« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«☺️🌱»
انقدرگِلهنکن!
خداحکمتهمهکارهارومیدونه
فقطمرتببهشبگو:
ایکهمراخواندهایراهنشانمبده🌱
#خداجونم
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت1
#زینب
بغچه رو برداشتم و چادر گل دارمو سرم کردم دوباره کشیک دادم بی بی نبود.
اقاجون هم که حتما رفته بود باز توی روستا و تا شب نمی یومد.
سمت قسمت باغ پا تند کردم و از درخت های زردالو گذشتم تا رسیدم به در پشتی.
ای وای قفل بود.
اخ اقا جون از دست تو چرا قفل کردی اخه!
حالا من چطوری برم؟کمیل منتظرمه.
نکنه دیر کنم بره؟
نگاهی به اطراف انداختم.
باید از دیوار بلوکی بالا می رفتم چاره ای نبود.
چادر مو جمع کردم توی بغلم و بغچه رو گذاشتم روی دیوار.
از دیوار همون طور که کمیل یادم داده بوه بالا رفتم و نشستم روی لبه دیوار و بغچه رو بلند کردم و پریدم.
اخ پام.
با صورتی جمع شده از درد سریع راه افتادم و ده دقیقه بعد رسیدم به رودخونه.
چون هوا سرد بود کسی نبود و همیشه این قسمت کلا کسی نمی یومد.
نگاهی به جای همیشگی مون انداختم کمیل نبود!
نزدیک بود گریه ام بگیره!
بعد دو روز قرار بود ببنمش اه که باز دیر اومدم.
برگشتم برم که با دیدن کمیل پشت سرم چون یهویی اومده بود ترسیده هینی کشیدم و نگاهش کردم.
لبخند مهربون ش طبق معمول روی لب هاش جا خوش کرده بود و خندید و گفت:
- سلام خانوم خانوما!
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام اقا فکر کردم رفتی!
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- دلم برات تنگ شده شده بود شده تا شب می نشستم اما باید می دیدمت و می رفتم .
سرمو زیر انداختم تا ذوق مو نبینه!
خنده ی ارومی کرد و گفت:
- زینب بانو این چیه توی دستت؟
سر بلند کردم و دست ش دادم و گفتم:
- نون محلی با عسل و این چیزا خودم برات پختم که بخوری جون بگیری رزمنده خوب اموزش بدی بفرستی جبهه شر این صدام رو کم کنن.
ازم گرفت و گفت:
- نون ی که شما بپزی خوردن داره بانو جان.
قدم زنان باهم راه افتادیم اما بین راه کمیل مدام سرفه می کرد.
دستشو گرفتم که متوجه داغ ی ش شدم.
نگران گفتم:
- سرما خوردی اقا؟
سری تکون داد و گفت:
- بعله خانوم دکتر.
چون دکتر بودم گاهی با خنده خانوم دکتر صدام می کرد.
اخمی کردم و گفتم:
- شما نباید به من بگی؟چیکار کردی مریض شدی ؟
کمیل خودشو مظلوم کرد و روی تخته سنگی نشست و گفت:
- هیچی .
نشستم رو بروش و گفتم:
-که هیچی؟
خنده ای کرد و گفت:
- نمی تونم بهت دروغ هم بگم! مجبور بودم برای کار بری تهران تا صبح نمی تونستم صبر کنم کار شخصی هم بود با ماشین گردان نمی تونستم برم حق و ناس بود یا موتور رفتم و بر گشتم توی این سرما سرما خوردم چیزی نیست خوب می شم خانوم دکتر.
با چشای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- چی!کمیل دیونه شدی توی این سرما رفتی تا تهران و برگشتی؟اخ کمیل از دست تو.
بلند شد و از بین یکی از درخت ها یه ساک نظامی در اورد و اومد نشست باز کرد و یه دست لباس نظامی در اورد داد بهم و گفت:
- سفارشاتت اماده شده بود رفتم بیارم خانوم فکر کنم اندازه ات باشه.
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
- کل راه و به خاطر سفارشات من رفتی؟
سری تکون داد و لباسا رو بغل کردم و گفتم:
- قول می دم به بهترین شکل ازشون مراقبت کنم .
بلند شدیم تا یکم قدم بزنیم.
اما نگاه های کمیل و حرف هاش یکم ناراحت کننده بود.
