#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_دو
ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنها می گفت: ((هنوز داره تو حیاط با نامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!))
نیم ساعت بعد تماس میگرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.انگار خانه را ازما گرفته باشند،موقع خداحافظی حرف هایمان یادمان می افتاد.
تازه از لحظه ای که جدا میشدیم،می رفتیم سر وقت موبایل.پیامک دادن ها و تماس هایمان شروع میشد.حمید شروع کرده بود به شعر گفتن.من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم.بعد از کلی پیام دادن،به حمید گفتم: ((نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست.فردا خواستی بیای برام بگیر.))جواب پیامک را نداد.حدس زدم از خستگی خوابش برده.پیام دادم: ((خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش،شب بخیر حمیدم.))
من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم.زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم: ((فکر کردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کار داری؟))گفت: ((از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیا دم در،من پایینم.))گفتم: ((ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تو اینجا چیکار میکنی حمید؟!))
چادرم را سر کردم و پایین رفتم.کلی چیپس و تنقلات خریده بود.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_سه
آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم: ((حمیدجان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.میدونستم اینقدر زود میخری،چیزهای بیشتری سفارش میدادم!))خندید.خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتور شد.گفتم: ((تا اینجا اومدی،چند دقیقه بیا بالا یکم گرم شو، بعد برو.))گفت: ((نه عزیزم،دیر وقته.فقط اومدم این ها رو برسونم دستت و برم.))لبخندی زدم و گفتم: ((واقعا شرمنده کردی حمید.حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟))
روز آخر پاییز،حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: ((خانوم!اگه درس وامتحان نداری من زودتر بیام خونتون.))
همیشه از قبل پیام میداد به شوخی جواب دادم: ((اجازه بده ببینم وقت دارم.))
جواب داد: ((لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیایم پیش شما.دلمون تنگ شده.))گفتم: ((حمید آقا بفرمایید.مامشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم.))
انگار سرکوچه به من پیام داده باشد،تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود.شام را که خوردیم.بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بودتوی نخ فال گرفتن.دستم را گرفت و گفت: ((میخوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.))
من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزا نداشتیم و فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه میکردم.وقتی آبجی تمام خط وخطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد.دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم: ((دیدی تو منو دوست نداری.فالش هم در اومد . دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر !))
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_چهار
فصل چهارم
دوا بنما دوای بی دوا را
برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز وسفره های هفت سین میشود. بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفره های راهیان نور است. از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد، دوست داشتم هر سال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم. شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک گیرم کرده بودند.
با اینکه در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم، اکثر برنامه های کاروان را
می پیچاندیم وبیشتر در حال و هوای شوخی ها وشیطنت های خودمان بودیم. ولی جاذبه ای که خاک شهید واین سفر داشت باعث میشد اواخر اسفند هر سال، بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم.
به خاطر کنکور دوسال اردوی جنوب نرفته بودم. خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم. همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد، به حمید پیام دادم. دوست داشتم با هم به عنوان خادم به این اردو برویم. جواب داد: « اجازه بده کارامو بررسی کنم، آخر سال سخته مرخصی بگیرم. بعد از ظهر با مامان میاییم خونتون هم ننه رو ببینیم ، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه .»
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_پنج
نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا می کند. جلو رفتم و گفتم: «ننه! دو ساله که جور نمیشه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه.»ننه اخمی کرد و گفت: «می بینی حمید این قدر تو رو دوست داره، کجا میخوای بری؟» گفتم: «خودمم سخته بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.»
تازه سفرهٔ شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در که وارد شد، چهرهاش خبر می داد که جور نشده مرخصی بگیرد. به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود. تحمل این چند روز سفر را نداشت.
من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل اتاق را مرتب میکردم. لباس هارا از چمدان ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت. به عمه گفتم: «عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد.» روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم: «عالی شد. ساخته شده برای شما.» عمه قبول نمی کرد. گفت: «وقتی رفتید زیارت، به عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم.» حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آنقدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت.
بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم، دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت : «اگه مادرم این روسری را قبول نمیکرد، شده کل قزوین رو میگشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش میاومد.»
