من کوتاه نمیام. به جان مهرداد قسم کوتاه نمیام. هر چی هست زیر سر تو هست. اگه کمک کنی که مهرداد بیگناه شناخته بشه و بیاد بیرون و همه چی ختم بخیر بشه، جبران میکنم. میدونی که میکنم. کارزار سختی بود و باید تصمیم میگرفت. ادامه دارد..
بــهــار ثــانــیه به ثــانــیه نـزدیکتـر مـی‌شـود و ایـنـجـا کسي هـسـت به انـدازه شکوفه هـای بـهار براتون آرزوهای قشنگ دارد الهی درآخرین روزهای سال هــر آنــچــه آرزو داریـــد بــراتــون فراهم شود روز زیبـاتون بخیر ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ 💠امام على عليه السلام: چه بسیارند دوستان به هنگام چیده شدن کاسه‌ها و چه اندکند به هنگام گرفتاری‌های زمانه ✅ غررالحکم حدیث ۹۶۵۷ ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🗞 پنج‌شنبه ۱۷ اسفند ماه ۱۴۰۲ شماره ۴۷۹۱ 🔺مازوت‌سوزی آلودگی را به هوای اصفهان بازگرداند 🔺دستور از تهران، اجرا در اصفهان! 🔺 مسجد طراز ویترینی برای همه سلیقه‌ها ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
«روزنامه_اصفهان_زیبا؛_۱۷_اسفند_۱۴۰۲».pdf
18.03M
🛑پی دی اف کامل روزنامه اصفهان زیبا را مطالعه کنید ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
امروز ، روز شهید ابراهیم همت است بعضی ها را نمی توان دوست نداشت بعضی ها را نمی توان فراموش کرد همت یکی از آنهاست رحمت خدا بر مردی که آسان ترین جنگ را نبرد با صهیونیست ها میدانست ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد تمام عزیزانی که دیگر درکنار ما نیستند.🖤 با ذکر صلوات و خواندن فاتحه ای روحشون را شاد کنیم. 🔷برای اموات فاتحه ی کبیره بخوانیم. 🔶سوره ی حمد یک مرتبه 🔹سوره‌ی کافرون، توحید،فلق،ناس هرکدام یک مرتبه 🔶سوره‌ی قدر هفت مرتبه 🔹آیت‌الکرسی سه مرتبه ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🔺وزش باد شدید و طوفان لحظه ای بیشتر نقاط استان اصفهان را در بر می‌گیرد کارشناس پیش بینی اداره کل هواشناسی اصفهان: 🔹افزایش سرعت وزش باد به نسبت شدید و طوفان لحظه ای از بعدازظهر امروز تا پایان وقت روز جمعه ( فردا ) بیشتر مناطق استان را در بر می‌گیرد که در این زمینه هشدار سطح زرد صادر شده است. 🔹شدت وزش باد برای روز جمعه (فردا) خواهد بود و وزش باد در شهرهای سمیرم، دهاقان و کوهپایه، گلپایگان، کبوترآباد، شهرضا، خوانسار، فریدونشهر، فرودگاه شهید بهشتی و شهر اصفهان از شدت بیشتر برخوردار خواهد بود. 🔹ناپایداری‌هایی برای امروز تا روز یکشنبه هفته آینده بصورت افزایش ابر، وزش باد شدید و رگبار پراکنده در نیمه شمالی و غربی استان پیش بینی می شود. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🔺سه‌شنبه ۲۲ اسفند اول ماه مبارک رمضان است 🔹سردبیر پیشین مجله نجوم: رویت هلال ماه رمضان ۱۴۴۵ روز یکشنبه ۲۹ شعبان (مصادف با ۲۰ اسفند) در ایران ممکن نیست و سه‌شنبه ۲۲ اسفند اول رمضان خواهد بود. 🔹امسال برای رویت هلال ماه مبارک رمضان وضعیت آسان و تقریبا روشنی را در پیش داریم؛ به این صورت که شامگاه ۲۹ شعبان امسال مصادف با ۲۰ اسفند ۱۴۰۲ هلال ماه هنگام غروب خورشید، فاصله بسیار نزدیکی با خورشید دارد و با اینکه هلال ماه بعد از خورشید غروب می‌کند، امکان رویت هلال ماه وجود نخواهد داشت. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😂😂 ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سیزدهم ساعت حدودا یک ربع به ده صبح بود. زمان برای فرحناز تند تند میگذشت و از قولِ یک هفته ای که به فیروزه خانم داده بود دو سه روز بیشتر باقی نمانده بود. به آزمایشگاه پیش کسی که فرانک معرفی کرده بودرفت.... -نگران نباشید. شما سفارش شده فرانک خانم هستید. حداقل سی یا سی و پنج روز زمان میبره. البته برای بقیه دو ماه طول میکشه. -من باید زودتر تکلیفم روشن بشه. حرف شما رو میفهمم اما نگرانم. به این مدرک نیاز دارم. باید یه چیزی تو دستم باشه تا بتونم پا پیش بذارم. -میفهمم. اتفاقا خودشون هم تماس گرفتن و اصرار داشتن که زودتر نتیجه آزمایشو بدونن! -خودشون؟ خودشون کی‌اَن؟! -همون خانمی که اومد آزمایش داد دیگه. آهان. فیروزه خانم؟ -آره. بازم چشم. به من دو سه هفته فرصت بدید. میگم پرونده شما را بذارن در اولیت. بعد از آزمایشگاه به خانه خودش و مهرداد برای حرف زدن با آقا غلام و خانومش رفت. فرحناز: «میخوام خوب به حرفام گوش بدید. کسی حرفای منو قطع نکنه. خوب گوش بدید تا زود به نتیجه برسیم! اوکی؟» آقاغلام و کبری خانم به هم نگاه کردند و با تعجب، سرشان را به نشان تایید تکان دادند. فرحناز: «شما خیلی ساله که برای خاندان سلطانی کار کردید. من و مهرداد خیلی به شما دو تا علاقه داریم. به نظرم حقتون هست که یه جای خوب و در اختیار خودتون داشته باشید.» آقاغلام خیلی جدی جواب داد: ((مگه اینجا مال ما نیست؟» فرحناز گفت: «اون که بعله! شما صاب خونه این. متعلق به خودتونه.» فرحناز گفت: «ببین آقاغلام! شرایطی برای من پیش اومده که باید تنها باشم. مهرداد هم در جریانه. راستشو بخواین ما داریم دو تا دختر به سرپرستی قبول میکنیم که شرطشون اینه که کسی دیگه جز من و مهرداد و خودشون تو خونه نباشه.»کبری گفت: «خانم! الهی خودم دورتون بگردم. الهی به حق پنج تن آل عبا این آقاغلام فداتون بشه! از ما خسته شدین؟ از ما دیگه خوشتون نمیاد؟» بغض واقعی کرد و اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد: «حالا ما به جهنم! دل ما به درک. دل خودتون برای ما تنگ نمیشه؟ این را گفت و زد زیر گریه! اصلا بحث به فنا رفت. اعصاب فرحناز هم با گریه های کبری خانم خرد شد. گفت: «خیلی خب پاشین برین میخوام استراحت کنم. پاشین. بفرمایید. وقتی آنها از اتاقش بیرون رفتند، گوشی را برداشت و برای پدرش زنگ زد.بابا میتونم شب ببینمت؟بابا من نمیتونم حریفِ آقاغلام و کبری خانم بشم! -خب بیچاره ها حق دارن. اونا یک عمر اینجوری زندگی کردن. نباید احساس کنن که داری اونا رو دور میندازی! -به نظرم یه خونه نزدیک خودتون باید براشون بگیرین که هر از گاهی بتونن بیان و ببیننت! -بنظرم تو اول برو یه خونه براشون پیدا کن. بعد به یه بهانه ای اونا رو ببر که اونجا رو ببینن! اینجوری دلشون قرص تر میشه. هر چند میدونم که اونا بخاطر خونه و مال و این چیزا کنار شما نیستن. اما خب! اونا الان سن و سالی ازشون گذشته. بالاخره آدمی زاده. نگران اینه که آخر عمری محتاج نشه! اصلا بسپارش به من! من هم خونه رو پیدا میکنم. هم قولنامه میکنم. هم اونا رو میبرم که خونه رو ببینن...
-دیگه این که فقط منم و سه تا مسئله! یکیش جواب آزمایشِ فیروزه خانم! دومیش هم پرونده مهرداد! سومیش هم کارای قانونیِ کفالتِ بهار و باران! اولی و سومی که مثل زنجیر به هم وصله. تا اولی درست نشه، کارای کفالت و قانون و این چیزا هم پیش نمیره. اون کار خودته. دومی هم مگه نگفتی احمدی دنبالشه؟ -آره. راستی قرار بود امروز برای احمدی تماس بگیرم! من الان بیشتر نگران پرونده مهردادم. زنگ بزن ببین احمدی چی میگه؟ فرحناز برای احمدی زنگ زد. نیم ساعت بعد، احمدی هم به جمع اونا اضافه شد اما تنها نبود. بلکه علیپور را هم با خودش آورده بود. علیپور که مشخص بود خیلی در آن دو سه روز شکسته شده، سرش را پایین انداخته بود و نشسته بود. احمدی سر بحث را باز کرد و گفت: متوجه شدم که آقا مهرداد، وارد یک معامله شفاهی شده که به اشاره یک سردار بوده و اینقدر آدم ذی نفوذ و بزرگی بوده که همه چیز رو شفاهی هماهنگ و دستور میداده. با علیپور رفتیم دنبال سردار. بعد از این که دو سه جا رفتیم و دورامون رو زدیم و علیپور فهمید که ول کن نیستم، بالاخره رفتیم تهران تا مثلا اون سردارو ببینیم. هنوز دو سه ساعت نیست که برگشتیم. احمدی ادامه داد: «رفتیم تا بالاخره به دفترِ واقع در خیابان فرشته که میگفتن دفتر سردار هست، رفتیم. دیروز صبح اونجا بودیم. رفتیم و دیدیم. اصلا ما رو به حضور نمیپذیرفتند. در فرصتی که تو سالن انتظار نشسته بودیم، از طریق واسطه ای که داشتم، آمار اونجا و سرداری که میگفتن، درآوردم.»🔺[سلام جناب احمدی! تشریف فرمایی شما را به تهران خیر مقدم عرض میکنم. درباره سرداری که گفتید باید به استحضار برسانم که این بابا اصلا سردار نیست. یعنی در سپاه و جاهای دیگر، اصلا چنین سرداری وجود ندارد. این شخص که به نام .............. است و به واسطه نام پدرش خودش را همه جا سردار معرفی کرده، دارای پرونده های باز در مراجع قضایی هست که خودش را چند مرتبه به عنوان عضو بیت.... و ناظر مراکز نظامی و یا معاون تجاری و اقتصادیِ نیروهای مسلح معرفی کرده! حتی باید به عرض برسانم که طبق آخرین اخبار واصله، پرونده نامبرده از ماه آینده در جریان صدور حکم قرار میگیرد و با صحبت هایی که با قاضی تحقیق داشتم، محکومیت وی قطعی است؟ علیپور با حالت ترس و نگرانی گفت: «همین کسی که خودشو سردار معرفی کرده، اقوام ماست. ما میدونستیم که سردار نیست اما چون آدم گنده ای بود و وصل بود و بالایی ها حرفشو میخوندن، تماس گرفت و گفت آهن میخوایم و شنیدم توی هلدینگ آهن کار میکنی. من همه روند کار و عدد و رقم و همه چیو با آقا مهرداد چک کردم.ایشون هم قبول کردند که دیگه اینطوری شد. من خیلی شرمندم. ببخشید. روم سیاه.» پدر فرحناز از علیپور پرسید: «تو میدونستی که دستگاه قضایی روی این سردار قلابی حساس شده و امروز و فرداست که گندش دربیاد؟» علیپور گفت: «نه آقا! من اگه خبر داشتم که دو سه تا کار براش نمیکردم و پول مستقیم از خودش نمیگرفتم. الان هم یه جورایی پای من گیره. حداقلش اینه که به عنوان مُطلع به دادگاه دعوت میشم. این کمترینشه.» پدر رو به فرحناز کرد و گفت: «دیگه فایده نداره! حتی اگه بره خودشو معرفی کنه و مثلا بخواد چیزی گردن بگیره، اثری در پرونده مهرداد نداره.» رو به احمدی کرد و پرسید: «اثر خاصی داره جناب احمدی؟» احمدی گفت: «خیر قربان! متاسفانه هیچ اثری نداره.» سپس احمدی رو به فرحناز کرد و گفت: «شما با ایشون کاری دارین؟» فرحناز نگاهی از روی چندش به علیپور کرد و گفت: «دیگه نبینمت! تسویه کن و برو. برای همیشه!» پدر و احمدی به فرحناز چشم دوختند. فرحناز خیلی ناراحت و ناامید شده بود. با حالتی سراسر از غم و اندوه گفت: «فقط خدا جوابِ دلتنگی های من و مهرداد رو از باعث بانی هاش بگیره!» وقتی این حرف را زد، پدر دستش را روی دست فرحناز گذاشت و اندکی فشار داد و زیر لب گفت: «نگران نباش. خدا بزرگه. شاید خدا به دل بهار بندازه و یه دعا در حق مهرداد بکنه و معجزه ای بشه. گفتی بهش؟» فرحناز رو به پدر کرد و گفت: «گفتم اما ... گفت مهرداد رو نمیشناسه! خیلی عجیبه!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه حرمو دوست دارم اشک چشم تَرمو دوست دارم شب جمعه «لبیک یاحسین» ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