مدام بهم نگاه می کرد و حرف از دلتنگی می زد.
باید برمی گشتم دیگه که گفت:
- راستی زینب بانو.
بهش نگاه کردم و گفت:
- صیغه ای که خوندیم8 ماه ش هنوز مونده بعد 8 ماه تمامه.
سری تکون دادم و گفتم:
- می دونم چرا یاد اون افتادی اقا؟
لب زد:
- همین جوری خانوم گفتم بدونی.
سری تکون دادم و گفتم:
- دفعه بعدی کی میای ببینمت؟
س
لبخند غمگینی زد و گفت:
- می فهمی خودت امروز پیش علی خان بودم بازم قبول نکرد فقط زینب به پام می مونی دیگه؟
متعجب سری تکون دادم و گفتم:
- معلومه می که می مونم اقا تو مرد ترین مرد زندگی منی!
لبخند رضایت بخشی زد و تا یه جایی باهام اومد و دستی براش تکون دادم و سمت عمارت دویدم.
داشتم سمت دیوار سمت چپی می رفتم که با دیدن سهند سریع پشت دیوار قایم شدم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#زینب
قلبم تند تند می زد وای خدا این اینجا چیکار می کنه؟
اروم خم شدم و بهش نگاه کردم اتیش روشن کرده بود و داشت مواد می کشید.
با چشم های گرد شده بهش نگاه می کردم.
پس بگو چرا هیچوقت کمیل از سهند خوشش نیومد یه خاطر چیه!
اقا جون چی توی این پسر دیده بود که می خواست منو بده بهش؟
من بمیرم با سهند ازدواج نمی کنم!
سمت دیوار سمت راستی رفتم و از دیوار گرفتم و بالا رفتم و پریدم توی باغ و با سرعت سمت خونه رفتم.
خداروشکر بی بی هنوز نیومده بود و سریع وارد اتاقم شدم.
ساکت و زیر رخت خواب ها قایم کردم و لباس های محلی ابی مو با یه دست لباس مشکی عوض کردم و رفتم دور خمیر درست کردن برای نون پختن.
چشم ها و قیافه کمیل یک ثانیه از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.
اولین بار که دیدم ش 17 سالم بود.
داداشم از افراد بسیج ش بود و قرار بود اعزام بشه جبهه بی بی براش نون پخته بود و یادش رفته بود ببره و من رفتم بهش بدم و اونجا دیدمش.
بعد از اون تا الان نزدیک50 بار منو از اقا جون خاستگاری کرد خودش جلو اومد و چون خانواده اش توی حملات هوایی عراق همون سال 57 شهید شده بود کسی رو نداشت و حاج اقا و فرمانده های دیگه رو هم واسطه کرد بود.
اما امان از رسم و رسوم و اقا بزرگ هم به شدت سنتی!
هر بار مخالف کرده بود اما کمیل دست نکشیده بود و چون همو می دیدم و هر دو به شدت مذهبی بودیم محرمیت بین خودمون خونده بودیم.
اگر اقا بزرگ بویی می برد حتما سنگسارم می کرد!
اگر بهش بگم سهند موعتاد هست چون می دونه راضی به ازدواج با سهند نیستم صد در صد حرف مو قبول نمی کنه!
تنها امیدم خدا بود که من و کمیل رو بهم برسونه.
با دستی که به شونه ام خورد از توی فکر بیرون اومدم و به بی بی نگاه کردم که گفت:
- دختر کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم!
لب زدم:
- ببخشید بی بی جانم کی اومدی بی بی؟
نشست پای خمیر و گفت:
- الان!دختر چه کردی همه چیز رو هم که اماده کردی ماشاءآلله وقت ازدواجته دیگه!با خجالت سرمو پایین انداختم و می دونستم منضورش سهنده!
همون سهندی که چند دقیقه پیش داشت مواد می کشید!
اخه سهند کجا و کمیل کجا!
سهند کسی که حتا سربازی شو هم نرفته بود و کمیل مرد جنگ و استوار بودن.
2 روز بعد
دو روز گذشته بود و هیچ خبری از کمیل به دستم نرسیده بود.
گفته بود برای دفعه بعد خبرم می کنه اما هیچ به هیچ.
ساک و در اوردم و لباس ها رو بیرون اوردم و با لبخند بهشون نگاه کردم.
تقریبا 2 ماه پیش بود که پیله کرده بودم و به کمیل می گفتم باید برام لباس بسیجی بیاری!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت3
#زینب
اون هم می خندید و سر به سرم می زاشت که برای بچه ها لباس بسیجی نمی دوزن!
یعنی به من می گفت تو بچه ای.
منم یه چوب بلند می کردم و از خط ساحل می گرفتیم می دویدم دنبالش.
لباس ها رو تا کردم و خواستم توی ساک بزارم که چشمم به نامه داخل ساک افتاد.
متعجب بیرون اوردمش و سریع بازش کردم شروع کردم به خوندن.
متن نامه*
بسم رب شهدا و الصدیقین.
سلام زینب بانو وقتی که این نامه را می خوانی من از تو دورم و به سمت جبهه ی حق علیه باطل می روم.
نمی توانستم به تو بگویم چرا که اشک هایت را نمی توانم ببینم از تو می خواهم برایم دعا کنی و همچنین با ان قلب پاکت از خدا بخواهی جنگ زود تر تمام شود و خواسته اخرم این است که به پایم بمانی تا برگردم!
کوچک تو کمیل مهدوی.
یا حق.
با بهت به نامه داشتم نگاه می کردم و اصلا باورم نمی شد!
حتما کمیل می خواد سر به سرم بزاره!
با صدای بی بی نفهمیدم چطور وسایل رو جمع کردم سریع که در اتاق با صدای دلخراشی باز شد و بی بی گفت:
- عزیزکم دخترم بیا عموت اینا اومدن گفتن بگو زینب بیاد.
سری تکون دادم و انقدر توی شکم بودم حس می کردم قدرت حرف زدن و از دست دادم.
خودم رو جمع جور کردم و جلوی ریزش اشک هامو گرفتم.
چادر مو برداشتموو سرم کردم سمت اتاق اقا بزرگ رفتم که بی بی با سینی چای رسید و داد دستم.
از بی بی گرفتم و در زدم وارد اتاق شدم.
با خجالت سلام کردم و زن عمو قربون صدقه ام رفت.
از لباس پوشیدن شون فهمیدم اومدن خاستگاری!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت4
#زینب
چایی ها رو روی زمین گذاشتم و با حال زار بهشون زیر چشمی نگاهی انداختم.
زن عمو مدام قربون صدقه ام می رفت.
همیشه می گفت دوست دارم عروس ام بشی که پز خوشکلی و دکتری تو بدم.
سهند هم که معلوم بود زیادی کشیده حسابی کوک بود.
تا عمو حرف خاستگاری اورد با ببخشیدی سریع بلند شدم و زدم بیرون.
اشکام رو دیگه نمی تونستم نگه دارم و ریخت روی صورتم.
وضو گرفتم
سریع توی اتاقم رفتم و قامت به نماز بستم.
با گریه به خدا التماس می کردم امشب رو ختم به خیر کنه.
اخه کمیل چرا رفتی؟چرا منو توی این شرایط تنها گذاشتی!
لعنت به هر چی رسم و رسومه.
اخه من چرا نباید حق انتخاب داشته باشم!
باید امشب فرار کردم!
باید می رفتم جبهه پیش کمیل.
اینجوری دست اقاجون بهم نمی رسید اصلا با کمیل فرار می کردم .
ولی اول باید کمیل رو پیدا می کردم.
سریع رخت خواب مو پهن کردم و زیر رخت خواب رفتم.
صدای خداحافظ ی می یومد و طبق عادت بی بی اومد بهم سر زد دید خوابم رفت.
تا توی اتاق شون رفت بلند شدم و لباس هایی رو که کمیل برام خریده بود لباس نظامی ها رو پوشیدم بازم توی تن ام زار می زد.
موهامو با یه کلاه سر پوش مشکی که فقط گردی صورتم معلوم بود پوشوندم.
این کلاه مثل یه پیراهن بود.
یه پیراهن کلاه دار که می پوشیدیش فقط صورتت معلوم بود و سر و گردن و همه جات رو می پوشند و رزمنده ها توی سرما می پوشیدن.
ولی صورت مو چیکار می کردم؟
نکنه از جسه ریزم بفهمن من دخترم؟
با فکری که به سرم خورد از گونی گوشه اتاق یه ذغال برداشتم و سمت صورتم رفتم.
ابرو هامو سیاه تر کردم و برای خودم ریش کشیدم.
به خودم نگاه کردم حالا مثل یه پسر20 ساله بودم.
وسایل مو سریع جمع کردم و از لای در نگاه کردم.
کسی نبود و معلوم بود خوابن.
پوتین هامو بستم و ساک و کول کردم.
اومدم برم بیرون که در اتاق بی بی اینا باز شد.
نزدیک بود قلبم بیاد توی دهنم.
بی بی با کتری رفت و پر اب ش کرد دوباره رفت بالا.
اب دهنمو قورت دادم و وقتی مطمعن شدم نیست.
از اتاق بیرون اومدم اما اگر بی بی بیاد سر بزنه و من نبینه چی؟
دوباره برگشتم توی اتاق و به جای خودم بالشت گذاشتم و پتو رو کشیدم تا اخر حالا انگار من خواب بودم.
بی معطلی از اتاق زدم بیرون.
تا خود درپشتی یه نصف دویدم.
از دیوار بالا رفتم و پریدم .
دریا و جنگل کنارش واقعا ترسناک بود و یه لحضه پشیمون شدم.
ولی یه عمر زندگی کردن کنار سهند بی ارزه از این هم وحشتناک تر بود.
یا حسینی گفتم و با دو شروع کردم به دویدن.
باید خودمو می رسوندم به روستای بالا پایگاه ی که کمیل فرمانده اش بود اونجا بود اونا منو می شناختن و حتما به من کمک می کردن.
انقدر وحشت زده بودم از این تاریکی و تمام قصه هایی که بی بی راجب از ما بهترون گفته بود برام توی ذهنم تداعی می شد و همین باعث می شد که فقط بدو ام.
با دیدن مسجد که توی این تاریکی روشن بود با نفس نفس وایسادم.
دو تا زمین کشاورزی رو هم گذروندم.
در حیاط مسجد رو زدم که توسط یه فردی که مثل خودم لباس پوشیده بود باز شد.
بوی اسپند و گلاب زد بیرون و همین طور صدای پچ پچ رزمنده ها.
یهو این که درو باز کرد داد زد و گفت:
- بچه ها علی هم رسید یالا راه بیوفتین بریم که اگر خانواده ها باخبر شدن دیگه واویلا.
انگار خدا بهم رحم کرده بود.
اتوبوس اومد و همه زود سوار شدن.
با دیدن امیر یکی از بچه های گردان کمیل سریع سمت ش رفتم و کوله اشو کشیدم اوردمش کنار.
بهم نگاه کرد و گفت:
- سلام داداش جانم؟
تاریک بود و درست صورت مو نمی دید.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- سلام برادر امیر من من زینب ام .
چشماش گرد شد و بهت زده گفت:
- زینب خانوم شمایین؟اینجا چیکار می کنید فرمانده کمیل نیستش ها رفته جبهه سه روزه.
سری تکون دادم و گفتم:
- می دونم اقا امیر توروخدا شما که می دونید من و می خوان بدن به سهند پسر عموم به خدا اون معتاده من باید بیام جبهه شما از این روستا منو ببر بقیه اش با خودم خواهش می کنم.
ترسیده گفت:
- دیونه شدی دختر؟اولا اگه لو بریم علی خان منو از دو پا وسط روستا اویزون می کنه دوما مگه توی جبهه زن راه می دن؟
التماس وار گفتم:
- خواهش می کنم توروخدا من زندگیم داره نابود می شه شما فقط کمک کن از این مخمصه نجات پیدا کنم.
سری تکون داد و گفت:
- خوب ببنید علی نیومده و بقیه فکر کرده شما علی هستین چون هم قد و قواره خودتونه برید اخر اخر سوار بشید اینجوری هم حرف نزنید ها لو می رین
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت5
#زینب
سری تکون دادم و سوار اتوبوس شدم.
خدایا شکرت که علی نیومده .
وگرنه چه خاکی تو سرم می کردم!
اخر اخر نشستم و اقاامیر هم اومد با فاصله ازم نشست.
واقعا ممنون ش بودم.
یکی از رزمنده ها شروع کرد به خوندن اسامی و هر نفر دست بآلا می برد.
اسم علی رو که خوند با مکث دست بردم بالا.
تا راه افتاد نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن.
صبح شده بود و توی راه خروج از روستا بودیم که اتوبوس وایساد ترسیده نگاه کردم که دیدم اقا بزرگ و سهند و عمو وایسادن جلوی اوتوبوس.
وای خدا بدبخت شدم الان میان می کشنم!
در باز شد و سهند اومد بالا یه راست اومد اخر و بازومو کشید برد پایین.
زدم زیر گریه انداختمم جلوی اقا بزرگ و اقا بزرگ داد زد:
- به راننده اتوبوس بگید از روش رد بشه دیگه دختر من نیست.
جیغ می زدم و گریه می کردم .
با تکون های دستی از خواب پریدم و به اقا امیر نگاه کردم که دستشو جلوی دهن ش گرفت یعنی ساکت!
ترسیده سری تکون دادم و با پشت دست قطرات عرق سردی که روی پیشونی م نشسته بود رو پاک کردم.
وای خدا عجب خواب وحشتناکی بود.
دم دمای صبح بود که رسیدیم تهران جایی که رزمنده ها سوار اتوبوس ها می شدن و مستقیم می رفتن سمت جبهه.
اخرین نفر من و امیر اقا پیاده شدیم و یه اتوبوس بلند بلند داد می زد دکتر می خوایم رزمنده دکتر.
به اقا امیر نگاه کردم و گفتم:
- من دکترم بیاین بریم.
لب زد:
- صدات صدات و تغیر بده اینجور حرف نزن.
سری تکون دادم و دویدم سمت اتوبوس
صدامو کلفت کردم و گفتم:
- من دکترم.
چند تا چیز نشون م داد و گفت:
- اسم شون چیه!
اسم هاشونو گفتم که سری تکون داد و گفت:
- یالا سوار شید راه بیفتیم.
و یه ساک دارو و وسایل دادن دستم.
اخر نشستیم و اتوبوس سریع حرکت کرد.
خدایا شکرت که هوامو داری خیلی دوست دارم.
نزدیکای ظهر بود که دیگه وارد منطقه های جنگی شدیم.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای بمب بارون اومد و اتوبوس نگه داشت و همه سریع پیاده شدن هر کدوم یه طرف روی زمین خوابیدن.
وحشت زده سریع پایین اومدیم وای دارو ها.
سریع دوباره برگشتم توی اتوبوس و ساکت و بلند کردم دویدم بیرون دو قدم نرفتم که بمب خورد توی اتوبوس و منفجر شد و یکم جلو تر پرت شدم.
جیغی از ترس کشیدم و..
•❤️🥀•
این خبر را برسانید به عُشاق حسین؛
بوی پیراهن خونین کسی می آید...💔🖤
۴روز مانده تا دلدادگی✨️
#بوی_محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش حیوانات در برابر قرآن:)📜💚
- ای که همه نگاه من ..
خورده گره به روی تو !"💙📼✨.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
- نمیدانمدرمنچهشد
كدیگربیتونشد !
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
گاهیوقتابایدیهنقطهبزاریازاولشروعکنی
دوبارهبخندیدوبارهبجنگی.
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
زیباترین! عروسک اهریمانان شدن
شایسته مقام اهورایی تو نیست!.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
لاملجَامناللّهإِلاالیه؛
جزتوبهکهپناهببرم
- توبه۱۱۸ -
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
گاهیبپرسیمازخودمون :
کهنوڪریمیاادعا ..؟!🚶🏿♂.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
جایخالیتوراهیچکساحساسنکرد
بهگمانمکهبهدوریتوعادتکردیم!
#آقایامامزمان🌾
حاج قاسم میگفت:
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه...
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ!
قضاوتفقطڪارخداست!
فلذاحواسمـونباشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـــــــســـــــيـــــــــــــن...❤️🩹🌙
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْن وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ.🌧
#امام_حسین🕊
#کربلا🕌
#امام_زمان👑
◖🕊♥️◗
چندروزیستکهتامیشنومحرفشرا
اربعین،کربُبلاایندلِمنمیریزد:))💔
‹ ♥️⇢ #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله ›
‹ 🕊⇢ #اربابمـحسینجانـ ›
.
🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
گاه زندگی چاره اش فقط دیدارِ اباعبدالله ست😭
#بطلبآقاجانم💚