eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.2هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5886617502280060643.mp3
9.63M
محمد حسین پویانفر❤️‍🩹✨️
میرسد غم هاۍ بی پایان بہ پایان ؛ - غم مخور🫶🏼'🕊. . ♡ (:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بهره‌ی‌هرکدام‌شمااززمین ، به‌اندازه‌طول‌وعرض‌قامت‌ِشماست ! - مولاعلی'ع' -❤️‍🩹
گیرم‌که‌دنیابرای‌توبمانَد ، توبرای‌آن‌نمی‌مانی . . - مولاعلی'ع' -❤️‍🩹
•| خرم‌آن‌روزڪہ‌بازآیۍسعدۍ‌گویـد:💕 آمـدۍ‌وڪہ‌چہ‌مشتـاق‌وپریشـان‌بودم:))°🩵'⛅️°
|•~بِہ‌نَظَـرمـۍرِسَـدایـن‌قـٰائِلِہ‌ۍتَنھـٰایـۍ🖤 تـٰاـاَبـد‌قَصـدِ‌عَزیمَـت‌بِـھ‌دِل‌ِمـٰادارَد🎶'🔓シ..!
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌می‌نویسم‌عشقُ‌میخونم‌اباالفضل❤️؛)
یا عباس ما که هیچ! قوم مسیح را هم گرفتار خود کرده‌ای :)♥️_
| تنها دارایی همه موجودات همان عشق است . . | علامه‌حسن‌زاده‌آملی
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد خیلی سریع رفت توی قسمت پریدن توی توپه ها از پشت شیشه باهاش خداحافظ کردم و ارباب زاده اومد و گفت: - بریم. و خودش رفت منم پشت سرش راه افتادم. سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون زل زدم. انقدر ذهنم بهم ریخته بود که دلم می خواست تنها باشم اما بخت انگار باهام یار نبود. حالا که داشتم شوهر می کردم و یه بچه داشتم معلومه که دیگه وقتم خالی نیست و زندگیم دیگه صرف خودم نمی شه! اصلا مشکلی با محمد نداشتم بلکه انگار بچه ی خودم بود اما ارباب زاده با مرد رویا های من 360 درجه فرق داشت. مهم ترین درد این ازدواج هم این بود که ارباب زاده منو برای پسرش می خواست و هیچ علاقه ای به من نداشت و حس کالا بودن بهم دست می ده. نفس مو با شدت رها کردم که ارباب زاده گفت: - چته؟ صاف نشستم و گفتم: - چیزی م نیست. پشت چراغ قرمز هم نموند و رد کرد و گفت: - عمه منه داره اینجوری با شدت نفس می کشه! در جواب ش گفتم: - شما بودی نمی تونستی برای زندگیت که روزی بهشت بود و حالا جهنم تصمیم بگیری و اختیارت دست خودت نباش برای جون برادرت که فروختت خودتو بفروشی با شدت نفس نمی کشیدی؟ ارباب زاده گفت: - سرنوشت اونجور که ما می خوایم رقم نمی خوره فکر نمی کنم خودتو فروخته باشی من خیلی محترمانه دارم باهات ازدواج می کنم! جواب شو ندادم چون اصلا منو درک نمی کرد. ماشین و توی پارکینگ پارک کرد و وارد مرکز خرید شدیم. سوار اسانسور شدیم و طبقه 7 رو انتخاب کرد و گفت: - رفیق م اینجا لباس های خوبی داره. فقط سر تکون دادم از اسانسور بیرون اومدیم و سمت سومین مغازه که خیلی هم بزرگ بود رفت و هر دوتامون رفتیم داخل. توی این ‌طبقه انگار کسی نبود و زیادی خلوت بود. صاحب های مغازه های دیگه که چند تاشون دوست های ارباب زاده بودن داشتن ورق بازی می کردن که من متنفر بودم ازش. با دیدن ارباب زاده بلند شدن و حسابی گرم گرفتن باهاش. بعد سوالی به من نگاه کردن که ارباب زاده تک سرفه ای کرد و گفت: - همسر اینده ام غزال جان. اخه چرا اینجوری اسم منو می گی خجالت می کشم! زیر لب سلامی کردم که با تعجب یکی شون گفت: - شوخی می کنی دیگه؟تو؟ایشون؟دختر چادری؟ وقتی می گم ما به هم نمی خوریم یعنی همین. ارباب زاده گفت: - اره از مانتو جلو باز هاش خیری ندیدم گفتم سلیقه رو عوض کنم. واقعا متعسفم براش و این لحن حرف زدن ش. رو بهم گفت: - خانوم ببینی کدوم از این لباس ها رو می پسندی. یه نگاه کلی انداختم انقدر اوضاع شون فجیح بود که شرمم می شد نگاهشون کنم. بدون اینکه سمت یکی شون برم گفتم: - هیچکدوم. رفیق ش که صاحب مغازه بود گفت: - شما چی مد نظرته ابجی؟ یکم فکر کردم و گفتم: - یه لباس فرمالیته سفید و کاملا پوشیده با طرح مناسب تنگ نمی خوام باشه استین های بلند و پوشیده با یقعه کامل یه چیز محجبه. ارباب زاده نگاهی به رفیق ش انداخت و گفت: - مگه لباس مجلسی پوشیده هم هست؟ رفیق ش سری تکون داد و گفت: - فکر کنم بدونم چی می خوای. توی انبار رفت و و بعد کمی بیرون اومد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 لباس توی دست شو باز کرد و گفت: - خوبه؟ دقیقا همون چیزی بود که می خواستم سری تکون دادم و گفتم: - اره. خداروشکری زیر لب گفت و گذاشت روی میز و گفت: - کلاه هایی که می شه باهاش ست کنید توی ویترینه. سرمو پایین انداختم و گفتم: - کلاه نمی خوام روسری سفید بلند می خوام. رفیق ارباب زاده گفتت: - والا ما همچین چیزی نداریم باید فروشگاه حجاب بگیرید طبقه دوم فقط کفش مجلسی داریم قفسه سمت چپ. نگاهی انداختم و گفتم: - من یه چیز ساده می خوام یه کفش سفید ساده با پاشنه حداقل سه سانت. متعجب گفت: - والا نداریم ‌طبقه اول فکر کنم باشه. ارباب زاده گفت: - ولی اینا هم‌ کفش های مارکه!با طرح های امروزی واقعا نمی خوای،؟ سری تکون دادم و گفتم: - من کاری به مارک بودن و امروزی بودن ش ندارم چیزی انتخاب می کنم که با سلیقه ام و عقیده ام یکی باشه. ارباب زاده لباس و حساب کرد از بقیه خداحافظ ی کرد و بیرون اومدیم. توی اسانسور رفتیم و طبقه دوم رو زد. نگاهی بهم کرد و گفت: - تو و تا شیدا زمین تا اسمونی چرا وقتی کسی باهات حرف می زنه بهش نگاه نمی کنی؟ لب زدم: - خوشم نمیاد به نامحرم نگاه کنم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نگاه خیره اش رو روی خودم حس می کردم. اصلا به روی خودم نیاوردم و همون جور به کفش هام خیره بودم. رسیدیم طبقه دوم و توی فروشگاه حجاب رفتیم. ارباب زاده که معلوم بود بار اولشه اومده همچین جایی داشت با دقت به اطراف نگاه می کرد. نگاهی بهم کرد و گفت: - منتظر چی؟خوب هرچی لازم داری بخر بریم. سری تکون دادم و چیزایی که لازم بود و خریدم. حساب کرد و گفت: - من می رم سرویس بهداشتی و برمی گردم تو بمون نگاه کن ببین چیز دیگه ای نمی خوای؟برمی گردم جایی نرو. باشه ای گفتم که از بوتیک زد بیرون. دوباره به وسایل نگاه کردم انواع و اقسام وسایل حجاب! روسری بلند و ساق دست و ... یهو در به شدت باز شد که من و بقیه افراد توی بوتیک برگشتیم سمت در فرهاد بود. بهت زده بهش نگاه کردم سمت ش رفتم و گفتم: - فرهاد تو اینجا چیکار می کنی؟حالت خوبه فرهاد؟ دستمو کشید و گفت: - باید با من بیای بدو. هول کرده بودم و نمی دونستم حتی چی شده! فقط منو دنبال خودش کشید به خیابون که رسیدیم سریع تاکسی گرفت نشستیم و یه ادرسی بهش داد. نگران بهش نگاه کردم و گفتم: - کجا داریم می ریم؟