⑇بروننمیرودازخاطرمخیالِوصالت؛៹
اگرچهنیستوصالۍولۍخوشمبهخیالت࣫͝ . .♥️🌱ᯓ
#امامحـسینجونم ‹🫀›
′°دَࢪمَنکَسِۍفِࢪٰاقِتُوࢪٰادادمیزَنَد..؛
فِکࢪِۍبِهحٰالِپٰاسُخِاینبِۍجَوٰابکُن . .❤️🩹🍂!″
#ابٰاعـبدالله „🍃 „
Maher Zain - Asalamo Alaik Ya Rasoulolah (320) (1).mp3
5.03M
السلام علیک یا حبیبی یا نبی الله♥️"🌿>>
#نماهنگ
ماهر زین🌝💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابید و فردا بیدار نشد 🚶🏿♂ .
نمازم را قضا کرده تماشا کردنت؛ای ماه!
بماند بینِ ما این رازها بینی و بین الله
من استغفارکردم از نگاهِ تو نمی دانم
اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه؟
برای من نگاهِ تو فقـط مانند آن لحظه است
همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه(:
و شاید من سر از کاخِ عزیزی در می آوردم
اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه .
مرا محروم کردیاز خودت،این داغ سنگین بود
چنان تحریم تنباکو برای ناصرالدین شاه...!:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
کنار او فراموش میکنم
که دنیایی هم وجود دارد((:💙
#السلاموعلیکیابقیتالله🌱
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت19
#غزال
دو ساعتی گذشته بود و خدا خدا می کردم محمد بیدار شه حداقل با اون سرگرم بشم توی این ویلای درندشت.
اما نه محمد خواب خواب بود.
حیاط خیلی با صفایی داشت این ویلا حالا مگه برم بیرون می خواد چیکارم بکنه؟
تهش دو تا داد بزنه.
بلند شدم و اروم در ویلا رو باز کردم.
تا بادیگارد ها مشغول بودن من اروم سمت ته عمارت راه افتادم.
با دیدن درخت ها و سرسبزی حیاط دلم باز شد.
چند تا میوه هم از درخت ها چیدم وای که چقدر خوشمزه و شیرین بود.
ای کاش بشه شب اینجا موند و این همه راه اومدیم تا دریا بریم.
البته بعید می دونم ارباب زاده با این اعصاب خراب ش و اون نه گفتن من موندگار بشه یا حداقل ما رو دریا ببره!
اون وقتا که بابا زنده بود همیشه منو میاورد شمال می دونست دریا دوست دارم می گفت بادیگارد ببرم دریا و هر وقت دلم خواست برگردم اون موقعه چه فکر می کردم روزی قراره این بلا سرم بیاد.
کجایی بابا جون چقدر دلم برات تنگ شده نفس غزال.
تا تو بودی غزال هیچ غمی نداشت از وقتی رفتی غزال ت تنها و بی کس شده.
چقدر دلم می خواد بیام سر مزارت اما حیف که داداشم کاری کرده که فکر کنم تا اخر عمر نتونم بیام پیشت.
با شنیدن صدای زد و خورد و ناله های یکی سر جام میخکوب شدم.
رد صدا رو دنبال کردم و جلو رفتم که رسیدم به یه در قهوه ای رنگ.
نگاهی به اطراف انداختم و درو باز کردم پله ها رو اروم اروم پایین رفتم که رسیدم به یه اتاق بزرگ ارباب زاده و بادیگارد ها اینجا بودن یکی هم به ستون بسته بودن و صورت ش خونی بود.
یکم که دقت کردم دیدم داداشمع!فرهاد.
نفسم بند اومد سریع پله ها رو دیدم پایین بادیگاردی که داشت مشت توی صورت فرهاد می زد و به عقب هل دادم و جلوی فرهاد وایسادم و جیغ کشیدم:
- چیکار می کنی نامرد داغون ش کردی برو عقب خدا لعنتت کنه.
متعجب بهم نگاه کرد.
برگشتم سمت فرهاد که با چشای درشت شده داشت نگاهم می کرد.
با گوشه لباسم خون لب و بینی شو پاک کردم و اشکام ریخت روی صورتم:
- داداشی قربونت برم حالت خوبه؟فرهاد خوبی؟
زدم زیر گریه و تند تند خون های صورت شو پاک می کردم.
برگشتم سمت ارباب زاده و با گریه گفتم:
- تو چقدر ادم نامردی هستی چون بهت گفتم نه رفتی داداش مو گیر اوردی کتک ش می زنی که من بگم اره،؟ واقعا برات متعسفم عوضی.
فرهاد با صدای دردناکی گفت:
- تو..تو کجا رفتی؟اینجا چیکا..ر می کنی؟
ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو خواهر فرهادی؟
برگشتم سمت ش و گفتم:
- الان داری وانمود می کنی نمی دونی اره؟
برگشتم و دستای فرهاد و باز کردم سر خورد و نشست.
فرهاد سرفه ای کرد و گفت:
- تو پی..ش این مردک بودی؟...این همون..یه که توی قما..ر تو رو برند..ه شد.
خشک شدم!
حس کردم قلبم نمی زنه.
از جا بلند شدم و عقب عقب رفتم.
برگشتم سمت ارباب زاده و بعد فرهاد.
باورم نمی شد خودم با پای خودم رفته بودم توی دهن شیر؟
به دیوار تکیه دادم اشکامو پاک کردم و ناباور گفتم:
- راست نمی گی مگه نه؟ی..عنی من فرار کردم اما رفتم پیش کسی که دنبال من بود؟فرهاد بگو شوخی می کنی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت20
#غزال
سمت پله ها رفتم و گفتم:
- من باید برم محمد الان بیدار می..
که بادیگارد با اشاره ارباب زاده جلوم وایساد.
کم مونده بود پس بیفتم.
حس می کردم پاهام توان نگه داشتن وزن مو نداره.
روی زمین افتادم و دستامو جلوی صورتم گرفتم و زدم زیر گریه.
ارباب زاده روی صندلی نشست و گفت:
- خوب!حالا دو تا راه داریم یا اینکه غزال زن من بشه مادری کنه برای بچم که در این صورت من فرهاد و نه تنها می بخشم بهش خونه و کار هم می دم و راه دوم اینکه غزال همسر من نشه و من طلب مو با فرهاد صاف کنم که فقط با کشتن ش طلب من صاف می شه و من رضایت می دم.
شکه سرمو بالا اوردم و ناباور نگاهش کردم و لب زدم:
- تو این کارو نمی کنی!
ارباب زاده گفت:
- امتحان ش مجانیه.
سرمو بین دستام گرفتم و اشکام دونه دونه روی زمین ریخت.
فرهاد با صدای گرفته ای گفت:
- این ..کار..و برای ..من می کنی مگه نه ابج..ی؟
با چشای اشکیم بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا هیچی ت به بابا نرفته؟بابا کجاست ببینه با دختر یکی یدونه اش چیکار کردی!کجاست بیینه کل مال و منال شو فروختی مواد خریدی کجاست ببینه داداشم روی ناموس خودش شرط بندی کرده؟اخه کی خواهر خودشو می زاره وسط؟فرهاد من خواهرتم می فهمی؟مگه من از مدرسه می یومدم پسری چپ بهم نگاه می کرد تا خون از دماغ و دهن ش سرازیر نمی شد ولش نمی کردی؟کجا رفتته اون غیرتت؟کی انقدر بی شرف شدی فرهاد؟تو به جایی رسیدی که برای زندگی خودت داری منو معامله می کنی اره؟کی با خواهر خودش این کارو می کنی که تو کردی؟
هق زدم و داد کشیدم:
- کییییی فرهاد؟
سرشو روی زانوش گذاشت و شونه هاش می لرزید.
به ارباب زاده نگاه کردم و گفتم:
- توروخدا این کارو نکن خواهش می کنم به برادرم رحم کن اون جوونه تازه 21 سالشه شده.
ارباب زاده نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- 2 دقیقه وقت انتخاب داری.
سرمو بین دستام گرفتم.
چیکار می کردم؟ زندگی خودم یا داداشم؟ اگر می گفتم خودم تا اخر عمر باید با عذاب وجدان سر می کردم مگه من دل اینو داشتم مردن داداشمو بیینم؟
اخ خدا!کل رویاهام یه شبه دود شد رفت هوا.
با صدای ارباب زاده بهش نگاه کردم:
- خوب کدومو انتخاب می کنی؟
از نرده ی پله کردم و بلند شدم.
فرهاد ملتمس بهم نگاه کرد پلکی زدم که اشکام سر خورد پایین و گفتم:
- تو که تمام ارزو های منو نابود کردی زندگی رو ازم گرفتی اینم روش من مثل تو دل بدبخت کردن کسی رو ندارم فقط تا عمر داری یادت باشه چیکار کردی با من خوب؟
به ارباب زاده نگآه کردم و گفتم:
- زن ت می شم فقط خونه و کار رو بهش نده اول بفرست ش کمپ اگه ترک کرد بعد بهش بده.
بلند شد و گفت:
- باشه فردا می ریم محضر بعد از رسمی شدن ازدواج مون می فرستمش بره کمپ خودم مراقبشم.
سری تکون دادم که رو به بادیگاردش گفت:
- بهش برسین.
رو به من گفت:
- بریم.
نگاهی به فرهاد انداختم که باز اشک به چشمام هجوم اورد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و بی جون از پله ها بالا رفتم.
دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم هق هق مو خفه کنم.
ارباب زاده درو بست و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بسه اشکاتو پاک کن محمد اینجوری ببینتت می ترسه!
هر طوری بود خودمو کنترل کردم و اشکامو پاک کردم.
سمت عمارت راه افتادیم که گفت:
- چرا بهم دروغ گفتی راجب خانواده ات؟
لب زدم:
- دروغ نگفتم فقط نگفتم از دست برادرم فرار کردم چون منو قمار کرده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
𝐌𝐚𝐤𝐞 𝐮𝐫 𝐃𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐑𝐞𝐚𝐥𝐢𝐭𝐲 آرزوهات ُتبدیلبہواقـعـیتڪن🌚🫀!.
𝐌𝐚𝐤𝐞 𝐮𝐫 𝐃𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐑𝐞𝐚𝐥𝐢𝐭𝐲
آرزو هات ُتبدیل بہ واقـعـیتڪن🌚🫀!.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
-دستشدرازنیستبههرجاوهرطرف..؛
هرکسبهدربِخانهیِلطفتگداشود((:💛🫧؛″
#آقایاماٰمرضـٰا ~🫀~
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
⊰جُـزتـوـدَرگـوشـہـدِل؏ـشقڪسۍنِیسـتمَـرا..؛
جُـزمُلاقـٰاتتـومیـلوهَـوسۍنِیسـتمَـرا•°~🧡🫀!″⊱
#السلامعلیڪیٰاضامݧآهو 🕊 ^^