eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
_وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ!؟ +عزیز جان تو دلتو نگاه کن،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای... هیئت‌میخوای... حب‌حسینش‌رومیخوای...(: ازمادرش‌بخواه(:💔
یکم که سبک شدم زنگ زدم حراست باغ تا بیان. کلی عـذرخواهی کردن و زنگ زدن پلیس . درد گردنم همین طور داشت بیشتر می شد طوری که به نیک سرشت گفتم: - منو می بری دکتر؟ دردم خیلی شدیده نمی تونم بشینم پشت فرمون. مونده بود قبول کنه یا نه. با خواهش گفتم: - زود باش دارم می میرم از درد. ریموت و دستش دادم و طوری سعی کرد بگیره که دستش به دستم نخوره. رفت که سوار بشه گفتم: - زمین ترک برداشت. چیزی نگفت و با مکث سوار شد. ماشین و دور زدم و خواستم جلو بشینم که گفت: - می شه لطفا عقب بشینین؟ یعنی بهش برنمی خورد عقب بشینم؟ انوقت فکر می کردن رانندمه که! کلا همه چی ش عجیبه! عقب نشستم و بی توجه به اون دراز کشیدم و حرکت کرد. به اینه نگاه کردم بلکه دلم خوش بشه قایمکی از اینه بهم نگاه کنه اما با دقت نگاهش به جلوش بود. یعنی واقا زیبایی من برای اون هیچ ارزشی نداشت؟ به بابا پیام دادم بیاد بیمارستان . با ترمز کردن ماشین نشستم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم. پیاده شدیم. و بابا دم در منتظر بود ما رو که دید بدون توجه به من رفت و یقعه نیک سرشت و گرفت و داد زد: - عوضی بلا سر دختر من میاری اررره؟ نکنه کتک ها کم ت بود می شکمت خودم خاک ت می کنم. وای نه بابا لو داده بود. سرش پایین بود و هیچی نگفت. لب زدم: - بابا اون منو نجات داد. بابا بهت زده برگشت و نگاهم کرد و گفت: - چی؟ یعنی چی؟ شرمنده از اون که فهمیده بود واسه چی کتک خورده لب زدم: - رفتم باغ شبستان غذا بخورم تو پارکینگ دونفر افتادن به جونم اگر نرسیده بود حتما گردن منو می شکستن دردش داره دیونه ام می کنه . بابا یقعه اشو ول کرد و گفت: - بیا. بازم هیچی نگفت و . داخل رفتیم و پرستار گفت توی اتاق..منتظر بمونیم دکتر بیاد. روی یکی از تخت ها نشست و منم تخت بعدی دراز کشیدم. بابا دستی به گردن م زد و گفت: - کی بودن بابا جون؟ فقط به من بگو. چشامو بستم و گفتم: - نمی دونم مزاحمم شده بودن بهش گفتم گم شه از پشت موهامو گرفت و با شدت کشید گردنم داشت از جاش کنده می شد نیک سرشت رسید و از پشت زدش و دوتایی حساب شونو رسیدیم گردنم درد می کنه. به نیک سرشت نگاه کردم که سر به زیر نشسته بود و منتـظر دکتر بود. اون فهمید کار من بوده اما چرا هیچی به روم نیاورد؟ به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. یهو گذاشت رفت. دندون قرچه ای کردم و با خشم به رفتن ش نگاه کردم. با سرعت از دانشگاه خارج شدم که بازوم کشیده شد برگشتم ببینم اینبار کیه که دیدم باباست. منتظر موندم ببینم چیکارم داره و گفت: - چی شده دخترم عصبی به نظر میای کی جرعت کرده عصبیت کنه؟ چطور بود به بابا بگم و یه درس حسابی بهش بدم؟ رو به بابا با اشاره نیک سرشت و بهش نشون دادم و گفتم: - اون یه کاری کرد ناراحت بشم می خوام یکم ادب بشه! بابا گفت: - باشه باباجون حلش می کنم برو. سری تکون دادم و سوار ماشین شدم تا یه دوری بزنم . اما نگران ش بودم نکنه بابا زیاده روی بکنه؟ نکنه بهش اسیب بزنن؟ نمی دونم چقدر این طرف اون طرف گشتم و به خودم اومدم دیدم شب شده. گرسنه ام بود حسابی و فکر این پسره هم که چنان مشغولم کرده بود نرفتم خونه. سمت باغ شبستان راه افتادم تا یه چیزی بخورم. قسمت پارکینگ که یه باغ بود و اطراف ش درخت بود پارک کردم . چه تاریکه یه لامپی چیزی! با ریموت در ماشین و قفل کردم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای سوت زدن کسی اومد و با اب و تاب گفت: - عجب لیدی زیبایی!هیکل و که نگم! افتخار یه نیم نگاه می دین؟ رو پاشنه پا چرخیدم دوتا پسر با تیپ مجلسی . با اخم سرتا پاشو برانداز کردم و گفتم: - در بانو بودن من و زیبایی م که شکی نیست ،در بی لیاقت بودن شما برای نگاه من هم شکی نیست شیرفهم شدی؟ برگشتم که برم که جنگی به شالم زد و موهامو کشید. جیغی زدم ولی موهام تو دستش بود و گردن م به شدت به عقب خم شده بود جوری که حس می کردم الان می شکنه. از دردش دلم می خواست زمین و زمان و بهم بدوزم اما حتا مجال جیغ زدن هم بهم نمی داد. کوبیدم به بدنه ماشین که دردم بدتر شد . یهو دستش برداشته شد و از خدا سریع صاف شدم و دوتا دستمو دور گردنم حلقه کردم تا از دردش کم بشه. برگشتم ببینم چی شده که ولم کرده ولی.. خودش بود نیک سرشت! اما اینجا؟ توی تاریکی هم کبودی که زیر چشش بود رو می تونستم بببنم با لب خونی شو که متوجه شدم بابا کاری که گفتم و عملی کرده. با اون دوتا درگیر شد و می زد. اصلا بهش نمی خورد خشن باشه! بهت زده مات مونده بودم و اصلا یادم رفته بود بهش کمک کنم. پامو بلند کردم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم توی کمر همونی که موهامو کشیده بود . فریادی از درد کشید و دو زانو افتاد روی خاک. یکی دیگه هم زدم تو گردن ش که افتاد و چشاش بسته شد. نیک سرت بهت زده به پسره خیره بود حتا توی دعوا هم به من نگاه نمی کرد. ای بابا من زدمش بابا به من نگاه کن. حواسش نبود و یهو اون پسره مشت محکمی زد توی صورتش دقیقا جایی که کبود بود چند لحضه گیج شد و چشم ش بسته شد ولی با اون چشم ش که باز بود یه ضربه محکم زد تو دلش و یه طوری زدم تو گردن ش که بیهوش شد. اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش. درد گردنم داشت دیونه ام می کرد. نشست رو زمین و به در ماشین تیکه داد. یهو دیدم اشکاش ریخت. یعنی انقدر درد داشت؟ به قلم بانو °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم: - خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر. شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد: - با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده. چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش. متعجب گفتم: - آرمان؟ آرمان کیه؟ با صدای بم ی گفت: - شهید آرمان علی وردی . من و چه به شهدا. اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم. خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو. گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم. با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد. نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه. برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود. اما دلم فقط می خواست گریه کنم. نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم. اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم.