پشتِ تمام آرزوهای تو خــدا ايستاده است.. کافی ‌ست به حکمتش ايمان داشته باشی تا قسمتت سر راهت قرار گیرد او را بخوانيد تا شما را اجابت کند. شب بخیر ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...♥️ پاسخ یک سلام از زبان تو؛ همه شهر را به سلامتی می رساند! السلام عليک يا نورالله الذی لا يطفی سلام بر نوری که هرگز خاموشی ندارد راستی ؛ کی میشود روزی که ؛ چشم در چشم تو پاسخ سلاممان را بشنويم؟💔 صبحت بخیر حضرت صاحب دلم ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
♦️ 💠امام على عليه السلام: خردمند بر تلاش خود تکیه می‌کند و نادان بر آرزوهای خود تکیه می‌کند. ✅ غررالحکم حدیث ۱۲۴۰ ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🇮🇷۰۰۰﷽۰۰۰🇮🇷 📚مسابقه کتابخوانی از؛ کتاب برگزار خواهد شد. همراه باجوایزنفیس🤩🤩🤩 عزیزانی که قصد شرکت در مسابقه کتابخوانی دارند .🇮🇷در روز سه شنبه ،22اسفند ماه ساعت 16در محل مصلی مسجد قائم 🇮🇷حضور داشته باشند.عزیزان به آی دی زیر پیام دهند. @adminsalamaty ✅منتظر حضور گرم شما عزیزان هستیم. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🇮🇷۰۰۰﷽۰۰۰🇮🇷 🔺 واژه ها تربیت نمی کنند ! 🔹 ارائه مهم ترین اصول برخورد با کودکان و نوجوانان روز شنبه ساعت 10 صبح در مسجد قائم (عج) باحضور : سرکار خانم بخشی ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🔺استقبال بیش‌از ۱۷ میلیون خانوار از کالابرگ الکترونیک وزیر رفاه: 🔹بیش از ۱۷ میلیون خانوار از طرح ملّی کالابرگ الکترونیکی استقبال کردند. 🔹۲.۵ میلیون فرصت شغلی ایجاد شده و چهار میلیون نفر آموزش فنی‌وحرفه‌ای دیده‌اند. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🔺ابلاغ شهریه مدارس غیردولتی در فروردین ۱۴۰۳ رئیس سازمان مدارس و مراکز غیردولتی وزارت آموزش و پرورش: 🔹امسال برای اولین بار خرداد شهریه مدارس غیردولتی ابلاغ شد. 🔹برای سال آینده در تلاشیم تا فروردین ۱۴۰۳ شهریه‌ها تعیین و ابلاغ شود. 🔹شهریه فوق برنامه در مدارس غیردولتی نه اجباری است نه اختیاری و به تناسب شرایط درباره آن تصمیم گیری می‌شود. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🔺️چند نکته درباره مضرات نوشیدنی‌های انرژی‌زا 🔹میزان کافئین موجود در نوشیدنی‌های انرژی‌زا معادل دو فنجان قهوه‌ دم‌کرده است. 🔹بنابر اعلام وزارت بهداشت، مصرف نوشیدنی‌های حاوی قند بالا می‌تواند منجر به افزایش خطر ابتلا به دیابت نوع ۲، شود. 🔹این نوشیدنی‌ها در کنار افزایش موقت انرژی اثرات سوئی مانند کیفیت پایین خواب و تحریک معده به همراه دارد. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
🔺 اسنپ گزینه «عجله دارم» را حذف کرد 🔹 در پی اعتراض گسترده کاربران اسنپ از گزینه «عجله دارم» که منجر به افزایش ۲۰ تا ۳۰ درصدی کرایه پایه مسیرهای درخواستی می‌شد و در پی ورود تعزیرات و دیوان عدالت اداری به این موضوع، از عصر امروز پنجشنبه ۱۷ اسفند کاربران اسنپ گزارش دادند که گزینه «عجله دارم» از اپلیکیشن این تاکسی اینترنتی حذف شده است! 🔹️ همچنین سخنگوی سازمان تعزیرات خواستار حذف گزینه «عجله دارم» در تاکسی‌های اینترنتی شده و هشدار داده بود: این امر تخلف و گران‌فروشی است. ━═━⊰❀🌸❀⊱━═━ 🌱 به کانال ماه🌙 بهارستان بپیوندید 🌱 https://eitaa.com/Month14B
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی روزی که فیروزه خانم، بهار را به حمام برده بود، کنار ایستاده بود و وقتی بهار میخواست، کمکش میکرد. بهار هیچ وقت موقع حمام، همه لباس هایش را در نمی‌آورد. بعلاوه این که به فیروزه خانم اجازه نمیداد که به او دست بزند. فیروزه خانم روی او آب میریخت و او با همان حالتی که لباس نازکی به تن داشت، خود را تمیز میکرد. فیروزه خانم نشست جلوی بهار. دستش را گرفت. بهار با همان صورت پر مهر، لبخندی به چهره فیروزه خانم زد. فیروزه خانم پرسید: «اون طرف جام راحته؟» بهار سرش را جلوتر آورد و به آرامی گفت: «راحت. تو امانت داری خوبی بودی! تو حتی وقتی میخواستی بیایی اینجا، آبجیمو میذاشتی پیش اون سیده! همون سیده که روزی هزار بار استغفرالله میگفت و هزار بار سوره قل هو الله احد میخوند. همون. اون امانت دار خوبی بود. مثل تو.» فیروزه خانم گفت: «الهی دورت بگردم تو اینا رو از کجا میدونی؟ ولش کن. من نمیفهمم. راستی اون بی بی سیده که...» بهار فورا گفت: «آره. همون که شهید شد.» فیروزه خانم گفت: «شهید نشد! بنده خدا تو خونه بود که یهو ایست قلبی کرد و مرد. چرا بهش میگی شهید؟» بهار گفت: «چون تو آشپزخونه اش داشت برای بچه ها غذا میپخت. وضو هم داشت. امانت دار خوبی بود و آبجیمو بیشتر از بچه هاش دوست داشت. همیشه با صلوات و سوره قل هو الله احد غذا میپخت و جارو میزد و لباس میشست. هر کس اینجوری باشه، میره پیش شهدا.» فیروزه: «دخترش هم خیلی خانم خوبیه. میشناسیش؟» بهار: «مامانش یه بار شهید شد اما اون هر روز شهید میشه!» فیروزه خانم خیلی تعجب کرد! پرسید: «چی داری میگی دختر؟ مگه میشه؟ چرا؟» بهار جواب داد: «آخه بخاطر چادرش خیلی اذیتش میکنن. جایی زندگی میکنه که فقط اون اونجوریه و بقیه با اون فرق میکنن.» فیروزه خانم اشک تو چشماش جمع شد و گفت: « یه چیزی بپرسم جوابمو میدی؟»فیروزه خانم پرسید: «آقاباقر چی؟ شهید شد؟» بهار گفت: «بابام وقتی زنده بود، شهید بود. چه برسه به وقتی که با وضو بود و از سر کار، خسته برمیگشت و تصادف کرد.» فیروزه خانم گفت: «دیدیش تا حالا؟» گفت: «هر روز! خیلی دوسش دارن.» فیروزه خانم پرسید: «بهار من چی؟ من شهید میشم؟» بهار لبخندی زد و گفت: «تو میترسی. ته دلت میخواد خوب بشی و بمونی همین جا.» بهاربه فیروزه خانم گفت: «الان وقتشه!» فیروزه با حالت تعجب گفت: «وقتِ چی؟» بهار جواب داد: «پاشو برو پیشِ خانم لطیفی و خانم توکل! همه چیزو بهشون بگو! رازتو به اونا بگو!» بهار گفت: «تو به فرحناز قول دادی. دیگه فرصت نداری. پاشو مامان!» وقتی به دفتر رسید، دید خانم لطیفی و خانم توکل دارند با هم چایی میخورند. توکل: «خوب شد اومدی! برات چایی ریختم. بیا. تا داغه بخور!» «راستش من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!» لطیفی: «بگو! چیزی شده؟» فیروزه: «چیزی که نه! ینی آره خانم. خیلی چیزِ بزرگی شده!» لطیفی چاییش را زمین گذاشت و گفت: «چی شده؟ کاری کردی فیروزه خانم؟» فیروزه بیشتر ترسید. همین طور که رنگ صورتش عوض میشد گفت: «راستش من یه چیزی درباره دو تا دختر میدونم که ... وای خدا مرگم بده ... دارم پس میفتم ... خیلی سخته ...» توکل با جدیت گفت: «چی؟ چی شده؟ تو چی میدونی فیروزه؟» فیروزه خانم که فشارش رفته بود بالا، میخواست گریه کند که یهو دید خانم لطیفی دستش را گذاشت روی دستش و گفت: «نگران نباش! ما همه چیزو میدونیم!» فیروزه با همان حال نگران منحصر به فردش گفت: «نه ... شما هیچی نمیدونین! من باید همه چیزو از اول براتون بگم!»