🇮🇷مستندعشق
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین #قسمت_چهارم توی خانه کمتر درس
🍃🌸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
#قسمت_پنجم
سال ۱۳۵۸با یک گروه ۲۵ نفره از طرف جهاد سازندگی رفتیم روستای وسف ، کارمان بیشترچیدن میوه باغ ها بود و دروی گندم ، مهدی زین الدین را اولین بار آن جا دیدم ، ماه رمضان بود، از سرزمین که می آمدیم ، بعداز افطار بچه ها دورهم می نشستند، بگو و بخند می کردند، و بازی هایی مثل گُل یا پوچ، مهدی اما برنامه ی خودش را داشت ، یا استراحت می کرد یا مطالعه ، بعضی وقت ها هم می دیدم قرآنش را باز کرده و می خواند
#قسمت_ششم
قرار بود رد یک منافق را بزنیم . سرمای زمستان ، از سرشب نشستیم توی ماشین جلوی در خانه اش ، یخ کردیم از سرما و دست آخر هم نفهمیدم کی از خانه بیرون رفت. کار را سپردند به آقا مهدی .مسئول شب بودم . ساعت ده بی سیم زدم کجایی؟ جواب داد (( زیر کرسی توی خونه.))ساعت دوازده تماس گرفتم بازهمان جواب را داد . گفت(( حواسم هست، دارمش)) از خونسردی اش کلافه شده بودم . ساعت دو نیمه شب هم همان حرف ها را زد، تا نزدیک صبح خبری نشد ، نا امید شدم ، صبح سرحال وقبراق آمد و گفت ((طرف ساعت سه ونیم از خونه زد بیرون.)) پرسیدم ((دیدیش؟ )) جواب داد(( نه.)) با کلی خواهش و اصرار قبول کرد بگوید چطور رفتن طرف را فهمیده .گفت(( در خونه چوبی بود ، یک پونز به یک لنگه در زدم یک پونز هم به لنگه دیگه در، طوری که معلوم نباشه ، دو تا پونز رو با نخ سیاه به هم وصل کردم . دو ساعت یک بار سر می زدم ببینم نخ پاره شده یا نه ، ساعت سه ونیم بود که دیدم نخ پاره شده ، فهمیدم رفته.)) یکی دو شب دیگر همین کار را کرد تا زمان دقیق خروج طرف را در آورد، رفتیم سراغش.
نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔 کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_سیزدهم
موقع شناسایی رفتم روی مین ، پایم قطع شد.چندروز بیمارستان بودم. آقامهدی که آمددیدنم، گل از گلم شکفت. آمدنش خیلی در روحیه ام تاثیرگذاشت. نگاهش که به من افتاد ، سرشوخی را باز کرد وگفت(( دوباره کاردست خودت دادی ، مگه نگفتم شلوغ بازی نکن، حالا بگو ببینم پات کجا رفته؟))زدم زیر خنده وگفتم ((رفته مرخصی.)) خندید.
#قسمت_چهاردهم
عملیات که تمام شد، دم سنگر، حسن باقری و آقارشید*را دیدم ، راجع به آقامهدی صحبت می کردند.حسن گفت((مهدی رو هم با بچه ها بفرستیم مشهدبرای زیارت .)) آقا رشیدبا نگرانی پرسید((پس تکلیف عملیات بعدی چی میشه؟ کار شناسایی ش مونده؟))حسن جواب داد((مهدی خوب کارکرده، برای تشویق هم که شده بایدبره، اتفاقی نمی افته سه چهار روزه می ره و میاد.))
* سردار غلامعلی رشید
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔 کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔 کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_نوزدهم
رفتیم شناسایی منطقه، گفت (( بریم یه سری هم به بچه های اطلاعات بزنیم .فقط رسیدیم اون جا اگه چیزی تعارف کردن نخورید.))برایم جای سوال بود،ولی چیزی نپرسیدم ، رفتیم بالای ارتفاعی که عراقی ها کاملاً مسلط بودند، باهر زحمتی بود خودمان را رساندیم به سنگر اطلاعات ، تشنه بودم ، آب آوردندوکمپوت ، یاد حرف آقامهدی افتادم، لب نزدم ، مسیر خطرناک رسیدن به سنگرشان را که دیدم ، علت حرفش را فهمیدم ، نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما می خوریم ، نیروهایش مجبور شوند بیشتر توی دید دشمن رفت و آمد کنند.
