eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
01:01 تایم به فدایت امام زمان🫀🪴
موعود.mp3
5.64M
🎧 استغاثه 🎙 🫀🪴 برای مردم غزه دعاکنید دعا دعااا💔
بنویسیدرویِ‌بندبندِکفنم ؛ من‌حسینی‌شده‌یِ‌دستِ‌امام‌حسنم:)))🌱💚
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم:)✨️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
امان از این بوی ِپاییز و آسمان ِابری ! که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچکس ِدیگری : ) "🌱
وَ مَا کَانَ رَبُّكَ نَسِیَّا و پرودگارت هیچ‌گاه فراموش کار نبوده است ..🤍✨️
«ولاتکلنی‌الی‌خلقک : » مرا به‌ خلق‌ خود واگذار نکن🌱 : )
‌‌ ‌ هیَ سَکّرة اَیّامی اَلمُرّة «او قندِ روزهای تلخِ من است»
-یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم از دل نرود هر آنکه از دیده رود:)🌱🕊'
″چه شبی شود باتو آن شب بین الحرمین؛ باتو حتما کربلا میچسبد . .🤍🫀:)!″
«قصهٔ تلخیش دراز مَکُن، زندگی روزگار کوتاهی است.» پروین اعتصامی.
گاهی‌طریقِ‌اوج‌گرفتن‌صعودنیست ؛ یوسف‌اگرعزیز شد؛لطفِ‌چاه‌بود . . . !❤️‍🩹💭
-ظاهری اُستوار با قلبی مُچاله از درد؛
حرف حق با عقل بود اما چه سود پیش دل حقانیت مطرح نبود..(:🫀🎶
🌕' فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّــهِ حَــقٌّ /الروم ٦٠' ⸤ صبر ڪن ڪه وعده‌ے خداوند حق اسٺ..🤍🌱⸣️
جهان بی عشق حسین چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...
دردمند و خسته ام؛درمانم اوست...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بھ‌نفس‌ها؎‌تو‌بند‌است‌مرا‌هر‌نفسۍ •اللھم‌احفِظ‌قائدَنا‌الامام‌الخامِنھ‌ا؎💣✨️
«لَا يَنْتَابُنِي التعب،إِذْ أَنْتَ مَعِي» همینکه تو با منی،‌خسته نمی شوم. 🫀🪴
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 تا فردا عمارت مثل دسته گل شد. ساعت 5 و نیم صبح بود که خوابیدیم تا یکم استراحت کنیم. ! محمد از خود ساعت 11 که بیدار شده بود داشت زنگ می زد و مهمون دعوت می کرد برای عروسی منم کار های ارایشگاه و اینا رو انجام دادم. واقعا عروسی جالبی می شد! عروسی که من توش یه بچه ۸ ماهه داشتم! امروز قرار بود لباس عروس که مونده بود رو انتخاب بکنیم و همه با هم اومده بودیم تا من انتخاب کنم. وارد مزون لباس عروس شدیم برگشتم تا محمد و صدا بزنم که دیدم کنار مادرش از اون قسمت داره نگاه می کنه و جلو می ره! چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم با اینکه خانواده اش خیلی بهم توجه می کردن اما توی این مدت اصلا نظر منو نمی پرسید مدام دور خانواده اش بود ذوق زده ی اونا بود و منو کلا انگار یادش رفته بود! مثلا من عروسشم نباید همراه من بیاد؟ نباید از من نظری بپرسه؟ امیر ارسلان و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم: - اشکال نداره مامانی باهم می ریم. یکم توی مزون لباس ها رو نگاه کردم اما دلم گرفته بود و انگار هیچ کدومو دوست نداشتم با صدای محمد سر بلند کردم بلاخره یادش اومد منم هستم!: - ارغوان بیا. سمت ش رفتم که لباس عروس و نشونم داد و گفت: - ما اینو انتخاب کردیم! بی بی لب گزید و گفت: - ما انتخاب کردیم چیه پسر!ما نظر مون اینه کسی که انتخاب می کنه عروسمه! با حرف محمد به سیم اخر زدم و اخمامو توی هم کشیدم و گفتم: - ولی من از هیچ کدوم خوشم نیومده بهتره بریم. اومدم برم که گفت: - وایسا بیینم ارغوان مگه این چشه؟ به لباس عروس کاملا پوشیده نگاه کردم قشنگ بود اما باید با من انتخاب می کرد باید اصلا می گفت دوست داری؟ با اخم گفتم: - گفتم من خوشم نیومده؟ دو قدم نرفته بودم که بازومو به شدت عقب کشید و گفت: - وایسا دارم باهات حرف می زن... انقدر محکم کشید که پای جلوم که مجبور شدم بیارمش عقب خورد به پای عقب ام و چون بچه دستم بود به پشت افتادم محکم امیر ارسلان و به خودم فشردم مبادا سرش به سرامیک بخوره و افتادم روی سرامیک های سرد. چشمامو از ترس بستم و امیر ارسلان ترسیده زد زیر گریه!