فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون به زیبایی همین فیلم💔🚶🏾♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکجاملکخداهستحُسینیهتوست
هرکهرامینگرمشوقمُحـرمدارد❤️🩹(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بطلباَرباببیامکربُبلات❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگوهراَشکشنتوانیافتبهایی
آندیدهکهمیگریدوگریانِحُسین است✨
«✋🏻💔»گذرمتابهدرِخانهاتافتادحسین...
خانهآبادشدمخانهاتآبادحسین:)💔🚶🏿♂
#امامحـسینم
میخواییکیتاآخرعمرشهیچوقت فراموشتنکنهوهمیشهبهیادتباشه؟
ازشپولقرضبگیر؛پسهمنده../:🗿
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت27
#زینب
خداروشکر خیالم از بابت محمد راحت شد و با خیال راحت تری شروع کردم به تمیز کردن خونه.
کمیل رفت و دستی به شیر و لوله های حمام کشید و راش انداخت.
تا خود شب طول کشید تا ما داخل این خونه رو تمیز کردیم و شد خونه!
از تمیزی برق می زد.
کمیل وسط پذیرایی روی زمین دراز کشید و محمد ام روی سینه اش دراز کشیده بود و برای کمیل می خندید.
خداروشکر از کمیل خوشش میاد و گرنه چه خاکی تو سرم می کردم!
حالا پتو و بالشت از کجا بیاریم؟
هوا خوب بود اما خوب روی زمین سرد که نمی شد خوابید.
به کمیل نگاه کردم که بلند شد و محکم و داد بغلم و گفت:
- الان از همسایه می گیرم تو محمد و ببر یه دوش بگیره اگر خسته ای خودم بیام خانم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- باشه نه تو بلد نیستی خودم می برمش شام هم بگیر.
چشم بلند بالایی گفت و پوتین هاشو پاش کرد .
لباسای محمد و در اوردم و بردمش حمام.
حسابی شستمش جوری که اخراش نق زد.
حوله رو دورش پیچیدم و بیرون اومدم.
خشکش کردم و لباش تن ش کردم شیشه شیر شو تو دهن ش گذاشتم شروع کرد به خوردن.
وسط های شیر خوردن هم خواب ش برد.
کاپشن کمیل و پهن کردم محمد و روش گذاشتم و چادر مو هم گذاشتم روش.
در باز شد و کمیل اومد داخل.
پتو و ها و دو تا بالشت و از دست ش گرفتم.
پهن کردم توی پذیرایی و گوجه و تخم مرغ رو روی اپن گذاشت.
کنار محمد روی پتو دراز کشید و اخیشی گفت.
اون پتو رو دادم بهش و گفتم:
- تا یه چرت بزنی منم شام و میام.
نیم خیز شد و گفت:
- میام کمکت.
نه ای زمزمه کردم و گفتم:
- بخواب ببینم خسته شدی پات ترکش خورده ها این همه کار کردی تو اب ها بودی تا بعد بیام پانسمان ش کنم.
مهربون نگاهم کرد و گفت:
- جبران می کنم خانم.
لبخندی به روش پاشیدم و گوجه ها رو سرخ کردم تخم مرغ شیکوندم روش.
با نون و پیاز گذاشتم توی سینی و توی پذیرایی رفتم.
کمیل نشست و نون دست ش دادم لقمه گرفت و داد دستم.
نمکی خندیدم که کمیل هم خندید و گفت:
- زینب فکر شو می کردی روز اولی که میایم خونه امون یه بچه داشته باشیم شام املت باشه تو هم از پیش خانواده ات فرار کرده باشی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت:
- خدایاشکرت.
شام خوردیم و ظرف ها رو شستم.
وقتی برگشتم کمیل خواب بود.
محمد ام که غرق خواب بود.
با اینکه از صبح تاحالا کار کرده بودم اما خواب ام نمی یومد.
توی حیاط رفتم و نگاهی به لباس ها انداختم.
کمیل لباس نداشت و باید اینا رو می شستم.
تشت اب و پر کردم و کنار حوز نشستم و شروع کردم به شستن.
