#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_سه
آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم: ((حمیدجان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.میدونستم اینقدر زود میخری،چیزهای بیشتری سفارش میدادم!))خندید.خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتور شد.گفتم: ((تا اینجا اومدی،چند دقیقه بیا بالا یکم گرم شو، بعد برو.))گفت: ((نه عزیزم،دیر وقته.فقط اومدم این ها رو برسونم دستت و برم.))لبخندی زدم و گفتم: ((واقعا شرمنده کردی حمید.حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟))
روز آخر پاییز،حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: ((خانوم!اگه درس وامتحان نداری من زودتر بیام خونتون.))
همیشه از قبل پیام میداد به شوخی جواب دادم: ((اجازه بده ببینم وقت دارم.))
جواب داد: ((لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیایم پیش شما.دلمون تنگ شده.))گفتم: ((حمید آقا بفرمایید.مامشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم.))
انگار سرکوچه به من پیام داده باشد،تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود.شام را که خوردیم.بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بودتوی نخ فال گرفتن.دستم را گرفت و گفت: ((میخوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.))
من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزا نداشتیم و فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه میکردم.وقتی آبجی تمام خط وخطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد.دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم: ((دیدی تو منو دوست نداری.فالش هم در اومد . دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر !))
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