ارباب زاده برگرده منو نبینه عصبی می شه دوتامونو می کشه. با درد گفت: - غلط کرده. از استرس نمی دونستم چیکار کنم! حالا برگرده منو نبینه چی؟ قطعا هر جای این شهر باشیم پیدامون می کنه وای خدا. به خونه ی قدیمی نم خورده ای که فرهاد ادرس داده بود رسیدیم. درو باز کرد و رفتیم داخل. برگشتم توی بوتیک اما خبری از غزال نبود. رو به خانوم فروشنده گفتم: - ببخشید همسر من اینجا بودن نمی دونید کجا رفتن؟ با ترس گفت: - یه اقایی جونی با صورت خونی و کبود اومدن به زور دست ایشون رو گرفتن بردن. فرهاد!اون چطوری فرار کرد؟اینجا چیکار می کرد؟ همون لحضه گوشیم زنگ خورد بادیگاردم بود جواب دادم: - اقا اقا دو تا نگهبان گذاشته بودیم این پسره فریب شون داد و در رفت. با عصبانیت از بوتیک زدم بیرون. من هر چی می خوام با این پسره رآه بیام انگار فایده ای نداره! گوشیمو باز کردم و ردیابی که از قبل به لباس های غزال پنهونی وصل کرده بودم برای محکم کاری رو فعال کردم. مکان دقیق شو نشون داد. پوزخندی زدم گیرت اوردم خانوم کوچولو. خواستم برم دنبال ش اما فکری به سرم زد! اگر تا امشب خودش برگشت ویلا که فبها کاریش ندارم اما اگر برنگشت خواستن فرار کنم می دونم چیکارش کنم. پس برگشتم توی بوتیک حجاب و خرید هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم از فروشگاه بیرون اومدم و رفتم ویلا. خرید ها رو روی مبل گذاشتم و نشستم و منتظر شدم. سه ساعتی بود که اینجا بودم و هوا داشت رو به تاریکی می رفت. فرهاد که مواد بهش نرسیده بود اوضاع ش خیلی داغون بود و اینجا هم که یه خونه کاهگلی نم خورده که هر لحضه ممکن بود یه جایش فرو بریزه رو سرمون. انقدر کثیف بود که حالم بهم می خورد. فرهاد گفت: - همین جا زندگی می کنیم کار می کنیم. معلوم بود داره چرت و پرت می گه و نکشیده! لب زدم: - من برمی گردم پیش ارباب زاده اون تو روهم درست می کنه. اومدم برم که خودشو انداخت جلوی در که جیغی از ترس کشیدم. با چشایی که قرمز قرمز شده بود گفت: - هیجا نمی زارم بری فهمیدی؟ تو ناموس منی باید پیش من باشی نه اون پسره ی عوضی. زدم زیر گریه و گفتم: - توروخدا برو کنار اون ادم داره پول داره ما رو سریع پیدا می کنه بدبخت می شیم بزار خودم برم تا اون پیدامون نکرده. خیز برداشت و یه کشیده ی محکم کوبید توی گوشم و عربده زد: - گفتم جاییی نمی ری فهمیدیییی. انقدر داغون مواد بود که اصلا نمی فهمید داره چیکار می کنه و از عصبانیت سرخ شده بود. پاشو بلند کرد دوباره بزنه به بدنم که با پام زدم تو پاش و افتاد زمین و فریاد ش به اسمون رفت. حالا که نعشه است چرا من زورم بهش نرسه! یه بار بدبخت ام کرده نمی زارم دوباره هر غلطی دلش خواست بکنه. سریع پاشدم خواست پاشه و محکم تر از قبل زدم تو پاش که به خودش پیچید با گریه گفتم: - این کتک ها برای خودت بود یه روز ازم تشکر می کنی. و با دو درو باز کردم زدم بیرون. تا جایی که می تونستم دویدم تا رسیدم به یه جاده. دست تکون دادم برای تاکسی که وایساد به عقب نگاه کردم که فرهاد داشت می دوید سمتم سریع سوار شدم و ادرس ویلا ارباب زاده رو دادم. راننده که مسن بود گفت: - چیزی شده دخترم؟حالت خوبه؟