4_5800758219814997011.mp3
9.44M
#مداحی
شهر من کربلا!!>>♥️!
حاج حسین سیب سرخی
عبدالرضا هلالی
محمد فصولی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
أَیْنَهادِمُأَبْنِیَةالشِّرْکِوَالنِّفاقِ
"کجاست ویرانکننده بنا و
سازمان های شرک و نفاق"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
میگف..
امام زمانه!
امام جمعه که نیس!
فقط جمعه ها به یادشی..🚶🏻♂️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
'الهمعجللولیکالفرج' گفتن
به درد لا جِرزِ دیوار نمیخوره؛
یـه کـاری کنیـد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامزمانتونروکمککنید((((:♥️🌎!"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت66
#باران
با صدای امیرعلی چشم باز کردم.
نشستم و بهش نگاه کردم هوا تاریک شده بود.
لب زد:
- بریم داره دیر می شه.
بی حرف سری تکون دادم و بلند شدم بی حوصله دنبال ش راه افتادم که درو برام باز کرد نشستم و لباس مو جمع کردم درو بست و سوار شد.
حرکت کرد و مدام زیر چشمی بهم نگاه می کرد.
بی حوصله از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به من بود الان فقط می رفتم توی اتاقم و می خوابیدم.
با رسیدن مون به تالار نمایش شروع شد.
مهمون ها جلو اومدن و امیرعلی پیاده شد با بقیه دست داد و طبق رسم دست اقاخان رو بوسید.
ای لعنت به شب اول قبرت اقا خان که جز بدی کاری نکردی!
من که حتی جلو هم رفتم و بعد از اینکه کلی جلومون رقصیدن اجازه دادن بریم داخل.
همه دورمون حلقه زدن و وادارمون کردن حداقل دست همو بگیریم و بازی کنیم.
امیرعلی نگاهش به من بود و من نگاهم به زمین.
نمی دونم چقدر گذشت اما اصلا متوجه گذر زمان نبودم.
حال ادم که خوب نباشه هیچی خوب نیست!
دستای امیرعلی رو ول کردم و گفتم:
- خسته شدم.
از بین بقیه بیرون اومدم و سمت جایگاه رفتم نشستم و چشامو بستم.
با صدای کشیده شدن صندلی چشامو باز کردم امیرعلی کنارم نشست و نگاهی بهم انداخت.
بی توجه به جلو چشم دوختم که گفت:
- خسته ای؟
با دستام خودمو بغل کردم و گفتم:
- مهم نیست.
وقتی دید اصلا حوصله حرف زدن باهاشو ندارم ساکت شد و دیگه تا اخر مراسم حرفی نزد فقط مدام نفس شو سنگین رها می کرد و نگاهم می کرد.
اخمام به شدت توی هم رفته بود و دلم می خواست پاشم دیجی رو خفه کنم تا این اهنگ های مزخرف و قطع کنه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت67
#باران
به هر سختی بود تحمل کردم تا اخر شب که سوار ماشین شدیم و از بقیه همون جلوی تالار خداحافظ ی کردیم.
من که پیش کسی نرفتم اما امیرعلی اینجا رایان بود و باید نقش بازی می کرد پس از همه خداحافظ ی کرد و اومد سوار شد حرکت کرد.
ماشین و توی خونه مادرش اینا پارک کرد و پیاده شدیم.
حالم از همه چی مخصوصا این لباس عروس بهم می خورد.
این تاج این لباس این دسته گل همه چی.
در خونه رو امیرعلی باز کرد و داخل رفتیم.
خونه شلوغ تر از همیشه بود و این مهمون های جدید رو من نمی شناختم.
سلامی کردم که همه متعجب بهمون نگاه کردن آلبته مهمون های جدید چون بقیه خبر داشتن.
در سطل اشغال توی سالن و وا کردم و دست گل و انداختم داخلش.
امیرعلی گفت:
- دست گل و چرا می ندازی؟
سمت اتاق رفتم و گفتم:
- چون نیازی بهش ندارم.
در اتاق بستم و لباس عوض کردم به اندازه ای که امیرعلی پول خرج من کرده بود از پول ها جدا کردم با یه مقدار ببشتر که کم نباشه کوله امم روی دوشم انداختم لباس عروس و پول ها رو بلند کردم با بقیه چیزا از اتاق بیرون اومدم گذاشتم رو مبل و رو به مادر امیرعلی گفتم:
- خاله این لباس و بنداز تو سطل لطفا توی این سطل جا نمی شه با این تاج و تور هاش نمی دونم هر کاری باش می کنی کن.
بهت زده گفت:
- این پول رفته جاش اخه چرا می خوای بندازیش؟
بی حوصله گفتم:
- نمی دونم خودتون هر کاری می خواید باهاش انجام بدید.
پول ها رو سمت امیرعلی گرفتم و گفتم:
- تمام پول هایی که خرج کردی برامه یه مقدار هم اضافه گذاشتم چیزی از قلم نیوفته .
فقط نگاهم کرد که گفتم:
- باتوام.
لب زد:
- نمی خواد قبلا هم گفتم.
گفتم:
- عا پول بیمارستان و یادم رفت.
از کوله ام در اوردم و روی اینا گذاشتم و گفتم:
- تکمیل شد.
روی میز گذاشتم و سمت مادرش رفتم:
- خاله جون مرسی بابت این مدت خیلی زحمت کشیدی ببخشید مزاحم شدم.
بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چی خاله کجا من شام درست کردم.
لبخند زوری زدم و گفتم:
- ممنون خاله اشتها ندارم باید برم دیگه کار دارم.
رو به امیرعلی گفتم:
- احتمالا فردا بهت زنگ بزنن که بری برای سند ها بهم زنگ بزن که بیام فعلا.
اومدم برم که امیرعلی بلند شد و گفت:
- می دونم با حرفم ناراحتت کردم ببخشید اشتباه شد.
پوزخندی به خودم زدم برگشتم و گفتم:
- مهم نیست حقیقت و گفتی.
گفت:
- می خوای کجا بری؟
برگشتم دوباره و گفتم:
- اون دیگه به خودم ربط داره.
با جمله ای که گفت اعصابم بهم ریخت:
- ولی تو زن منی باید بدونم کجا می ری.
با عصبانیت چند قدم جلو اومدم و توی روش وایسادم درحالی که صدام از خشم می لرزید گفتم:
- من زن تو نیستم من هیچی هیچکس نیستم اگه زن ت بودم مهم بودم به جای اون حرف ت توی ماشین باید اسمی از منم می بود اما نبود چرا چون من سوری زن توام چون تو از من خوشت نمیاد چون من مذهبی نیستم اصلا من هیچی نیستم نه منو گول بزن نه خودتو حقیقت مثل روز روشنه .
برگشتم و با عصبانیت از خونه بیرون اومدم و لحضه اخر شنیدم که مادرش گفت:.
- دخترم چش شده؟
امیرعلی گفت:
- من ناخواسته اذیت ش کردم!