دختر تو زیادی حساس شدی باید یکم شل کنی. به رفتارا، به حرفا، به آدما به همه چیز حساس شدی. این خوب نیست حساس نشو حساس نشو.
نوشته های قدیمیم رو میخونم، بعضیاشون برای قلمِ ضعیف من خیلی خوبن. پاییز تموم شده و من ننوشتم بچه ها. غم زده شدم باز، روزمرگی زندگی داره منو تو خودش میبلعه.
امروز به مقداد زیادی گریه دارم، گریه هایی که نمیدونم از کجا اومدن و حتی دلیلی هم ندارم ولی بست نشستن پشت دروازه چشمام که بذارم سرریز شن. روحم خستست از نمیدونم چی، داشتم فکر میکردم دلم میخواد امسال با هر نتیجه ای که داره، خوب یا بد فقط با دور تند بگذره و تموم بشه. دیگه هیچوقت برنگرده. تا شاید افکاری که امسال به من وصل کرده و دارم با خودم میکشمشون کم بشن، ولی بعدش فکر میکنم که این فکرا هیچوقت نمیرن همیشه میمونن، فقط با من بزرگ و بزرگ تر میشن.
اینقدر دلایل زیادی برای غمگین بودن وجود داره که دیگه نمیتونم همه رو به یاد بیارم، یهویی وسطش یه کدومش یادم میره. باورم نمیشه امروز تو حمام ۲۰ دقیقه با یه آدمی که نمیدونم کی بود سرِ یه موضوع مسخره دعوا کردم. دارم خل میشم بچه ها کمکم.
نیاز دارم الان یه نفر باشه که بیاد خونمون و منو بدزده. بهم بگه اینقدر پول داره که میتونه با پارتی و پولش برام یه کرسی خوب تو یه دانشگاه خوب بگیره منم نیاز نیست اینقدر درس بخونم. هنرمندم هست تازه. بعد منو میبره بیرون میریم شیر کاکائو میخوریم باهم، بعدشم بهم قول میده بازم بیاد منو ببره بیرون.