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_شش
این احترام به مادر برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمیشدم. اتفاقاً تشویق میکردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم:«حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت:«دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. مأموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.»گفتم:«این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم. دوست داشتم امسال با هم بریم، اون هم که این طوری شد.»گفت:«اشکال نداره، تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.»گفتم:«اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.»لبخندی زد و گفت:«نه عزیزم این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن .» با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد:«راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیر!»سفر جنوب تازه فهمیدم که چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمیکردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام می دادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود. پرسیدم:«حمید خوبی؟»گفت:«دوست دارم زود برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده.به هیچ غذایی میل ندارم.»گفتم:«من هم مثل تو خیلی دل تنگم.کاش حرفتو گوش داده بودم، میزاشتم سر فرصت با هم میاومدیم .»
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_هفت
گفت:«روز اخر،منطقه که رفتی ، یاد من بودی؟» گفتم:《 اره ، توی مناطق که ویژه یادت می کنم. اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست.هر بار رد میشم فکر می کنم تویی که اونجا واستادی.》 خندید و گفت:《 شهید همت کجا ،من کجا ،من بیشتر دوست دارم مثل بیسیمچی شهیدهمت باشم.》 حال من هم چندان تعریفی نداشت .ولی نمی خواستم پشتتلفن از این حال غریب بگویم ،چون میدانستم حمید دل تنگ تر می شود. مهمان شهدا بودم. ولی روزهای سختی بود . میخواستم پیش شهدا بمانم.هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم! چون حس میکردم هر دوی این ها از یک جنس هستند.
در مسیر برگشت که بودم بارها با من تماس گرفت. میخواست بداند چه ساعتی به قزوین میرسم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم. آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود .به گرمی از من استقبال کرد. ترک موتور سوار شدم. با یک دستش رانندگی می کرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود. حرفی نمیزد. دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم .ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت.وقتی از جنوب برگشتم چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود. به عوض این چند روز مسافرت ،بیست و چهار ساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم؛ از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی .در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد /از برنامه سال تحویل پرسیده بود .گفتم: نمیدونم،مزار شهدا خوبه بریم ؟
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_هشت
گفت:«دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه (ع) باشیم. گفتم:«حمید! آخرِ سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.»
گفت:«تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تو رو از حضرت معصومه (ع) گرفتم. میخوام بریم تشکر کنم.»
از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه بریم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، میخواستم قبل از اینکه ترافیک بشود به یک جایی برسیم، ولی جاده ها خیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظهٔ تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم .یک ساعت مانده به تحویل سال ،حوالی ساعت دو بعد از ظهر حرم بودیم .
وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم ، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم . فکر کردیم گوشی هست و میتوانیم بعد زیارت تماس بگیریم . رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان !
گوشی ها آنتن نمیداد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است . انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم . قبل از اینکه جدا شویم ، عینک دودی زده بودم .حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی میگشت ، غافل از این که من عینکم را در آورده بودم . من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم ، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف ، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_نه
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشیها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم . تا حمید را دیدم گفتم:«از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.» جواب داد:«من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظهٔ تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون .» دستش را محکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلو تر برویم. همان جا داخل حیاط روبهروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:«خانم! خانمم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی!»
تقریبا غروب شده بود. آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا میشد. آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم.
چند تا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان «هفتادودوتن» راه افتادیم،. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم. چند باری از اینکه به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذر خواهی کرد. برای قزویین ماشینی نبود. ناچارا سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم.
بد جوری ضعف کرده بودم. با این سنگینی، بیسکوییت ها حکم لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت:« تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار. برای شام هم که میرسیم قزوین. اگر انقدر کم خرج باشی هر هفته میبرمت مسافرت!»
مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد میرفتیم.
از قم که بر گشتیم، عید دیدنی و دیدو بازدید ها شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک ترین لباسها را انتخاب کرده بود. زیاد از این مرام ها میگذاشت. معمولا هدیه برای من لباس یا شاخه ای گل طبیعی می خرید.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_نود
من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم. همه مدل عطر و ادکلن استفاده می کرد؛ از عطرهایی مثل گل یاس و گل محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس و هالیدی و لاو. عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار با عینک دودی. ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود. پنج شنبه، دو روز بعد از تحویل سال با همان تیپ رفته بود هیئت. نصف شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار هم هیئتی هایش تعریف می کرد. دوستانش بیشتر حمید را در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتوکشیده. گفت: بچه های هیئت کلی تحویلم گرفتن. کتم را می گرفتند می پوشیدند و سر به سرم می گذاشتند! از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم: فردا بریم بوئین زهرا، خونه ی خاله فرشته؟ حمید گفت: باشه بریم، ما که بقیه اقوام رو رفتیم، خونه کوچک ترین خاله ی شماهم میریم. خوشحال میشه حتما. صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفش هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت: سوار شو بریم! گفتم: حمید جان! شوخی نکن. می خوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلومتر راهه. موتور رو بذار خونه با ماشین میریم. هرچه گفتم، قبول نکرد. گفت: با موتور بیشتر میچسبه. ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو: حواست باشه حمید، بریم راست، الان برو چپ، به میدون نزدیک می شیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتت رو کم کن، اون ادمو ببین، گربه رو له نکنی،... از روی استرسی که داشتم این حرف ها را می زدم. نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت: تو چرا این طوری میکنی .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_نود_یک
راننده حواسش به همه جا هست . من خودم شوماخرم! . گفتم :« آخه تاحالا توی جاده به این شلوغی بیرون شهر موتور سوار نشدم. دست خودم نیست ، میترسم .» وقتی ماشین های سنگین از کنارمان رد میشدند . با همه توان خودم را به حمید میچسباندم و زیر لب دعا میکردم که فقط سالم به مقصد برسیم .