#قسمت_بیستم
شب عملیات ، باران سختی گرفت. زمین پراز گل ولای شده بود، می رفتم سمت خط که حسن باقری ومهدی زین الدین را دیدم ، موتورشان گیرکرده بودتوی گل .مهدی پای برهنه موتوررا هل می داد، حسن نشسته بود پشت فرمان . رفتم جلو ، کمک کردم تا موتور در آمد، گفتم ((خسته نباشید، شما این جا چه کار می کنید؟ خطرناکه.))نگاهی انداخت وگفت((خسته نباشی رو باید به بسیجی هایی بگی که تو این گل ولای دارن می جنگن. ما اومدیم دست وپاشون رو ببوسیم.))
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔 کتاب ستارگان حرم کریمه
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
#قسمت - بیست و یکم
بسیجی از ایفا پرید پایین ودادزد((آقا مهدی کجایی؟ اسیر آوردم.)) تا آقا مهدی بیاید، چند دقیقه ای طول کشید. رفتم کنار ایفا ، از ده ، پانزده اسیر عراقی ، یکی شان افسر بودوپنج شش تایی هم مجروح . آقا مهدی که آمد، تا نگاهش به مجروحین عراقی افتاد، اخم هایش رفت توی هم ، با ناراحتی نگاه به راننده کرد وگفت((تو که مجروح داری ،چرا این جا وایسادی؟ این ها دارن درد می کشن ، افسر بیاد پایین ، بقیه رو سریع ببر اورژانس.))
#قسمت - بیست ودوم
رفته بودم برای شناسایی محل استقرار توپخانه ها، توی جاده دهلران با موتور به سمت اندیمشک می آمدم که باران تندی گرفت، همه لباس هایم خیس شد.وسط راه ، یک استیشن سپاه برایم چراغ زد، ایستادم . شیشه اش را داد پایین ، آقامهدی بود، نگاهی کردو گفت(( برادر، این طوری که سرما می خوری.)) چفیه را از گردنش باز کرد وبست دور سرم.
✍🏻 نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین #قسمت - بیست و یکم بسیجی
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📗کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت - بیست و سوم
سه روز می شد که چشم روی هم نگذاشته بود. گوشی بی سیم به دست، خوابش برد. صدای بی سیم را آوردم پایین ، آرام صحبت می کردم تا کمی هم که شده استراحت کند. اسماعیل صادقی این طور خواست. ده دقیقه ، یک ربع نشده بود، سراسیمه از خواب پرید. رفت بیرون و چند دقیقه ای قدم زد . بعد هم آمد وبا ناراحتی گفت (( چرا گذاشتید بخوابم؟ بچه های مردم توی خط زیر آتیش دشمنن ، اون وقت من این جا راحت گرفتم خوابیدم .)) طوری به خودش نهیب می زد، انگار نه انگار که سه روز است نخوابیده.
#قسمت -بیست وچهارم
تیپ داشت لشکر می شد. جلسه گذاشت برای تغییر ساختار، کادرش را که معلوم کرد، جلسه با یک صلوات ختم شد.مثل بقیه بلند شدم بروم که گفت((صبرکن؛کارت دارم.))وقتی تنها شدیم، گفت((می خوام یه زیارت عاشورا بخونی.))سلام اول را که دادم، صدای ناله اش بلند شد.توی حال خودش بود. تا سجده ی زیارت گریه می کرد.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📗کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
#قسمت- بیست و پنجم
واردمهمان خانه که شدیم گفت((هرکی هرچی دوست داره سفارش بده.)) تا غذا آماده شود وضو گرفتیم و نماز خواندیم.بعدنماز نشستیم سرمیز، منتظربودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده ، مهمان دار غذاها را آورد. یک کاسه سوپ گذاشت جلوی آقا مهدی ، فکرکردم پیش غذاست. گفتم حتماً خورشتی ، چلوکبابی چیزی سفارش داده ، نان خشکِ روی میز را برداشت ، ترید کرد توی سوپ، شروع کرد به خوردن.