همه رو شستم و توی تشت گذاشتم خواستم پهن کنم که دیدم کمیل پشت سرمه.
از ترس هینی کشیدم و عقب رفتم.
سمتم اومد و گفت:
- چی شد ببخشید ترسوندمت خانم.
سری تکون دادم که گفت:
- فردا می شستیم واسه چی اومدی الان برو استراحت کن خسته ای.
اولین لباس و بلند کردم و گفتم:
- نه خوابم نمیاد تو چرا بیدار شدی؟
بعدی رو خودش بلند کرد و چلوند و پهن کرد و گفت:
- دیدم نیستی نگران شدم.
سری تکون دادم و با هم لباس ها رو پهن کردیم.
لبه حوز نشستم و گفتم:
- کمیل به نظرت بابا خان چه واکنشی نشون می ده؟اگه من و تو رو از هم جدا کنه چی؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت28
#زینب
کمیل به دستش تکیه داد و گفت:
- فقط خدا می تونه تو رو از من جدا کنه نه هیچکس دیگه!نگران چیزی نباش خدا با ماست.
وقتی اینجور با ارامش حرف می زد منم ارامش می گرفتم.
#صبح
کمیل اول وقت رفت بازار و خوراکی اورد چید توی یخچال تا ناهار دست کنم.
بعد هم محمد و برداشت با خودش برد توی شهر گفت چند جا کار داره.
نگران بودم نکنه محمد بی تابی کنه ولی خوب پیش کمیل اصلا بی تابی نمی کرد.
سریع یه دمپخت با بادمجون روش درست کردم و توی حیاط رفتم تا پتو و قالی چیزا رو بشورم.
تا ظهر که کمیل و محمد برسن همه رو شسته بودم پتو ها رو روی دیوار پهن کرده بودم و مونده بود قالی ها که کمیل باید می یومد.
حیاط رو هم اب و جا رو کردم و دیگه کاری نمونده بود.
داشتم سفره رو می چیدم که کمیل با سر و صدا وارد خونه شد:
- زینب خانومممم زینب جانن خانوم خونه مامان محمد ما اومدیم.
با خنده به استقبال شون رفتم که محمد و داد توی بغلم و گفت:
- بگیر این نی نی کوچولو تو که دست شو از گرسنگی خورد.
لب زدم:
- سلام خوش اومدین سوپ خوشمزه درست کردم برای پسرم.
روی سفره نشستم و محمد و نشوندم توی بغلم و بهش سوپ شو دادم.
انگار حسابی کمیل خسته اش کرده بود که همین که خورد خوابید.
رو پتو خابوندمش و گفتم:
- با پسرم چیکار کردی که حسابی خسته است!؟
کمیل با تک خنده گفت:
- همه عاشق ش شدن ولی بغل کسی نمی رفت کلی بوسش کردن و باهاش بازی کردن.
سری تکون داد و دست و صورت شو شست اومد نشست.
لبخندی زد و گفت:
- دستت درد نکنه دیدم همه کارو انجام دادی ببخشید اول زندگی انقدر به زحمتت انداختم.
اخمی کردم و گفتم:
- می خواستی به زن همسایه بگم بیام خونه ما رو تمیز کنه؟خوب خونه خودمونه باید تمیز ش کنم.
خنده اشو قورت داد و گفت:
- حرف نمی زاری برای ادم که می زاشتی بیام کمکت.
لب زدم:
- ببین اقا کمیل من از این دخترای تنبل نیستما من زرنگ ام زرنگ.
خندید و سری تکون داد که گفتم:
- از جبهه چه خبر؟
با لبخند گفت:
- سلامتی خبرای خوب.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خبرای خوب؟
سر تکون دادم و با شوق گفت:
- می گن انگار قراره صلح کنن جنگ تمام بشه!خبرش که پیچیده مطمعنم همین امروز فردا خبر تمام شدن جنگ می پیچه.
ناباور گفتم:
- راست می گی،؟
سری تکون داد و از ته دل دعا کردم این خبر حقیقت داشته باشه!
بعد از تقریبا ۸ سال قرار بود جنگ تمام بشه!