°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت19
#ترانه
درد پهلوم هی کمتر و کمتر پی شد ولی تیر های خفیفی می کشید.
مهدی برگشت سمتم و وقتی چهره ترسیده و بهت زده مو دید اخم شو باز کرد و با لحن همیشگی گفت:
- خوبید؟ بریم؟
سری تکون دادم .
بار رفته بود تو فاز جمع بستن!
کیف مو خودش برداشت و راه افتادیم.
اروم راه می رفت تا مبادا به من فشار بیاد.
با صداش سر بلند کردم:
- مطمعنید خوبید؟ نمی خواید بریم دکتر؟ نمی خواید استراحت کنید؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
دیگه چیزی نگفت و سمت ماشین ش رفتیم :
- با ماشین من بریم خطرناکه با این حال رانندگی کنید!
باشه ای گفتم و عقب نشستم.
حرکت که کرد برای اینکه سکوت بین مون بشکنه گفتم:
- تاحالا چهره خشن تونو ندیده بودم فکر نمی کردم اصلا خشن باشین!
مهدی گفت:
- شرمنده اگر ترسوندمتون باید جواب رفتار هاشو می دادم بلاخره و اینکه..
سکوت ش که طولانی شد گفتم:
- و اینکه؟..
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببخشید من هول شدم نگران تون شدم برای همین جسارت کردم بهتون دست زدم شرمندم باید از یکی دانشجو ها می خواستم کمک کنه.
لبخندی روی لب هام نقش بست!
چقدر دنیای مذهبی ها قشنگه!
به خاطر چه چیزایی عضرخواهی می کنن! نمی زارن کوچیک ترین چیزی توی دلم ادم بمونه و و کاملا حواسشون به ادم مقابل شون هست که مبادا اسیبی به بزنن.
ظبط ماشین رو روشن کرد و یه نوحه در حال خوندن بود.
چون توی ماشین مهدی برام پخش می شد خاص بود.
با دقت بهش گوش کردم یه تیکه از متن ش این بود(عکس رفیق شهیدم_توقاب چشمامه هرشب_جونم به این جوونا و جونم به لشکر زینب..)
خیلی جاها شو متوجه نمی شدم و باید حتما بعد از مهدی می پرسیدم.
مخصوصا اینکه زیاد اسم حضرت زینب و می اورد و می خواستم بدونم چرا انقدر براشون حضرت زینب مهمه!
به قلم بانو❤️🩹
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت19
#یاس
گفت:
- پیدا کردم براتون اما توی محله ساده نشینه! همونه که خانوم می خواد .
با لبخند گفتم:
- همین خوبه! حتما مسجد باید نزدیکی ش باشه.
سوار شدیم بریم خونه رو ببینیم.
پشت سر ماشین بنگاه دار راه افتادیم.
پاشا گفت:
- اخه همه دخترا عاشق قصر ان تو چرا نیستی؟
سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- گفتم که من فرق دارم جواب این سوال رو هم صد دفعه دادم نمی خوام اسیر لذت های دنیا بشم!
پاشا اومد اخرین ترفند خودشو به کار ببره:
- خوب تو بیا ولی باید روی خودت کار کنی توی که توی سخت ترین شرایط هم قرار بگیری اسیر لذت های دنیا نشی!
ابرویی بالا و انداختم و گفتم:
- واسه چی خودمو اذیت کنم؟ برم خودمو وسط مرز گناه قرار بدم بگم گناه نمی کنم؟ خوب چکاریه نمی رم وسط مرز گناه این چه حرفیه!
پاشا گفت:
- چی بگم دیگه راست می گی .
بعد از نیم ساعت رسیدیم.
پیاده شدیم درش به رنگ آمیزی نیاز داشت.
یه حس خوبی به این خونه داشتم.
سمت در همسایه رفتم که بنگاه دار گفت:
- خونه اینه!
می دونمی گفتم و دوباره در زدم که یه خانوم چادری درو باز کرد.با لبخند سلام کردم و گفتم:
- ما اومدیم این خونه رو ببینیم می خواستم ببینم قبل ما چه ادم هایی اینجا بودن؟
خانومه با لبخند گفت:
- الهی عزیزم تازه عروسی! والا این خونه خیلی با برکت و خوبه! قبل شما یه خانواده شهید اینجا زندگی می کردن که چون پیر شدن رفتن پیش بچه هاشون عزیزکم.
