#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_هفت
گفت:«روز اخر،منطقه که رفتی ، یاد من بودی؟» گفتم:《 اره ، توی مناطق که ویژه یادت می کنم. اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست.هر بار رد میشم فکر می کنم تویی که اونجا واستادی.》 خندید و گفت:《 شهید همت کجا ،من کجا ،من بیشتر دوست دارم مثل بیسیمچی شهیدهمت باشم.》 حال من هم چندان تعریفی نداشت .ولی نمی خواستم پشتتلفن از این حال غریب بگویم ،چون میدانستم حمید دل تنگ تر می شود. مهمان شهدا بودم. ولی روزهای سختی بود . میخواستم پیش شهدا بمانم.هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم! چون حس میکردم هر دوی این ها از یک جنس هستند.
در مسیر برگشت که بودم بارها با من تماس گرفت. میخواست بداند چه ساعتی به قزوین میرسم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم. آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود .به گرمی از من استقبال کرد. ترک موتور سوار شدم. با یک دستش رانندگی می کرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود. حرفی نمیزد. دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم .ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت.وقتی از جنوب برگشتم چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود. به عوض این چند روز مسافرت ،بیست و چهار ساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم؛ از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی .در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد /از برنامه سال تحویل پرسیده بود .گفتم: نمیدونم،مزار شهدا خوبه بریم ؟
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