#قسمت- بیست و ششم
تانکرِ آبِ گردان دیگری را بازکرده وآورده بودند. اعتراض که شد، گفته بودند(( تک زدیم، فرمانده گردان دستور داده.)) باب شده بود توی لشکر . آقا مهدی تا فهمیدجوش آورد. دستور داد همه نیروها جمع شدند توی حسینیه ، سخنرانی کردو گفت((این کار اشکال شرعی داره، دزدیه ، یعنی چه تک زدیم؟)) بساط تک زدن را همان جا جمع کرد. برای فرمانده گردان هم ۴۸ ساعت بازداشت نوشت.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین #قسمت- بیست و پنجم واردم
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
#قسمت- بیست وهفتم
هرروز توی سپاه زنجان، داستانی درست می کردند ، همه شان را اخراج کردند.خبرش که به گوش آقا مهدی رسید، آوردشان لشکر. باهاشان یک گردان خط شکن تشکیل داد که توی عملیات ها خیلی به درد لشکر خوردند. بیشترشان هم شهیدشدند.
#قسمت- بیست و هشتم
سوارموتور گازی شدو رفت مسجدنزدیک مقرسپاه رای بدهد، یکی از مسئولین شناختش ، از جا بلندشدو معرفی اش کردبه بقیه . رای اش را که انداخت توی صندوق، خدا حافظی کردبرود، تا دم دربدرقه اش کردند و پرسیدند((وسیله داری؟)) نگاه شان افتاد به موتور گازی بیرون مسجد، خندیدوگفت((این هم برای داداشم مجیده.)) مات شان برده بوداز این همه سادگی یک فرمانده لشکر.
✍🏻 نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- سی وهفتم
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد، باهم بپوشد. لباس ها را که دید، گفت((توی این شرایط جنگی وابسته م می کنید به دنیا.)) هرجور بود راضی اش کردیم . لباس ها را پوشیدو رفت . وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیم . خودش گفت((یکی از بچه های سپاه عقدش بود، لباس درست وحسابی نداشت.))
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- سی و نهم
عراقی ها که آمدند روی دامنه ، نیروهای بالای تپه افتادند توی حلقه محاصره .شرایط سختی بود.با چندتا تانک پایین تپه ، منتظر دستور فرمانده بودیم که گفتند مجروح شده .مانده بودیم چه کار کنیم. جوان کم سن وسالی با یک لباس رنگ و رو رفته ی بسیجی آمد وگفت ((دامنه رو بگیریدزیر آتش.)) گفتم ((ما خودمون مسئول داریم ، ازتو دستور نمی گیریم.)) توی همین گیر رودار معاون فرمانده آمد.جوان رو که دید، بغلش کرد و بوسید. گفت(( هرچی ایشون می گن انجام بدید.)) تازه آن جا آقامهدی را شناختم.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت - چهلم
عراق با یک پاتک سنگین تپه را از دست بچه ها گرفت. از همان جا کلی آتش می ریخت روی سرمان . اوضاع بدی بود. خود آقا مهدی آمد ایستاد کنار خمپاره ۶۰ گرا گرفت واز پایین تپه گلوله ریخت روی سر دشمن. طولی نکشید که آتش خوابید. عراقی ها یا کشته شده بودند یا مجروح.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- چهل و نهم
دم غروب بود که عراق پاتک کرد . تانک هایش تا پانصد متری مان آمده بودند. اوضاع وخیم بود. کلی مجروح و شهیدداده بودیم. خودش آمد توی خط و خواست فوری مهمات بیاورم. سلاح به دست ، کنار بسیجی ها ، ایستاد جلوی دشمن . خط را سرپا نگه داشت با همین کارش.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
🇮🇷مستندعشق
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📗کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- پنجاه و پنجم
شام نخورده بود. سریع سفره را پهن کردم . غذا را که آوردم، صدای لیلا بلند شد.تا آرامش کنم و برگردم سرسفره طول کشید. وقتی برگشتم دیدم دست به غذایش نزده ؛ صبر کرده بود باهم شام بخوریم.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها