« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت11
#شایان
مردد نشست و نگاهشو به دست دستاش که با استرس توی هم می پیچیدشون دوخت.
نگاهمو از دستاش گرفتم سیگاری دراوردم و روشن کردم پک اول رو که زدم شروع کرد به سرفه کردن و بین سرفه هاش گفت:
- می شه..لطفا خاموش کنید.
سری تکون دادم و انداختمش روی زمین و با پام لهش کردم.
ارنج هامو روی زانو هام گذاشتم و به جلو خم شدم و گفتم:
- خب بهتره شروع کنم!
با صدای اروم و گرفته ای گفت:
- چیو؟
سرمو چرخوندم سمت ش که فوری سر شو پایین انداخت و گفتم:
- اینکه کی هستی!از کجا اومدی!چیکاره هستی؟
منتظر نگاهش کردم و گفتم:
- خوب می شنوم!
لب تر کرد و گفت:
- اسمم که غزاله فامیلم محمدی 17 سالمه تا یازدهم درس خوندم رشته ی هنر گرافیک پدر و مادرم توی بچگی فوت کردن و برادرمم ولم کرد و رفت صابخونه انداختتم بیرون از خونه منم دنبال کار می گشتم که اگهی شما رو پیدا کردم همین.
به تاب تکیه دادم که خودشو عقب تر کشید و از حضور من خجالت کشیده بود!
نگاهی به سر و وعض ش انداختم شیک بود اما محجبه!
یکم متمایل شدم سمت و گفتم:
- ببین من مشکلات زیادی دارم می فهمی؟
سری تکون داد و گفت:
- از اونجایی که ثروت دارید پس مشکلات تون مالی نیست فکری یا دلیه!
دختر زرنگی بود!
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته سیگاری هم که گفتی خاموش کنم به خاطر همین مشکلاته که عادت کردم بهش نمی خوام توهم مشکل بشی می فهمی منظور مو؟
با مکث گفت:
- اما سیگاری که شما می کشین دردی رو دوا نمی کنه حتی حالتون رو هم بهتر نمی کنه پس چرا می کشین؟به جای کشیدن اون مشکلات تونو حل کنید فکر کنید راه حل پیدا کنید.
نیشخندی زدم و گفتم:
- فکر کردی خودم نمی خوام؟نمی شه حل شدنی نیست.
غزال گفت:
- می خواید به من بگید؟شاید بتونم کمک تون کنم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مثلا اولین مشکل خودت.
با تعجب گفت:
- من؟
با جدیت گفتم:
- اره تو اتفاقا بزرگ ترین ش تویی میدونی چرا؟
نه ای گفت که گفتم:
-
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت12
#غزال
نه ای گفت که گفتم:
- چون پسرم تنها دارایی م تمام زندگیم به تو وابسته شده تازه خوشحال شده یه بار از ته دل خندیده و تو یه دایه بیش نیستی که امروز هستی و فردا نه و نمی دونم وقتی رفتی با پسرم چیکار کنم؟این زخم و چطور التیام ببخشم براش؟
با صداقتی که توی صداش بود گفت:
- من قول می دم که همیشه کنار محمد باشم تا زمانی که بمیرم من به محمد وابسته شدم اگه نگرانی تون بابت اینه که من محمد و رها کنم و برم پی زندگی خودم قول می دم بهتون که این کارو نمی کنم.
با مکث گفتم:
- پس بیا یه کاری کن خیالم راحت باشه!
گفت:
- چه کاری؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- به عقد من در بیا که مطمعن باشم نمی ری!من هیچی ازت نمی خوام می خوام فقط عقدم باشی که خیالم راحت باشه.
از جاش بلند شد و گفت:
- نه!من قول دروغ نمی دم!روی قولم هستم ولی نمی تونم به خواسته شما عمل کنم متعسفم!
خواست بره که بلند شدم و جلوش وایسادم و گفتم:
- پس بدون اگه کاری بکنی که کوچیک ترین اسیبی به محمد بزنه قبل اینکه دست من بهت برسه بهتره خودت خودتو خلاص کنی خوب؟
با عصبانیت گفت:
- من مثل همسر اولتون مادر محمد نیستم که اینجور با من برخورد می کنید.
#غزال
اومدم برم که نگاهم به پنجره اتاق ارباب زاده که محمد توش خواب بود افتاد یه سایه ای افتاده بود روی شیشه و داشت نگاهمون می کرد.
با دو سمت در عمارت رفتم که سایه دید تا دارم می دوام از کنار پنجره رفت.
با دویدن من ارباب زاده هم نگران شروع کرد پشت سرم دویدن.
تا رسیدم به اتاق سریع درو باز کردم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت13
#غزال
تا رسیدم به اتاق سریع درو باز کردم و خودمو هل دادم تو.
اما کسی نبود و محمد ام خواب بود.
ارباب زاده پشت سر من اومد توی اتاق دور تا دور اتاق و نگاه کرد از اتاق بیرون اومدم و توی راه رو رو نگاه کردم در همه اتاق ها بسته بود.
سمت تخت رفتم و دستمو دور محمد حلقه کردم و توی بغلم گرفتمش.
محمد توی بغلم تکونی خورد و دوباره خوابید.
ارباب زاده جلو اومد و گفت:
- بچه خوابه چیکار می کنی؟
نگران گفتم:
- یکی اومده بود توی اتاق خودم پشت پنجره دیدمش تا من دویدم سریع کنار رفت بو کن بوی عطر ش هنوز توی اتاق هست.
ارباب زاده بو کرد و گفت:
- اره این بوی عطر من نیست! اگر بوش مونده یعنی عطر خیلی گرونیه و کسی که عطر خیلی گرون می خره و بوهاش همیشه خاصه شیداست چون به عطر علاقه خاصی داره! نگران نباش اومده بود سرک بکشه عادتشه.
به محمد نگاه کردم و گفتم:
- اتفاقا گفتید شیدا بیشتر نگران شدم محمد خیلی ازش می ترسه معلوم نیست چیکارش کرده نمی خوام حتی یه ثانیه هم محمد باهاش تنها باشه.
ارباب زاده گفت:
- اما ماهی یک بار محمد یه روز کامل پیش شیداست حکم دادگاهه.
چشامو با عصبانیت نیستم ارباب زاده درو بست و قفل ش کرد.
روی صندلی نشست و گفت:
- اون بلایی سر پسر من نمیاره چون می دونه حکم کسی که بخواد محمد و اذیت کنه مرگه!
با حرف های ارباب زاده یاد بابا افتادم.
اونم مثل ارباب زاده روی من حساس بود!یه قطره اشک می ریختم زمان و زمین و بهم می دوخت اما بعد رفتن ش چقدر بی کس و تنها شدم!اما هنوز خدایی هست که مراقبم باشه.
حالم که بهتر شد و نگرانیم که کمتر شد محمد و روی تخت گذاشتم و پتو رو روش مرتب کردم.
همون جور نشسته خیره محمد بودم که ارباب زاده گفت:
- نمی خوای بخوابی؟مشکل منم؟
دقیقا مشکل خودش بود اما نمی شد بهش بگم که!
گفتم:
- نه بی خوابی به سرم زده.
اهان کشداری گفت اما دو دقیقه نشد خواب به سراغمم اومد و و همون جور نشسته خوابم برد.
#شایان
دو دقیقه از حرف ش نگذشت همون جور نشسته خواب ش برد!
می دونستم از حضور من معذب هست و به همین خاطر که کنار محمد دراز نمی کشه.
تو زندگیم با دختر مذهبی سر و کار نداشتم که اخلاق های این یکی تو دستم باشه.
همه کار هاش و رفتار هاش برام جدید بود.
نه دنبال جلب توجه بود نه خودنمایی نه پز دادن نه افاده ای بود و نه عملی!
ساده و در عین حال زیبا و شیک و خاص!
واقعا توصیف ش سخت بود مخصوصا که یه روزه فقط اومده.
امیدوارم همیشه همین جوری بمونه و مثل بقیه ادم های زندگیم رنگ عوض نکنه!
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت. . .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●❤️🩹🕊●
⊰اَنگُشتبِهلَبمٰاندِہاَماَزقٰاعِدهِعِشْق..؛
مٰایٰاࢪنَدیدِهتَبِمَعشُوقڪِشٖیدیم•°~❤️🩹🍂!″⊱
#آقاےابٰاعـبدالله „🍃 „
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●❤️🩹🕊●
「لٰاحَیٰاةَلِقَلْبۍاِلٰابِذِڪْرِڪْ؛یٰاحُـسِین . . 」
جانۍبراےدلمنیستجزبهیادتو؛یاحـسین..🩵🫀′°
#سلطـٰانکربلا 🌱'(:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●❤️🩹🕊●
˼بٰازدِلتَنگحُسِینَمکِهدِلَمشُورگِرِفت . . !
دلِعٰاشِقزِفِراقِحَرَماَزدُورگِرِفت ࣫͝ . .💔🪽"¡˹
#اربٰابنٰاحسین 🫁 ^^
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
نمیدانم چ ࢪازۍ خفتہ دࢪ چشمان زیبایت
ڪہعاقلسمتِچشمتمۍࢪود،دیوانہمۍآید ♥️'🫧'🌱:)!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . . کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹'
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨️