وانتیِ میوه وایساده تو خیابونمون و از بلندگوش همچین اصواتی خارج میشه:
ها؟ الو، علیرضا؟ با منی؟
کوچهیِ جلوِ شرکتمون خیلی خوشگله[مبینا میگه] من که ندیدم نهایتا ده متر اومدم توش، ولی تو همین ده مترش واقعا قشنگه.
من هنوزم برام عادی نشده و نمیشه که انقلابیا جزِ مردم دیده نمیشن، وقتی کشته میشن کسی ناراحت نمیشه، فوش خوردن و کتک خوردنشون مسئلهیِ مهمِ مملکت نمیشه، حقوقشون تویِ کشور اسلامی پایمال میشه، آسیب میبینن، به چشم جیره خور دیده میشن، کسی هیجوقت ازشون چیزی نمیپرسه فقط بی دلیل ازشون متنفرن و بلا بلا بلا.
هدایت شده از -نَشریهِپَخشکُنِسال57
نشسته گریه میکنه میگه الان مامانم نیست خونه چکار کنم
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نشسته گریه میکنه میگه الان مامانم نیست خونه چکار کنم
ولی من هنوزم همینقدریم، هنوزم دلم نمیخواد خونه خالی باشه، هنوزم از نبودِ آدمایِ خونه قلبممیگیره، تازه حتی بیشترم وابسته شدم. انگار که آدما مخصوصا مامانا نورِ خونه باشن، وقتی که نیستن خونه تاریکه.