eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
«ای دل به سرد مهریِ دوران صبور باش.»❤️‍🩹🖇؛!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
أَیْنَ‌هادِمُ‌أَبْنِیَة‌الشِّرْکِ‌وَالنِّفاقِ "کجاست ویران‌کننده بنا و سازمان‌ های شرک و نفاق"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
میگف.. امام‌ زمانه! امام جمعه که نیس! فقط جمعه‌ ها به یادشی..🚶🏻‍♂️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
'الهم‌‌عجل‌‌لولیک‌الفرج' گفتن به درد لا جِرزِ دیوار نمیخوره؛ یـه کـاری کنیـد!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 با صدای امیرعلی چشم باز کردم. نشستم و بهش نگاه کردم هوا تاریک شده بود. لب زد: - بریم داره دیر می شه. بی حرف سری تکون دادم و بلند شدم بی حوصله دنبال ش راه افتادم که درو برام باز کرد نشستم و لباس مو جمع کردم درو بست و سوار شد. حرکت کرد و مدام زیر چشمی بهم نگاه می کرد. بی حوصله از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به من بود الان فقط می رفتم توی اتاقم و می خوابیدم. با رسیدن مون به تالار نمایش شروع شد. مهمون ها جلو اومدن و امیرعلی پیاده شد با بقیه دست داد و طبق رسم دست اقاخان رو بوسید. ای لعنت به شب اول قبرت اقا خان که جز بدی کاری نکردی! من که حتی جلو هم رفتم و بعد از اینکه کلی جلومون رقصیدن اجازه دادن بریم داخل. همه دورمون حلقه زدن و وادارمون کردن حداقل دست همو بگیریم و بازی کنیم. امیرعلی نگاهش به من بود و من نگاهم به زمین. نمی دونم چقدر گذشت اما اصلا متوجه گذر زمان نبودم. حال ادم که خوب نباشه هیچی خوب نیست! دستای امیرعلی رو ول کردم و گفتم: - خسته شدم. از بین بقیه بیرون اومدم و سمت جایگاه رفتم نشستم و چشامو بستم. با صدای کشیده شدن صندلی چشامو باز کردم امیرعلی کنارم نشست و نگاهی بهم انداخت. بی توجه به جلو چشم دوختم که گفت: - خسته ای؟ با دستام خودمو بغل کردم و گفتم: - مهم نیست. وقتی دید اصلا حوصله حرف زدن باهاشو ندارم ساکت شد و دیگه تا اخر مراسم حرفی نزد فقط مدام نفس شو سنگین رها می کرد و نگاهم می کرد. اخمام به شدت توی هم رفته بود و دلم می خواست پاشم دیجی رو خفه کنم تا این اهنگ های مزخرف و قطع کنه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 به هر سختی بود تحمل کردم تا اخر شب که سوار ماشین شدیم و از بقیه همون جلوی تالار خداحافظ ی کردیم. من که پیش کسی نرفتم اما امیرعلی اینجا رایان بود و باید نقش بازی می کرد پس از همه خداحافظ ی کرد و اومد سوار شد حرکت کرد. ماشین و توی خونه مادرش اینا پارک کرد و پیاده شدیم. حالم از همه چی مخصوصا این لباس عروس بهم می خورد. این تاج این لباس این دسته گل همه چی. در خونه رو امیرعلی باز کرد و داخل رفتیم. خونه شلوغ تر از همیشه بود و این مهمون های جدید رو من نمی شناختم. سلامی کردم که همه متعجب بهمون نگاه کردن آلبته مهمون های جدید چون بقیه خبر داشتن. در سطل اشغال توی سالن و وا کردم و دست گل و انداختم داخلش. امیرعلی گفت: - دست گل و چرا می ندازی؟ سمت اتاق رفتم و گفتم: - چون نیازی بهش ندارم. در اتاق بستم و لباس عوض کردم به اندازه ای که امیرعلی پول خرج من کرده بود از پول ها جدا کردم با یه مقدار ببشتر که کم نباشه کوله امم روی دوشم انداختم لباس عروس و پول ها رو بلند کردم با بقیه چیزا از اتاق بیرون اومدم گذاشتم رو مبل و رو به مادر امیرعلی گفتم: - خاله این لباس و بنداز تو سطل لطفا توی این سطل جا نمی شه با این تاج و تور هاش نمی دونم هر کاری باش می کنی کن. بهت زده گفت: - این پول رفته جاش اخه چرا می خوای بندازیش؟ بی حوصله گفتم: - نمی دونم خودتون هر کاری می خواید باهاش انجام بدید. پول ها رو سمت امیرعلی گرفتم و گفتم: - تمام پول هایی که خرج کردی برامه یه مقدار هم اضافه گذاشتم چیزی از قلم نیوفته . فقط نگاهم کرد که گفتم: - باتوام. لب زد: - نمی خواد قبلا هم گفتم. گفتم: - عا پول بیمارستان و یادم رفت. از کوله ام در اوردم و روی اینا گذاشتم و گفتم: - تکمیل شد. روی میز گذاشتم و سمت مادرش رفتم: - خاله جون مرسی بابت این مدت خیلی زحمت کشیدی ببخشید مزاحم شدم. بهت زده نگاهم کرد و گفت: - یعنی چی خاله کجا من شام درست کردم. لبخند زوری زدم و گفتم: - ممنون خاله اشتها ندارم باید برم دیگه کار دارم. رو به امیرعلی گفتم: - احتمالا فردا بهت زنگ بزنن که بری برای سند ها بهم زنگ بزن که بیام فعلا. اومدم برم که امیرعلی بلند شد و گفت: - می دونم با حرفم ناراحتت کردم ببخشید اشتباه شد. پوزخندی به خودم زدم برگشتم و گفتم: - مهم نیست حقیقت و گفتی. گفت: - می خوای کجا بری؟ برگشتم دوباره و گفتم: - اون دیگه به خودم ربط داره. با جمله ای که گفت اعصابم بهم ریخت: - ولی تو زن منی باید بدونم کجا می ری. با عصبانیت چند قدم جلو اومدم و توی روش وایسادم درحالی که صدام از خشم می لرزید گفتم: - من زن تو نیستم من هیچی هیچکس نیستم اگه زن ت بودم مهم بودم به جای اون حرف ت توی ماشین باید اسمی از منم می بود اما نبود چرا چون من سوری زن توام چون تو از من خوشت نمیاد چون من مذهبی نیستم اصلا من هیچی نیستم نه منو گول بزن نه خودتو حقیقت مثل روز روشنه . برگشتم و با عصبانیت از خونه بیرون اومدم و لحضه اخر شنیدم که مادرش گفت:. - دخترم چش شده؟ امیرعلی گفت: - من ناخواسته اذیت ش کردم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 از خونه بیرون زدم هنوز چند قدم نرفته بودم که در خونه شتاب باز شد و امیرعلی زد بیرون با دیدنم نفس راحتی کشید سمتم قدم برداشت که نفس پر حرصی کشیدم و شروع کردم به دویدن تا گم و گورم کنه. همین که دید قصد ام چیه اونم پشت سرم شروع کرد به دویدن. با این کوله و دوو چند تا نایلون باهام نمی دونستم اونجور که باید بدو ام. با دیدن یه ماشین سریع پشتش پناه گرفتم و با نفس نفس نشستم چشامو بستم و تند تند نفس کشیدم خوب که اروم شدم نفس هام کند تر شد اینو حس می کنم اما هنوز صدای نفس کشیدن تند تند ام می یومد. جوری که شک کردم صدای نفس های من باشه چشامو باز کرد و سریع کنارمو نگاه کردم که دیدم امیرعلی نشسته و داره نفس نفس می زنه. با چشای گشاد شده نگاهش کردم که گفت: - چقد تند می دویی راست می گن هر چی ریزه پیزه تر فرز تر حالا چرا دویدی؟ وای خدایا من با این کنه چیکار کنم! عصبی نگاهش کردم و گفتم: - تو نمی خوای بری خونتون؟ بهم نگاه کرد و گفت: - والا ما دیدیم هر کی زن می گیره دست زن شو می گیره می بره خونه خودش نمی ره خونه باباش منم الان اومدم دست تو رو بگیرم بریم خونه خودمون. با مسخرگی نگاهش کردم و گفتم: - نمکدون برو خودتو بساب به خیار. با لبخند گفت: - مگه ادم جز اینکه زن ش تعریف ش بده چیز دیگه ای هم می خواد؟ یکی از پلاستیک ها رو زدم تو سرش و گفتم: - برو گمشو بابا. که دیدم یه چیزی از پلاستیک افتاد تو جوب. با مکث همزمان هر دو خم شدیم توی جوب که دیدم چادرمه! انگار اتیشم زده باشه فقط جیغ کشیدم: - چادرررررررررررررررررررم. امیرعلی هول زده چادر رو از تو جوب در اورد فقط یه قسمتی ش خیس شده بود و جوب ش لجن نداشت. اما بازم انگار می خواستم دق کنم خیلی دوسش داشتم و مهم تر اینکه اصلا نپوشیده بودمش. با عصبانیت به امیرعلی زل زدم که گفت: - اروم باش خوب اروم اروم الان می ریم خونه قشنگ می شوریش باشه؟فقط باید سریع بریم خونه تا بو نمونه روش با شمارش من بدو باشه؟1 2 3 هر دو سمت خونه دویدیم و تند تند باهم در زدیم امیرحسین با ترس درو باز کرد با دیدن ما نفس راحتی کشید و گفت: - چتونه مگه سر... سریه هلش دادیم کنار که بقیه حرف تو دهن ش ماسید. درو باز کردیم و امیرعلی مامان شو صدا کرد رفتیم تو پذیرایی و امیرعلی چادر رو داد دستش مادرش و گفت: - مامان چادر باران افتاد تو جوب. مامان ش سریع گرفت یه تشت اب پر کرد اول چند بار با اب شستش بعد هم دوباره تشت و پر کرد چادر رو گذاشت توش با چند تا مایع و گذاشت بمونه. ناراحت گفتم: - تمیز می شه؟ دستشو دور شونه ام انداخت و سمت پذیرایی رفت و گفت: - معلومه دختر گلم واسه چی ناراحتی؟ لب زدم: - اخه خیلی دوسش دارم. با مهربونی گفت: - قربونت برم من که یادگارد مادرت زهرا رو انقدر دوست داری اره عزیزم پاک پاک می شه نگران نباش. سری تکون دادم که امیرعلی سمتم اومد و گفت: - باران بریم بالا وسایل مو از اتاقم جمع کنیم. لب زدم: - چرا؟ امیرعلی گفت: - خوب دیگه ازدواج کردیم باید بریم خونه خودمون باید وسایل مو ببریم. گیج بهش نگاه کردم و گفتم: - مگه این ازدواج صوری نیست؟ امیرعلی گفت: - چرا هست ولی فعلا که زن و شوهریم برای طلاق هم که ما هر دلیلی بیاریم دادگاه حکم 6 ماه زندگی کنار هم رو می ده بعد اگه بازم سازش نبود طلاق بلاخره که این ۶ ماه باید کنار هم زندگی کنیم بریم وسایل مو جمع کنم. رفت سمت پله ها که بهت زده گفتم: - خوب تو که پلیسی بهش بگو اینا عملیات بوده. امیرعلی گفت: - پلیسم ولی کاراگاه بازی که نیست هر چیزی روش خودشو داره عزیز من.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 پوفی کشیدم و مادر جون گفت: - برو عزیزم. سری تکون دادم و دنبال امیرعلی راه افتادم. در اتاق شو باز کرد و اول وایساد من برم داخل. شال مو درست کردم و گفتم: - اتاق توعه خودت اول برو. با لبخند گفت: - خانوما مقدم ترن. ابرویی بالا انداختم و رفتم تو. نگاه مو دور تا دور اتاق چرخوندم. تم شیری و ابی! یه کتابخونه بزرگ با کلی کتاب ابرویی بالا انداختم و گفتم: - این همه کتاب و می خونی،؟ درو بست و گفت: - اره خوب تازه می خوام از اول برای تو بخونم مطمعنم خوشت میاد. روی صندلی چوبی نشستم و گفتم: - من با کتاب خوندن میونه خوبی ندارم. امیرعلی چند تا کارتون از بالای کمد اورد و گفت: - قول می دم علاقه مند بشی نمی خوای کمکم کنی؟ سری تکون دادم و گفتم: - فقط گفته باشم من توی کارکردن حرفه ای نیستم. امیرعلی کارتون رو باز کرد و گفت: - کاری نداره فقط کتاب ها رو از قفسه در بیار بزار تو کارتون همین. سری تکون دادم ردیف اول دوم و خالی کردم اما قدم به ردیف سوم نمی رسید امیرعلی داشت لباس هاشو جمع می کرد و گاهی ام برای من داستان شهدایی می گفت. صداش کردم: - امیرعلی من قدم نمی رسه به طبقه های بالا. امیرعلی سر چرخوند نگاهی به من بعد کمد کرد و گفت: - بزار اونا رو من جمع می کنم تو بشین خسته شدی . سمت ش رفتم و گفتم: - نه خسته نیستم من قاب و بقیه وسایل و جمع می کنم. باشه ای گفت وسایل روی میز و جمع کردم در کشوی میز و باز کردم که دیدم چند تا عکسه. برشون داشتم و روی صندلی نشستم با دیدن اولین عکس پخش زمین شدم و بلند بلند می خندیدم. امیرعلی با تعجب نگاهم کرد ببینه به چی دارم اینطور قهقهه می زنم سمتم اومد و عکس و توی دستم دید خودشم خنده اش گرفت. عکس سربازی ش بود که کچل کرده بود و جلوی دوربین وایساده بود. به عکس نگاه کردم دوباره و خنده ام اوج گرفت. وای خدا خیلی بامزه بود. امیرعلی لبخندی به خندیدن ام زد و گفت: - چه عجب من خنده تورو دیدم. لبخندی به حرف زدم و گفتم: - خودمم نمی دونم دقیق چطور می خندم حتی یه عکس با لبخند یا خنده هم ندارم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: - قول می دم کنار من همیشه بخندی. بعد هم برگشت و بقیه وسایل و گذاشت توی کارتون. منظور حرف ش دقیقا چی بود؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 یعنی چی قول می دم همیشه پیش من بخندی؟ مگه قراره همیشه پیشش باشم؟ بهش نگاه کردم که لبخند به لب داشت وسایل کنار پاتختی رو توی جعبه می زاشت. ناخوداگاه از تصور اینکه قراره همیشه پیشم باشه لبخند روی لبم اومد. با صدای مرددی گفتم: - یعنی قراره همیشه پیشم باشی؟ جوابمو نداد صاف شد و گفت: - بهتره بریم شام بخوریم حتما مامان منتظرمونه. سمت در رفت که گفتم: - ولی جواب حرف من این نبود. وایساد برگشت نگاهم کرد و گفت: - اگه مذهبی بشی اره. لب زدم: - اگه نشم؟اگه نشم بازم منو می خوای؟ نفسی تازه کرد و گفت: - من تورو دوست دارم هر طور که باشی اما مذهبی خیلی زیباتری با وقار تری تو انگار ساخته شدی برای حجاب و متانت. از ابراز یهویی ش شکه شدم! اصلا فکر نمی کردم این حرف رو بزنه! نگران منتظر واکنش من بود زدم زیر خنده. با تعجب نگاهم کرد که گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ شوکه گفت: - معلومه که نه! خنده از لبم پاک شد واقعا نمی دونستم چی باید بگم. بلند شدم و گفتم: - بریم شام خاله منتظرمه. اومدم از کنارش رد بشم که با حرف ش مجبورم کرد سر جام وایسم: - تو منو دوست نداری؟ معلومه که داشتم اون تنها فرد زندگیم بود که من باهاش ارتباط گرفته بودم باهاش حالم خوب بود تونست منو بشناسه و از همه مهم تر منو داشت به سمت راهی می برد که تهش نور بود. اما اگه الان می گفتم اره پرو می شد پس گفتم: - باید فکر کنم. اومدم برم که دست گذاشت و درو بست به در تکیه داد بهش نگاه کردم تا بیینم چشه از جیب ش یه جعبه در اورد و بازش کرد گرفت جلوم - یه انگشتر دخترونه با عقیق سرخ! در نگاه اول عاشقش شدم و گفتم: - هییع چقدر خوشکله. خواستم برش دارم که دست امیرعلی زود تر بهش رسید و برش داشت دستم تو راه موند اورد سمتم نگاهی بهش انداختم و دستمو جلو بردم که توی انگشتم گذاشت. با خوشحالی بهش نگاه کردم حسابی بهم می یومد. امیرعلی با لبخند نگاهم کرد و گفت: - همیشه فکر می کردم همسرم یه دختر چادری ساکت و مظلومه. با اخم بهش نگاه کردم یعنی می خواست بگه من بدم؟ با دیدن اخمم خنده ای کرد و گفت: - اما متوجه شدم هیچکس رو نمی تونم به اندازه تو دوست داشته باشم حتی اون همسر خیالی ساکت رو. لبم به خنده باز شد اما با یاداوری حرف ش توی ماشین که گفت خوشحاله چون معموریت ش داره نتیجه می ده خنده از لبم پاک شد و گفتم: - پس اون حرف صبح ت چی بود؟
۵پارت تقدیم نگاه های پر مهرتون رفقا التماس دعا!:))🌱❤️‍🩹