خداروشکری گفتم و خداحافظ ی کردم.
بنگاه دار درو باز کرد و داخل رفتیم.
با دیدن حیاط ش لبخندی زدم همون بود که می خواستم.
ناخوداگاه خونه ی ترانه و مهدی که توی رمان عشق به یک شرط رو توی ذهنم مجسم کردم دقیقا همین جور بود.
با ذوق داخل رفتم خیلی خاک خورده بود و معلوم بود چند ساله کسی اینجا نبوده! اما کاملا سالم بود و دستی به روش می کشیدم می شد عروسک!
یه حوزه بزرگ داشت وسط حیاط و روبروی حوز 5 تا در با شیشه های رنگی.
دوتا در اولی به روی هم باز می شد و پذیرایی بود.
یه اشپزخونه و سه تا اتاق.
پاشا گفت:
- نگو که اینو دوست داری!
با لبخند گفتم:
- دقیقا همینو می خوام .
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- ما کلی مهمون داریم اخه اینجا؟ کوچیک نیست؟
برگشتم سمت ش و گفتم:
- اولا که گفتم مردم و نظر مردم مهم نیست باید نظر خدا رو اولویت گرفت بعدشم ما دو نفریم مگه چقدر جا می خوایم؟
پاشا گفت:
- چی بگم دیگه برم سند بزنم تو رو هم برسونم خونه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه برو سند بزن من اینجا رو تمیز کنم تو هم جارو و سطل و مواد شونه و شیلنگ و این چیزا بگیر بیا کمکم.
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- عمرا کارگر می گیرم.
معصوم نگاهش کردم و گفتم:
- توروخدا نق نزن دیگه تنبل نباش کارگر بلد نیست خراب می کنه برو دیگه.
یه دونه اروم زد تو سرم و گفت:
- چیکارت کنم دیگه بمون تا برگردم.
نیش مو باز کردم و سر تکون دادم و گفتم:
- چشم زود بیا.
با خنده گفت:
- همیشه همین طور حرف گوش کن باش.
پشت چشمی براش ناز کردم و تا رفتن چادر مو در اوردم و یه جا گذاشتم کثیف نشه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت19
#زینب
گوشه چادر دراز کشیدم و محمد و توی بغلم خوابوندم و دستمو دورش حلقه کردم یه وقت جایی نره.
ساکت بهم نگاه می کرد و دست به صورتم می کشید داشتم خابالود بهش نگاه می کردم که دستشو جلو اورد و انگشت شو کرد تو چشم!
سریع عقب رفتم و اخی گفتم که خندید.
دوباره دستشو اورد باز بکنه تو چشم که چشامو بستم و اروم لای چشمو وا کردم داشت به زبون بچه گونه اش چیزی می گفت.
دیگه بقیه اشو متوجه نشدم و خواب بهم غلبه کرد.
2 ساعت بعد
دستی به جای محمد کشیدم که دیدم خالیه.
سریع چشم باز کردم و نیم خیز شدم.
نبود که نبود.
چادر خالی بود.
ترسیده سریع بلند شدم دویدم بیرون.
رو به امید جیغ کشیدم:
- محمد محمدم کو نیستش تو چادر نیست.
بقیه متعجب بلند شدن و فرمانده گفت:
- بیرون نیومده کسی از چادر.
دوباره برگشتم توی چادر و تند تند همه جا رو گشتم پتو ها رو کنار می زدم نبود که نبود.
زدم زیر گریه و همه تند تند اطراف و می گشتن.
دوباره برگشتم توی چادر و با چشای اشکی بلند محمد و صدا کردم.
از چادر بیرون اومدم و جیغ کشیدم:
- محمدددد ....
صدای جیغ من و گریه محمد قاطی شد.
ساکت شدم و به صدا گوش دادم پشت چادر بود.
سریع دویدم پشت چادر نشسته بود و کامل خاکی بود داشت توی خاک ها ول می خورد و تو دستش خاک بود.
به چادر نگاه کردم از گوشه داخل چادر اومده بود پشت چادر.
وای حتما با صدای جیغ من ترسیده.
با دیدن من ساکت شد و به خاک بازی ادامه داد.
انگار جون از زانو هام رفته بود و دو زانو افتادم روی زمین.
دردی توی زانو هام پیچید که اخی گفتم.
امید سریع لیوان اب قند و اورد و به خوردم داد.
فرمانده محمد و بغل کرد و گفت:
- گل پسر فقط هوس بازی کرده بود همین نگاه کن کامل خودشو کثیف کرده.
توی بغلم گذاشتش و دستامو بی جون دورش حلقه کردم.
حسابی ترسونده بودم.
نفس م که جا اومد بلند شدم و اشکامو پاک کردم.
بغلش کردم و به سر و وعض گل پسرم نگاه کردم.
یه حمام نیاز داشت.
امید و صدا کردم و گفتم یه قابلمه پیدا کنه.
اورد و فرمانده سوالی بهم نگاه کرد که گفتم:
- می خوام حمام ش کنم.
سری تکون داد و امید پر از اب ش کرد و داخل روی پیکنیک گذاشتش.
یه تشت روی هم بود که اب سرد تا نصفه توش گذاشتم و وسط چادر گذاشتمش.
لباس محمد و در اوردم و اب گرم رو ریختم روی اب سرد و چک ش کردم خیلی خوب بود.
محمد و بلند کردم و توی تشت گذاشتمش که با ذوق دستاشو زد روی اب .
الهی بچه ام اب و دوست داشت.
تند تند روی اب می زد و برعکس بقیه بچه ها که واسه ی حمام نق می زدن اصلا نق نزد.
لیف که نبود پیراهن خودشو خیس کردم و مایع ریختم روش اروم اروم لیف ش کشیدم.
کاسه استیل و برداشتم و اب ریختم تو سرش و کامل شستمش بغلش کردم و یه ملافحه دورش پیچیدم.
تند تند خشک ش کردم و لباس تن ش کردم سرما نخوره.
کلاه و جوراب و دستکش تن ش کردم .
امید تشت و برداشت تا ببره بریزه.
بهش غذا دادم و حالا گیج و منگ خواب شده بود.
روی پتو گذاشتمش و اروم به کمرش می زدم تا بلاخره خوابید.
پتو رو روش مرتب کردم و وقتی کاملا مطمعن شدم خوابه.
از چادر بیرون اومدم.
#کمیل
خواستم به ادامه سخنرانی بپردازم چون بچه ها منتظر بودن که فرمانده کل گردان اومد و همه بلند شدن و با اشاره دست فرمانده نشستن
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت19
#باران
سری تکون دادم و گفتم:
- توی دینی مون نوشته.
رایان گفت:
- اهنگ و پلی می کنم بعدش سوال داشتی بپرس جواب بدم خوبه؟
اوکی گفتم و اهنگ و پلی کرد
اول ش که شروع شد اون اهنگ اول ش موسیقی ش خیلی حس خوبی داشت و مطمعن بودم حتما متن ش هم قشنگه:
- جانا جانا
مهدی زهرا
یا مولانا
مهدی زهرا
متا ترانا
مهدی زهرا
جانا جانا
دلخوشی دنیای من
می دونی که چقدر دوست دارم
ای اقای من
غصه ها بی معنی می شه
یعنی میای می بینمت
یعنی می شه؟
فرمانده سلام
ای مهربون تر از مادر و بابام
فرمانده سلام
کاری کن که بازم به چشمت بیام
فرمانده سلام
تو لشکر سید علی سرباز شمام
*منتظرت بودم منتظرت هستم
اقای مهربون دستاتو بزار توی دستم
یک ساله که با تو یه عهدی رو بستم
پای تموم قول و قرار هام هستم
فرمانده سلام
ای مهربون تر از مادر و بابام
فرمانده سلام
کاری کن که بازم به چشمت بیام
فرمانده سلام
تو لشکر سید علی سرباز شمام
من سربازتم
دیدی دنیا رو برات به بهم زدم
من سربازتم
مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم
من سربازتم
مثل میرزا کوچیک با نهظتت علم زدم
من سربازم
یه نگاه بهم بکن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی
من سربازتم
اینقده برات دعا کردم و می کنم که زود برگردی
من سربازتم
کلنا یا فرمانده جانم مهدی
فرمانده سلام
ای مهربون تر از مادر و بابام
فرمانده سلام
کاری کن که بازم به چشمت بیام
فرمانده سلام
تو لشکر سید علی سرباز شمام
قول می دم برات یار باشم
قول می دم یه عمار باشم
قول می دم مثل ارمان علی وردی من پای کار باشم
قول می دم مثل حاج قاسم یه جان فدا بشم
قول می دم مثل سرباز گمنام توی دل تو جا بشم
مثل حاج همت منم محبوب خدا بشم
می خوام همه تلاش مو بکنم
دنیا صاحب الزمانی بشه
اینقده اسم تو صدا می زنم
تا اسمت یه روز جهانی بشه
سلام فرماندا!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت19
#غزال
دو ساعتی گذشته بود و خدا خدا می کردم محمد بیدار شه حداقل با اون سرگرم بشم توی این ویلای درندشت.
اما نه محمد خواب خواب بود.
حیاط خیلی با صفایی داشت این ویلا حالا مگه برم بیرون می خواد چیکارم بکنه؟
تهش دو تا داد بزنه.
بلند شدم و اروم در ویلا رو باز کردم.
تا بادیگارد ها مشغول بودن من اروم سمت ته عمارت راه افتادم.
با دیدن درخت ها و سرسبزی حیاط دلم باز شد.
چند تا میوه هم از درخت ها چیدم وای که چقدر خوشمزه و شیرین بود.
ای کاش بشه شب اینجا موند و این همه راه اومدیم تا دریا بریم.
البته بعید می دونم ارباب زاده با این اعصاب خراب ش و اون نه گفتن من موندگار بشه یا حداقل ما رو دریا ببره!
اون وقتا که بابا زنده بود همیشه منو میاورد شمال می دونست دریا دوست دارم می گفت بادیگارد ببرم دریا و هر وقت دلم خواست برگردم اون موقعه چه فکر می کردم روزی قراره این بلا سرم بیاد.
کجایی بابا جون چقدر دلم برات تنگ شده نفس غزال.
تا تو بودی غزال هیچ غمی نداشت از وقتی رفتی غزال ت تنها و بی کس شده.
چقدر دلم می خواد بیام سر مزارت اما حیف که داداشم کاری کرده که فکر کنم تا اخر عمر نتونم بیام پیشت.
با شنیدن صدای زد و خورد و ناله های یکی سر جام میخکوب شدم.
رد صدا رو دنبال کردم و جلو رفتم که رسیدم به یه در قهوه ای رنگ.
نگاهی به اطراف انداختم و درو باز کردم پله ها رو اروم اروم پایین رفتم که رسیدم به یه اتاق بزرگ ارباب زاده و بادیگارد ها اینجا بودن یکی هم به ستون بسته بودن و صورت ش خونی بود.
یکم که دقت کردم دیدم داداشمع!فرهاد.
نفسم بند اومد سریع پله ها رو دیدم پایین بادیگاردی که داشت مشت توی صورت فرهاد می زد و به عقب هل دادم و جلوی فرهاد وایسادم و جیغ کشیدم:
- چیکار می کنی نامرد داغون ش کردی برو عقب خدا لعنتت کنه.
متعجب بهم نگاه کرد.
برگشتم سمت فرهاد که با چشای درشت شده داشت نگاهم می کرد.
با گوشه لباسم خون لب و بینی شو پاک کردم و اشکام ریخت روی صورتم:
- داداشی قربونت برم حالت خوبه؟فرهاد خوبی؟
زدم زیر گریه و تند تند خون های صورت شو پاک می کردم.
برگشتم سمت ارباب زاده و با گریه گفتم:
- تو چقدر ادم نامردی هستی چون بهت گفتم نه رفتی داداش مو گیر اوردی کتک ش می زنی که من بگم اره،؟ واقعا برات متعسفم عوضی.
فرهاد با صدای دردناکی گفت:
- تو..تو کجا رفتی؟اینجا چیکا..ر می کنی؟
ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو خواهر فرهادی؟
برگشتم سمت ش و گفتم:
- الان داری وانمود می کنی نمی دونی اره؟
برگشتم و دستای فرهاد و باز کردم سر خورد و نشست.
فرهاد سرفه ای کرد و گفت:
- تو پی..ش این مردک بودی؟...این همون..یه که توی قما..ر تو رو برند..ه شد.
خشک شدم!
حس کردم قلبم نمی زنه.
از جا بلند شدم و عقب عقب رفتم.
برگشتم سمت ارباب زاده و بعد فرهاد.
باورم نمی شد خودم با پای خودم رفته بودم توی دهن شیر؟
به دیوار تکیه دادم اشکامو پاک کردم و ناباور گفتم:
- راست نمی گی مگه نه؟ی..عنی من فرار کردم اما رفتم پیش کسی که دنبال من بود؟فرهاد بگو شوخی می کنی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت19
#سارینا
ولی بدجوری فکر و ذهن م درگیر این شهید روح الله شده بود.
چقدر مظلومانه شهید شد.
اخه چطور یکی می تونه یه ادم دیگه رو بکشه،؟
سمت در دیگه اتاق سامیار رفتم و درو باز کردم حمام و دستشویی بود.
بستمش و اون یکی رو باز کردم که چشام گرد شد.
یه سالن با نمای کاملا متفاوت مثل تو فیلم ها برای تیراندازی بود.
با هیجان داخل رفتم یه اصلحه بود با تیر و یه نشونه و هدفون.
سریع هدفون و پوشیدم و اصلحه رو برداشتم نشونه گرفتم اما نمی زد.
هر چی ماشه رو فشار می دادم نمی زد.
که دستی هدفون رو از روی گوش هام برداشت برگشتم سامیار بود.
دست به سینه نگاهم کرد که گفتم:
- می گم که اصلحه ات خرابه نمی زنه.
ریلکس گفت:
- خالیه!
منم گفتم:
- بهم تیر می دی؟
به دیوار تکیه داد و گفت:
- نه!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چرا؟
دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
- چون فضولی!
منم دستامو به کمرم گرفتم و طلبکارانه گفتم:
- خوب اونوقت منم تصمیم می گیرم برم شمال همین الان به هم می گم منو ول کردی اونجا و خواستن بکشنم که دیگه خودم نخوام هیچ بابام نزاره من کمکت کنم!
لب زد:
- چند تا تیر می خوای؟
نیش مو وا کردم و گفتم:
- 20 تا.
توی اصلحه گذاشت و گرفت سمتم.
به زبون خودش باید باهاش صحبت کنی و گرنه بچه ام خیلی نفهمه.
حالا انگار من زایده مش!
هدفون و گذاشتم و اصلحه رو گرفتم نشونه گرفتم اما هر چی می زدم نمی خورد وسط فقط دو تا خورد اطراف ش.
که سامیار از پشتم دست هاشو رد کرد و حالت دست هامو دست کرد و کمکم تفنگ رو گرفت و گفت:
- نباید دستت بلرزه اگر زور نداشته باشی اصلحه رو ثابت نگه داری وقتی تیر بزنی دستت تکون می خوره و هدف نمی زنی!
سری تکون دادم و شلیک کردم که صاف خورد وسط.
با هیجان جیغی زدم و سامیار دست شو برداشت.
همون طور که گفته بود عمل کردم و تمام تیر هام صاف خورده بود وسط.
هدفون و برداشتم با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
- افرین خوب زدی زود یاد می گیری.
پشت چشمی براش نازک کردم که گوشیش زنگ خورد مامان بود.
بهم نگاه کرد و گفت:
- بهش نگو چه اتفاقی برات افتاد باشه؟
دلم براش سوخت بس که من مهربووووونم.
باشه ای گفتم و گوشی و دودل سمتم گرفت.
با مامان حرف زدم و وقتی دید کاملا سالمم قطع کرد.
بیرون اومدیم و با دیدن خوراکی ها نشستم روی تخت ش و شروع کردم به خوردن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت18 یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت س
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت19
محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدمو وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم
چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد
خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم .
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش و فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی منو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچولو
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'