این وسط شیطنت حمید گل کرده بود و عمدا از جاهایی میرفت که یا دست انداز بود یا چاله ! بعد هم میگفت :« ببین چه مزه ای دارد چه حالی میده خودت رو برای چاله بعدی آماده کن !» بعد می رفت دقیقا لاستیک را داخل همان چاله می انداخت! آن موقع از خود موتور سوار می ترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دست انداز ها و چاله ها بیفتیم . چشم هایم را بسته بودم و محکم دست هایم را دورش حلقه کردم که نیفتم ، کار را به جای رساند که گفتم :« حمید بزن کنار من پیاده میشم . با پاهای خودم بیام سنگین ترم!.»
بعد هم برای اینکه مثلا الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم . حمید گفت :« آشتی کن عزیزم قهر زن و شوهر نباید بیشتر از ده ثانیه طول بکشه . خدا خوشش نمیاد . گفتم :« نه اون برای خونه است . روی موتور فرق داره .!» حمید که فهمیده بود از روی شوخی قهر کردم سرعت موتور را زیاد کرد . من هم که حسابی ترسیده بودم گفتم:« باشه عزیزم، اشتباه کردم . دوستت دارم . آشتی کردم .!»
از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بد بیاری آوردیم و موتور پنچر شد ، خدا خیلی رحم کرد نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم . وسط جاده مانده بودیم و در به در دنبال کمک میگشتیم کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم . حمید کمی جلو تر دست بلند میکرد که یک نفر به کمک ما بیاید با مکافات یک وانت جور کردیم .حمید موتور را به کمک راننده پشت وانت گذاشت .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_نود_دو
اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتاديم. خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانيم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود. هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم. دست و پاهای من خشک شده بود. وقتی پیاده شدیم نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. چشمهایم مثل کاسه خون سرخ شده بود. هر کسی میدید فکر میکرد یک فصل گریه کردهام. تا حالا چنین مسیر طولاتی را با موتور نرفته بودم. با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم. این بالابلندیها برایم جذاب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادرهای حمید به «امامزاده فلار» رفتیم. خیلی خوش گذشت. کنار چشمه آتش روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم. حمید با برادرهایش والیبال بازی میکرد. اصلاً خستگی نداشت. بقیه میرفتند بازی میکردند و ده دقیقه بعد مینشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلاً سرپا بود. دیگر داشتم امیدوار میشدم این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روزی ازفضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت:« امسال نشد بریم جنوب. خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا. گفتم: اگر جور بشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده.» همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان» معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از قبل حمید را میشناخت.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_نود_سه
مثل همیشه خیلی گرم با حمید احوال پرسی کرد.وقتی حمید گفت نامزد کرده و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد.
هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم.چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان ها به مناطق می رفت.نیروی امداد گر نیاز بود،من قبول کردم که خادم امداد گر باشم.
دوست داشتم هرکاری از دستم بر می آید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور انجام دهم حمید هم در منطقه 《دهلاویه》مقتل شهید دکتر مصطفی چمران به عنوان خادم مشغول شد.
هر روز اول صبح سوار آمبولانس میشدم و همراه کاروان ها مناطق را دور میزدیم..این چند روز جور نشدحمید را ببینم.باتوجه به شرایط آب و هوا تعداد کسانی که مریض میشدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکان های آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود
نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم.شب که می شد احساس میکردم استخوان های بدنم در حال جدا شدن است
شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم.اردوگاه تقریبا روبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت با حمید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم تا نیمه های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آن ها بودم اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم
پاهایم آویزان بود ان قدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش میشد بیدار شدم .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد