eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
485 ویدیو
0 فایل
هوالمعشوق؛ ای بسیجی، هرگاه پرچم محمد رسول الله را بر افق عالم زدی آنگاه حق داری استراحت کنی. [حاج احمد متوسلیان] • یاس ها سبز خواهند شد و ما رشد خواهیم کرد؛ زیرِ سایه‌یِ یک چنار. • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد.
مشاهده در ایتا
دانلود
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
چهل و پنجمین روز پاییزِ هزار و چهارصد و سه، اکران سایه سرو، دانشگاهِ تربیت مدرس، بوستان، جوب، گردبند، بازارچه، سوره مهر، دونات، بی‌پولی.
امروز رفتیم مدرسه. سر زده و بدون اطلاع قبلی. همه چیز هنوز همونطوری بود که قبلا بود. حتی من، منی که با چادر وسط راهرو ها قدم میزدم ولی توی مس ذهنم هنوز همون دختر کوچولو با مانتوی گشاد سورمه ای بودم. دلم برای این هیاهویِ مدرسه تنگ شده بود، برای این راهرو های شلوغ، برای کلاسایِ صمیمی، برای آدمایی که احساساتِ صادقانه دارن.
رفتیم سر کلاس خانم موسوی با بچه‌های دوازدهم، کلاس خانم وکیلی با بچه های دهم و کلاس یکی از دبیرای دوازدهم با اون یکی گروهِ دوازدهما. وارد کلاس که شدیم داشتم جایِ خودمونو توی اون کلاس به یاد میوردم. دقیقا همونجایی که میشستیم و کار میکردیم، شکیبا که هیچ جای مشخصی نداشت و هر لحظه یا جایی بود، فلورای کوچیک گوشه کلاس، یگانه در خلصه و انگار به بچه ها نگاه میکردم ولی خودمون رو به یاد میوردم. حتی سر کلاس خانم وکیلی هم من خودم و مبینا رو جلو آینه یادم میومد، ولی داشتیم سعی میکردیم دنس باتر رو تمرین کنیم. یا وقتی همه کلاس باهم صندلی بازی کردیم، یا اولین کلاس طراحی شخصیتمون توی همون کارگاه.
سر کلاس دوازدهم دخترایی رو میدیدم که شبیه پارسالِ حانیه همین موقع ها بودن. خیلی مشتاق ولی ترسیده، از یه غولی وه بهش میگن کنکور و کاش حانیه اون موقع به شِبه حانیه هایی که از آینده اومده بودن گوش میکرد. ولی برای بچه ها حرف میزدم ته ته ته دلم، نمیخواستم که اوناهم سال دیگه جای من باشن و بگن، حیف.
خانم موسوی پوینت بزرگِ امروز، و همه روزایی که هست. امروز میگفتن که تصمیم دارن دیگه با بچه ها صمیمی نشن چون دل‌کندن و ترک کردن برای هر دو طرف سخت میشه. مثل کلاس ما... و من چقدر اون لحظه دقیقا آخرین باری که این کلاس کنار هم بود رو به یاد آوردن و غمِ دیگه نداشتنش رو..
قبل از تموم شدن مدرسه هرکس میگفت که دلت برای این روزا تنگ میشه میگفتم: تو رو خدا ولم کن بذار زندگیمو بکنم، چهار روز دیگه تموم میشه و راحت میشم دیگه هم دلم نمیخواد بهش برگردم. ولی امروز واقعا از ته ترین جای دلم یه لحظه گفتم کاش میشد برگردم! برگردم اینجا، توی راهرو، جلوی در مبانی یک و دو، به یازدهم، استاپ موشن، به معلمای خوبی که داشتم به لحظه های خوبی که داشتم، به آدم ها و روابطِ خوبی که داشتم. به همه خاطراتِ خوبی که داشتم.
و نکته مثبت بعدی امروز اینکه من یکی از ممبرهای خیلی‌ی‌ی‌ی‌ قدیمی و گوگولی و عزیزِ اینجا رو دیدم توی مدرسه😭💘✨ و وای وای که چقدر گوگولی بود، و قرار شد اگر رفتم باز بیشتر ببینمش:)
تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر برم مدرسه، بیشتر سر بزنم، بیشتر مسئولین مدرسه رو کلافه کنم و برگردم دقیقا همونجایی که یه روزی واقعا حالم خوب بود.
و در نهایت، این ویژگی ای که خدا تو انسان گذاشته خوب نیست، یاد آوری خاطرات و آدم های رفته. خدا احتمالا انسان رو برای این ویژگی خیلی قوی ساخته و حانیه هم باید همینقدر قوی باشه نه؟