دلم برات تنگ شده، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد. اینقدر که پاهامو بکوبم زمین و دوباره شروع کنم چتامون رو بخونم. تو نمیفهمی.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
-
برات نوشتم "ببخشید که اونقدری که باید خوب نشده" و تو گفتی:«نه خوب بودش»، فرستادم برات که بدونی پرتقالمی ولی نمیفهمیدی. یادته؟ یادت رفته از بس نبودی. دلم برای بودش گفتنات هم تنگ شده. دلم برای ضبط کردنِ یه آهنگ فقط واسه تو تنگ شده. دلم برای پروانهمون تنگ شده، برای آبی، برای تمامِ چیز هایِ کوچیک مربوط به تو. ولی میدونی این دلتنگی رو هل میدم پایین. به پایین ترین نقطهیِ قلبم. یه سطلِ برعکس هم میذارم روش، ازش دور میشم و ازش دل میکَّنم. به این فکر میکنم که تو واقعا الان خوشحال تری، بدون من؟ ممکنه اصلا؟ آره ممکنه. پذیرش واقعیت ها برام دشواره ولی این حقیقته، که ما تلخ فراموش شدیم. و این آرومم میکنه. من آدمِ آسیب زایی بودم و هستم، هیچوقت هیچکس نباید بهم نزدیک بشه. تو هم جز آدمایی بودی که خودت رو نجات دادی. من خوشحالم و این رو میپذیرم و خدا رو بابتش شکر میکنم. خوشحالی الآنت خوشحالم میکنه. پرتقالِ آبیِ من. پرتقال آبی هم چیزِ جالبیه ها.
اینم قبلا برات برات نوشته بودم، بخونم؟ شرمندم اگر یکم صدام گرفته، چیزی نیست، گوشتو بیار جلو، یکم گریه کردم فقط. میخونم:
«تو فراموش خواهی کرد، به زودی مرا و خیالم را. اما نمیدانی که من به قدرِ رنگِ آبی دوستت داشتم؟ میدانستی، مگر میشد که ندانی؟ آبی بودن و آبی شدن را با تو آموختم و تا آبی جریان دارد تو نیز هم. نمیخواهی برگردی؟ و بگویی که سرآبی بیش نیست این نبودن هایت؟ میان منطقت و من، باز هم منطقت پیروز شد، یادت می آید؟ آن روز را؟ همان روز آخر، همان روز که ما تلخ فراموش شدیم.»
#حانیهنویس
یاسهاسبزخواهندشد ؛
تویی بال و پر من🌱🤍
جوری که کم کم لبخند میشینه رو لبای باباش:))))))))))))
بچه ها بابا بودن خیلی قشنگه، خیلی قشنگه، خیلی قشنگه. کاش بابای بچه هام پاشه بیاد یه خانوادهیِ قشنگِ ده نفره تشکیل بدیم.
امروز بلند شدم، دیر بلند شدم. با خودم در جنگ بودم و تویِ خواب دست پا میزدم. میخواستم خودم رو از بندِ این زهرِ شیرین خلاص کنم ولی نمیشد. دیر پا شدم. با بابا حرف زدم. تنها کسیه که عمیقا افکارِ من رو درک میکنه، نه، احساسی نیست اونقدر که خودم رو براش لوس کنم، نه نه اصلا، ولی میتونم ساعت ها راجع به ایده هایِ عجیب غریبم باهاش همصحبت بشم. حرف زدیم اینقدر حرف زدیم که ایدهیِ پلاتم رو تا هفتاد درصد جلو رفتم. بعد از این صحبت همهیِ انگیزه ام رو توی پاهام جمع کردم و رفتم بالا، توی اتاق، پشت میز. نوشتم اینکه امروز میخوام چیکارا بکنم. امروز به قران خوندن و مرتب کردنِ کمد و درس خوندن برای کنکور و زبان خوندن نرسیدم. ولی رفتم باشگاه، اون لحظه که کنار دوستم [در واقع تنها کسی که یک ذره، فقط یک ذره باهاش گرم گرفتم] ایستاده بودم و تکنیک میزدم، جزِ بهترین لحظاتِ زندگیم بود. و یا اون موقعی که بعد از یک ربع دوییدن ارشد گفت: آرومش کن. اون لحظه بخودم یاد اوری کردم که آره، من بازم تونستم، بازم نفس کم نیوردم، بازم نمردم وسطِ دوییدن، هنوز نمردم. امروز، باشگاه رفتم، کتاب خوندم، یه چیز دیگه ای هم خوندم، پی رنگِ داستانم رو نوشتم، پیگیر بابا شدم برای دانلود آموزشِ تون بوم، شناسنامهیِ شخصیتم رو نوشتم، اتاقم رو تمیز کردم، لباسا رو تا کردم، نوشتم، نهمین جلسهیِ آخرین گامِ رهایی رو گوش کردم، تصمیم برایِ به اشتراک گذاری سخنرانی های استاد با افراد اینجا گرفتم و تمام. من امروز خوب بودم، خیلی خوب، به لطف تو، ممنونم خدا جونم، میبوسمت از همین پایین.
سه شنبه؛ ۱۴۰۲/۵/۱۰
#اندراحوالات #روزِمن