پسرانه مذهبی پروفیل
- ماخانه‌به‌دوشیم‌غَم‌ِسیلاب‌نداریم.. - ماجزپسرِفاطمه‌ارباب‌نداریم💛️(:
روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا ... ڪی شود با رطب وصل تو افطار ڪنم؟!💔 🌱اللّهم عجّل فرجه و سهّل مخرجه🌱
رمان رمان
خوش‌بہ‌حال‌زلیخا عاشق‌شدوخداروپیداکرد ماهم‌عاشق‌میشیم‌خداروگم‌میکنیم
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یعنی به من توهین کرد؟ یعنی به من گفت تو مثل یه وسیله عمومی هستی؟ یا داشت بهم یاد می داد وسیله عمومی نباشم؟ یعنی من با پوشیدن لباس تنگ و کوتاه و بیرون ریختن موهام خودمو یه وسیله عمومی برای نگاه بقیه کردم؟ یعنی من بمیرم کسی افسوس نمی خوره دختر به این خوشگلی مرده؟ اصلا همه عاشق منن! با فکری که به سرم زد سریع زدم روی ترمز . گوشیمو برداشتم و با خط ناشناس ام توی گروهی که بچه های دانشگاه قایمکی زده بود تا راحت حرف بزنن که به گوش من و پدرم و اساتید نرسه پیام دادم: - بچه ها مثلا ترانه کامرانی بمیره ناراحت می شید؟ این خط ناشناس ام به اسم امیرعلی بود و با بچه ها رفیق بودم چند باری گفتن بیا ببینیمت که من یه پسری رو جای خودم فرستادم و ماست مالیش کردم. چند نفری که انلاین بود از جمله شاهرخ نوشت: - ناراحت (با استیکر خنده) فقط افسوس که همچین لیدی می ره تو خاک. و چند نفر دیگه هم پیام هایی دادن که فهمیدم اونا فقط به فکر.. و حرفای نیک سرشت درست بود. سرمو روی فرمون گذاشتم و مغزم از خستگی ارور می داد. جیغی از ته دل کشیدم و فریاد زدم: - خدا بگم چیکار کنه نیک سرشت که مغز مو پاک ریختی بهم. نمی دونم چطور رانندگی کردم و همین که رسیدم به خونه خودمو روی تختم انداختم و خوابیدم . با صدای مکرر در زدن کلافه نشستم و بعد بلند شدم با قدم های محکم که نشون از عصبانیت ام می داد درو وا کردم که مهین خدمتکارمون هینی کشید و ترسیده نگاهم کرد. با خشم گفتم: - ها چیه؟ با لکنت گفت: - خا..نوم جون ..اقا گفت ..بیاین صبحان..ه. و دوید رفت. درو کوبیدم و اومدم برم دراز بکشم که تازه خودمو دیدم. مانتو و شلوار و پیراهنم چروک شده بود شالم دور گردنم مارپیچ شده بود و موهام وز وزی آرایشمم ریخته بود. هوفی کشیدم امروز بیخیال دانشگاه بخوابم اما با فکر به نیک سرشت به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت مونده بود. سریع لباس برداشتم و پریدم توی حمام سرسری اماده شدم و خواستم مانتوی زرد کوتاه ام رو بپوشم که یاد حرفاش افتادم. کلافه تا باز فکر دیونه ام نکرد یه مانتو ساده تقربا رو زانو مشکی پوشیدم و شلوار راسته و برای اولین بار مقنعه! آرایش کردم و سریع پله ها رو رفتم پایین بابا با دیدنم چشاش گرد شد. بهت زده گفت: - چی شده؟ مگه داری می ری عزاداری؟ مقنعه پوشیدی؟ و اخماشو در هم کشید. لب زدم: - نه حالا بعد می گم می دونی بابا از بحث سر صبح بدم میاد پس خدافظ. ریموت و زدم و سوار شدم. با سرعت سرسام اوری رانندگی می کردم کلا با سرعت اروم حال نمی کردم . اومدم برم تو که دیدم نیک سرشت دم دره و داره با دوتا پسر که شبیهه خودش لباس پوشیده بودن حرف می زد. حتما داشتم اونا هم مذهبی بودن. پیاده شدم ماشین و همون دم در گذاشتم بمونه . سمتش رفتم که متوجه من شد و گفتم: - سلام بیا کارت دارم. یکم جلوی دوستاش از لحن خودمونی من خجالت کشید با ببخشیدی بحث و تمام کرد و سمت داخل راه افتادم اونم پشت سرم اومد. انقدر سر به زیر بود ادم یاد بچه کوچولو ها می یوفته. به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با ورود دکتر اول رفت سمت نیک سرشت چون کبودی های روی صورت و تن ش بیشتر از من خودنمایی می کرد. اما نمی دونم چی به دکتر گفت که سری تکون داد و راه شو کج کرد اومد سمت من. کمی گردن مو وارسی کرد و گفت: - چیز جدی نیست درد هم طبیعیه به خاطر فشار ناگهانی هست گردنبند طبی ببنید امشب و تا صبح فردا خوب خوب می شید. سری تکون دادم و بابا رفت که بخره. سمت نیک سرشت رفت و گفت: - چی شده جوون؟ بهت نمی خوره ضد انقلاب باشی که بگم توی اغتشاشات زدنت بهت می خوره ساندیس خور باشی. تو عالم درد نیک سرشت خندید . خدایا چقد خوشکل می خنده چال هم داره. سری برای دکتر تکون داد و گفت: - درسته اقای دکتر والا خودمم نمی دونم برای چی کتک خوردم. خیلی اروم گفت که حتا من نشنوم و چیزی به روم نیاره اما من تیز تر از این حرفا بودم. دراز کشید و دکتر خواست پیراهن شو وا کنه چون مدام دستش رو کتف ش بود. چیزی زمزمه کرد و دکتر با لبخند سر تکون داد وپرده های دور تخت و کشید. هووفی کشیدم و به سقف خیره شدم. تمام مدت منتظر بودم یه اخی یه اوخی یه چیزی ازش بشنوم ولی هیچ! گاهی فقط صدای دکتر می یومد که بهش می گفت چطور بچرخه تا زخم هاشو درمان کنه. بابا اومد و کمک کرد بلند بشم زیر لب گفتم: - بدجور گفتی بزننش؟ بابا گفت: - نه دراون حد ولی اره. پوفی کشیدم و بابا زیر چشمی پاییدم و همون طور که می رفتیم گفت: - حالا نکشتنش که اینطور فکرت مشغول شده چهار تا کتک بوده همین دلت واسه اینا نسوزه همینان که مملکت و عقب مونده کردن لباساشو دیدی؟ خفه نشدی بچه تا بیخ بستی دکمه رو . سمت ماشینم رفتم که بابا گفت: - کجا با این حالت؟ دستی تو هوا براش تکون دادم که یعنی خودم میام. و سوار شدم و از محوطه خارج شدم و یکم جلوتر وایسادم تا بابا بره. وقتی رفت دوباره برگشتم توی محوطه بیمارستان و ماشین و پارک کردم . پیاده شدم و یه سری خوراکی گرفتم برگشتم توی اتاقی که نیک سرشت توش بود. دستشو حال کرده بود روی چشاش ولی نفس های نامنظم ش نشون می داد که خواب نیست. صندلی و با پام کشیدم جفت تخت ش که صدای خیلی بدی داد و دستشو برداشت و مطمعن بودم الان بهم نگاه می کنه اما باز نگاهش جلو پام بود زکی. نشستم و خوراکی ها رو حالت طلبکارانه گذاشتم رو تخت ش و گفتم: - ببین من اصلا اهل عضر خواهی نیستم گفته باشم. از حالت تدافعی م جا خورد و گفت: - منم از شما عضرخواهی نخواستم. خیره بهش گفتم: - نمی خواد خودتو به اون راه بزنی که یعنی نفهمیدی من گفتم بزننتت. انگار زیر نگاهم معذب بود که نشست روی تخت و پاهاشو جمع کرد . و گفت: - چرا این کارو کردید؟ منم طبق معمول رک و پوست کنده گفتم: - چون به من نگاه نکردی یعنی خواستی بگی چی؟ می خواستی بگی خیلی شاخی و به من اهمیت نمی دی ببین همه جلوی زیبایی و پول من کم میارن. تو سکوت گوش می داد و چیزی نگفت. با صدای بمی گفت: - یعنی اینکه نگاه ها روی شماست شما به خودتون افتخار می کنید؟ با غرور گفتم: - خوب اره. به دستش که سرم توش بود زل زد و گفت: - ولی شما اشتباه می کنید می دونید چرا؟ کنجکاو گفتم: - چرا؟ با آرامش گفت: - وقتی همه به شما نگاه کنن شما مثل یک وسیله عمومی هستین! وقتی همه بتونن بهتون نگاه کنن ارزش یک چیز عمومی پیدا می کنید مثل یک صندلی توی پارک یا هر چیز عمومی دیگه ای! ارزش یه وسیله عمومی هم برای مردم خیلی کمه چون مال خودشون نیست پس براشون فرقی نمی کنه چه طور باهاش رفتار کنن یا چطور ازش استفاده کنن و حتا اگه بلایی هم سرش بیاد مهم نیست براشون فقط می گن مال ما نیست بزار نهایت استفاده رو ببریم چیزیش شد به ما چه! اما.. به دهن ش خیره بودم تا کلمه بعدی رو بگه ولی مکث کرد و لب زدم: - ده بگو دیگه اما چی ... نفس عمیقی کشید و گفت: - دختر چادری دیدین دیگه؟ سری تکون دادم و گفتم: - خوب اره. و دوباره پرسید: - تاحالا از خودتون پرسیدین چرا چادر سر می کنن؟ یکم فکر کردم واقا تاحالا کلی بهش فکر نکرده بودم شونه ای بالا انداختم و گفتم: - خوب نه بهش فکر نکردم ولی شاید برای همون دین شون اسلام. نیک سرشت سری تکون داد و گفت: - اونا برعکس شما هستن نمی خوان اموال عمومی باشن که همه بتونن با نگاه شون از اونا استفاده کنن و خودشونو توی یک شءی با ارزش که یادگار مادرم فاطمه زهراست حفظ می کنن چون نمی خوان خودشو بی ارزش کنن اونا مثل یک مروارید توی صدف هستن و بقیه مثل مروارید بدون از صدف! یک مروارید هم تا وقتی ارزش داره توی صدف باشه!.
هم فهمیده بودم و هم نفهمیده بودم. چقدر قشنگ حرف می زد. نگاه گیج مو روی خودش حس کرد که گفت: - ببنیید دخترانی و پسرانی که حجاب دارن یعنی خودشون انتخاب می کنن که طرف مقابل چی ببینن مثل من تا نخوام که شما نمی تونید بیای خونه منو ببنید چون شخصیه! ولی دخترام و پسرانی که حجاب ندارن همه می تونن ازشون استفاده کنند با نگاه شون مثل اینکه همه بی اجازه شما بیان تو اتاق تون به هر وسیله ای خواستن دست بزنن و هر چیزی خواستن ببرن و بیارن فهمیدین؟ همین طور خیره بهش نگاه می کردم که با صدای محکم تری گفت: - خانوم کامرانی.. سریع پاشدم و از در زدم بیرون باید می رفتم کجا نمی دونم! به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یعنی به من توهین کرد؟ یعنی به من گفت تو مثل یه وسیله عمومی هستی؟ یا داشت بهم یاد می داد وسیله عمومی نباشم؟ یعنی من با پوشیدن لباس تنگ و کوتاه و بیرون ریختن موهام خودمو یه وسیله عمومی برای نگاه بقیه کردم؟ یعنی من بمیرم کسی افسوس نمی خوره دختر به این خوشگلی مرده؟ اصلا همه عاشق منن! با فکری که به سرم زد سریع زدم روی ترمز . گوشیمو برداشتم و با خط ناشناس ام توی گروهی که بچه های دانشگاه قایمکی زده بود تا راحت حرف بزنن که به گوش من و پدرم و اساتید نرسه پیام دادم: - بچه ها مثلا ترانه کامرانی بمیره ناراحت می شید؟ این خط ناشناس ام به اسم امیرعلی بود و با بچه ها رفیق بودم چند باری گفتن بیا ببینیمت که من یه پسری رو جای خودم فرستادم و ماست مالیش کردم. چند نفری که انلاین بود از جمله شاهرخ نوشت: - ناراحت (با استیکر خنده) فقط افسوس که همچین لیدی می ره تو خاک. و چند نفر دیگه هم پیام هایی دادن که فهمیدم اونا فقط به فکر.. و حرفای نیک سرشت درست بود. سرمو روی فرمون گذاشتم و مغزم از خستگی ارور می داد. جیغی از ته دل کشیدم و فریاد زدم: - خدا بگم چیکار کنه نیک سرشت که مغز مو پاک ریختی بهم. نمی دونم چطور رانندگی کردم و همین که رسیدم به خونه خودمو روی تختم انداختم و خوابیدم . با صدای مکرر در زدن کلافه نشستم و بعد بلند شدم با قدم های محکم که نشون از عصبانیت ام می داد درو وا کردم که مهین خدمتکارمون هینی کشید و ترسیده نگاهم کرد. با خشم گفتم: - ها چیه؟ با لکنت گفت: - خا..نوم جون ..اقا گفت ..بیاین صبحان..ه. و دوید رفت. درو کوبیدم و اومدم برم دراز بکشم که تازه خودمو دیدم. مانتو و شلوار و پیراهنم چروک شده بود شالم دور گردنم مارپیچ شده بود و موهام وز وزی آرایشمم ریخته بود. هوفی کشیدم امروز بیخیال دانشگاه بخوابم اما با فکر به نیک سرشت به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت مونده بود. سریع لباس برداشتم و پریدم توی حمام سرسری اماده شدم و خواستم مانتوی زرد کوتاه ام رو بپوشم که یاد حرفاش افتادم. کلافه تا باز فکر دیونه ام نکرد یه مانتو ساده تقربا رو زانو مشکی پوشیدم و شلوار راسته و برای اولین بار مقنعه! آرایش کردم و سریع پله ها رو رفتم پایین بابا با دیدنم چشاش گرد شد. بهت زده گفت: - چی شده؟ مگه داری می ری عزاداری؟ مقنعه پوشیدی؟ و اخماشو در هم کشید. لب زدم: - نه حالا بعد می گم می دونی بابا از بحث سر صبح بدم میاد پس خدافظ. ریموت و زدم و سوار شدم. با سرعت سرسام اوری رانندگی می کردم کلا با سرعت اروم حال نمی کردم . اومدم برم تو که دیدم نیک سرشت دم دره و داره با دوتا پسر که شبیهه خودش لباس پوشیده بودن حرف می زد. حتما داشتم اونا هم مذهبی بودن. پیاده شدم ماشین و همون دم در گذاشتم بمونه . سمتش رفتم که متوجه من شد و گفتم: - سلام بیا کارت دارم. یکم جلوی دوستاش از لحن خودمونی من خجالت کشید با ببخشیدی بحث و تمام کرد و سمت داخل راه افتادم اونم پشت سرم اومد. انقدر سر به زیر بود ادم یاد بچه کوچولو ها می یوفته. به قلم بانو
وازتـومۍپرسنـد:زیبـٰایۍراڪجامۍشودیـٰافت؟! بہ‌آنھـٰابگـو:"درچھـرهِ‌آنان‌ڪہ‌ازخداحیـٰامۍڪنند"
تصویر بالا شهدا تصویر پایین بچه های ان ها دور هم جمع شدند تا عکسی شبیهه پدران شان بگیرند🌱🙂
شـب قدر است و مهدی (عج) در نیایـش چه نیکـو مـی کـند او را ستایـش اگر بیـدار باشی تا سحرگاه به خالـق می کند ما راسفارش💫🌷
『📗🌿』 ° ° امشب‌شبِ‌قدرھ... قدرشوبدونیـد...☁️🖤؛ ° ° 🌱͜͡💚¦⇠ 🌱͜͡💚¦⇠ شب خیلی عظمیه دوستان تورو خدا مارو هم دعا کنید 💔 خیلی‌خیلی محتاجیم به دعا😞💔
رفقا(:🌸 امشب رو از دست ندید هرچی از میخواید بهش بگید خدا امشب فقط میخواد ببخشه!(: توبه کنید ، هیچ‌وقت برای توبه و برگشت به سمت خدا دیر نیست. فکر کنید خدا فقط یک امشب رو بهتون فرصت داده که توبه و استغفار کنید.. مگه ما چقدر عمر میکنیم که همش در گناه باشیم و توبه هم نکنیم حالا که این فرصت پیش اومده،بسم‌الله(:💚 دعا برای ظهور فراموش نشه رفقا..!
•••🤍 🤍••• که فرا می‌رسید حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) همیشه یک توصیه‌ای داشتند. می‌فرمودند: در این شب‌ها درخواست ما از پروردگار دو چیز باشد: ترمیم گذشته💫 ترسیم آینده✨