°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت23
#ترانه
چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود.
هوا گرگ و میش بود.
نشستم که کمر و بازوم تیر کشید.
اخ دستت بشکنه الهی.
انگار کمرم سوخته بود که اینطور درد می کرد.
نکنه چادرم به خاطر کمربند پاره شده باشه؟
از تخت گرفتم و بلند شدم.
چادرم و دراوردم و نگاه کردم نه خداروشکر سالم بود.
محکم توی بغلم گرفتمش .
من عاشقش بودم مثل یه عاشق که تازه مجنون شو پیدا کرده.
باید از دست بابا فرار می کردم.
توی این خونه دیگه جای موندنی برای من نبود.
تمام پول هام و پس انداز هامو برداشتم و توی ساک ریختم.
وسایل ضروری مثل شناسنامه و ...برداشتم .
کمرم تیر می کشید و گاهی جلوی چشمم سیاهی می رفت.
ماشین ام که اینجا نبود چطور می رفتم؟!
بعد جمع کردن وسایل از بالکن که بابا اصلا حواسش بهش نبود پایین رفتم بی سر و صدا.
شماره مهدی رو گرفتم دیگه داشت قطع می شد که صداش پیچید:
- سلام بعله خانوم کامرانی؟
نمی دونم چرا تا صدا شو شنیدم بغض کردم و بغض ام ترکید!
بیشتر نگران شد و گفت:
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟
با گریه گفتم:
- بابام منو زد من من از دستش فرار کردم توروخدا بیاین در خونه امون دنبالم همه بدنم کبوده درد دارم.
با نگرانی گفت:
- الان میام .
باشه ای گفتم و قطع کردم.
اشکام بند نمیومد و واقعا تنم درد میکرد.
بعد یه ربع گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مهدی سریع بلند شدم و به سختی خرید ها رو برداشتم و چمدون رو درو باز کردم زدم بیرون.
سریع پیاده شد و اومد سمتم.
ازم گرفت وسایل رو پشت ماشین گذاشت.
تو ماشین دراز کشیدم و سوار شد و گفت:
- حالتون خوبه؟ ببرمتون دکتر؟
سری تکون دادم که همون لحضه پیامک اومد روی گوشیم:
- منتظر بلا هایی که قراره سر اون پسره بیارم باش به زودی باید بره زندان.
خم شدم و پیامک و برای مهدی خوندم .
یکم فکر کرد و گفت:
- ببنید حتما می خواد بره شکایت کنه و بگه من شما رو دزدیدم و به من اتهام بزنه بهتره بریم پزشکی قانونی جای کبودها رو ببین و رفع اتهام بکنیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- من روی گوشیم دوربین های خونه رو هم دارم می تونم صحنه کتک زدن مو نشون بدم.
مهدی زود گفت:
- پس زود ذخیره کن ممکنه پدرت پاک ش کنه.
باشه ای گفتم و فیلم رو سیو کردم.
یکم تو خیابون با ماشین این ور و اون ور رفت و گاه و بی وقت می پرسید:
- خوبین؟ خیلی درد دارین،؟
میدونستم که با دیدن من توی این شرایط داره عذاب میکشه.
ساعت ۶ صبح بلاخره یه کبابی باز پیدا کرد ماشین و این ور خیابون پارک کرد و با گفتن الان میام رفت سمت کبابی.
با دست پر برگشت و من نشستم .
وقتی به ماشین تکیه دادم کمرم سوخت.
خدا لعنت ت کنه چطور دلت اومد دختر تو بزنی!
مهدی مرتب و قشنگ کباب ها و بقیه چیزا رو توی سینی چیده بود و خم شد اروم روی صندلی کنارم گذاشت.
درو بست و جلو نشست و منتظر تا بخورم.
واقعا خیلی گرسنه ام بود و دیشب هم جای شام کتک خورده بودم.
با ولع شروع کردم به خوردن .
تا حالا صبحونه کباب نخورده بودم و حالا که مهدی خریده بود انگار مزه بهشت می داد.
وقتی سیر شدم تازه یادم افتاد بهش تعارف نکردم.
لب زدم:
- ببخشید.
متعجب گفت:
- چرا؟
با خجالت گفتم:
- اخه یادم رفت بهتون تعارف کنم.
سری تکون داد و گفت:
- دشمن تون شرمنده من سیرم نوش جون تون.
ممنون ی گفتم و اون ادامه داد:
- بریم پزشکی قانونی؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- من تاحالا نرفتم ولی اگر لازمه حتما بریم.
باشه ای گفت و راه افتاد.
5ساعت بعد#
دقیقا همون طور که مهدی پیش بینی کرده بود بابا به جرم دزدیدن من ازش شکایت کرد.
توی سالن اداره اگاهی نشستیم تا بهمون بگن بریم داخل.
با استرس به مهدی نگاه کردم که کاملا خونسرد بود.
بابا و عمو و شاهرخ روبرومون نشسته بودن و بابا اونا رو به عنوان شاهد اورده بود.
با صدا زدن اسممون داخل رفتیم و ما روی صندلی های سمت راست و اونا روبرمون نشستن.
سروان پرونده شکایت بابا رو برسی کرد و گفت:
- خوب جناب کامرانی گفتید که این اقا دختر شما رو خام کرده و شبانه هم دختر شما رو دزدیده! دخترتون ایشونن؟
من سری تکون دادم و گفتم:
- بعله.
جناب سروان گفت:
- دخترم پدرت درست می گه؟
رو به مهدی گفتم:
- اون حکم و بده.
بهم داد و بلند شدم دادم به جناب سروان و فلش که فیلم روش بود و نشستم و گفتم:
- نه پدر من از دین و مذهب و اسلام بدش میاد و کلا متعقده شما نظامی ها و بسیجی ها باعث عقب افتادگی کشور میشین و نمی زارین کشور مثل کشورهای غربی پیشرفت کنه و چون مهدی بسیجیه و من رو مذهبی کرده از مهدی بدش میاد و همین طور به خاطر چادری شدنم من رو کتک زده و زندانی کرده بود منم فرار کردم از خونه و زنگ زدم به مهدی بیاد دنبالم صبح هم رفتیم پزشکی قانونی حکم دادن که درسته که منو
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت23
#یاس
ماتم زده به مزار شهید گمنام خیره بودم و اشک هام روی صورتم ماسیده بود!
از ته دل ازش کمک خواستم.
که قامت پاشا نمایان شد و جلوم نشست.
به قبر نگاه کرد و گفت:
- دو ساعت شد بریم؟
نگاه اخرمو به قبر شهید گنام انداختم و یه بار دیگه خواسته هامو باهاش مرور کردم .
بلند شدم و با قدم های اهسته راه افتادم.
توی این سرما من انقدر گریه کرده بودم بدنم مثل کوره اتیش بود.
ریموت ماشین و زد و درو باز کردم خواستم بشینم که دیدم گل خریده این بار نرگس گل مورد علاقه ام! یا یه کادو .
از دست ش عصبی بودم و اگر هر گلی جز نرگس بود پرت می کردم چون نرگس گل امام زمان هست با احترام برداشتمش و پاشا فکر کرد به خاطر اونه.
نشستم و اونم نشست و راه افتاد.
یکم من من کرد و گفت:
- بریم یه جایی شام بخوریم؟
خودم دیدم شام شو کنار اونا خورده بود.
با پوزخند گفتم:
- توکه شام تو نوش جان کردی منم به جاش کلی خون دل خوردم سیرم.
حرفی نزد فقط نفس شو سنگین رها کرد و راه افتاد سمت خونه سر راه ام غذا گرفت.
وقتی رسیدم غذا هایی که خریده بود و برداشت رفت تو.
منم تو حیاط وضو گرفتم و رفتم داخل.
سفره چیده بود و گفت:
- بیا شام بخوریم سفره چیدم.
دوباره بغض کردم.
چطور زیر اون همه نگاه تنهایی نشسته بودم و منتظرش بودم.
ملتمس نگاهی به چهره ام انداخت و زمزمه کردم:
- نمی خورم خودت بخور.
از سفره گذشتم که خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت که برگشتم و تندی دستمو از دست ش بیرون کشیدم و جیغ زدم:
- به من دستتتت نزن.
دستاشو حالت تسلیم بالا برد و مات موند.
با هق هق ی که دیگه حالا نمی تونستم کنترل ش کنم گفتم:
- برو پیش همونایی که عاشق لباس و خوشکلی و موهای رنگ شده اون شدی و یادت رفت با کی اومدی بیرون فهمیدی؟
توی اتاق رفتم و درو کوبیدم.
سجاده امو پهن کردم و با اشک و اه شروع کردم به نماز شب خوندن.
کل نمازم با اشک و اه گذشت.
نمی دونم حکمت بود یا قسمت یا خواست خدا! فقط امیدوارم خودش منو عاقبت بخیر کنه!
چند باری بهم سر زد و دید دارم نماز می خونم می رفت.
دوباره در باز شد و اومد تو.
اما نرفت بیرون و نشست روبروم و گفت:
- باشه اشتباه کردم حواسم نبود من دو روزه متاهل شدم خوب یادم رفت اره اشتباه کردم ببخشید بیا بریم غذا بخور بسه انقدر گریه کردی کور شدی توروخدا به خاطر همون خدایی که داری نماز می خونی بیا بریم شام بخور .
و رکعت اخر مو خوندم و گفتم:
- چند بار بگم نمی خورم؟
دستشو سمتم اورد و گفت:
- ببخشید دیگه بیا بریم شام بخور لطفا اون دخترا هم زشت بود هیچکس به اندازه تو قشنگ نیست.
پوزخندی بهش زدم و بی توجه به دست دراز شده اش بلند شدم و سمت پذیرایی رفتیم.
نشستم و اومد نشست و لازانیا رو سمتم گرفت.
گرفتم و با بی میلی شروع کردم به خوردن .
اما تمام مدت صحنه تنها موندم توی رستوران زیر اون همه نگاه یادم می یومد و حالم بد می شد.
خورده نخورده بلند شدم و سفره رو جمع کردم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت23
#زینب
هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم.
دو تا از رزمنده ها اومدن و این شهید رو هم سمت مابقی ماشین هایی بردن که بقیه شهدا توشون بود.
خدایا این چندمی بود که جلوی من جون می داد.
می ترسیدم سمت بعدی ها برم و باز جلوی چشام پر پر بشن!
با گریه بلند شدم و سمت بعدی رفتم تیر توی گردن ش خورده بود و گفتن اوضاع ش خیلی وخیمه.
تا چند دقیقه پیش صدای خرخر گلوش همه جا رو برداشته و حالا ساکت بود.
با رنگی پریده نبظ شو گرفتم.
چشامو روی هم فشار دادم نمی زد!
نبظ نمی زد و شهید شده بود.
دستای خونی مو جلوی صورت ام گرفتم و صدای گریه ام همه جا رو پر کرد.
با ناله های یه رزمنده دیگه سریع سمت ش رفتم و تند تند دستمو به چشام کشیدم تا بتونم خوب ببینمش.
تیر توی پاش خورده بود.
سریع دست به کار شدم و تیر رو در اوردم و پانسمان کردم.
خداروشکر حالش خوب بود و بچه ها توی چادر بردن ش.
به بقیه هم تک تک رسیدگی کردم و اخرین نفرات هم توی ماشین امبولانس بود که همه اشون شهید شده بودن.
چشمای تمام رزمنده ها سرخ بود.
مگه می شد این همه شهید اینجا با شه و کسی گریه نکنه؟
محمد و بغل کردم و از ماشینن پایین اومدم و رو به امید و دو تا رزمنده ی دیگه گفتم:
- همه شهید شدن.
با سر پایین سری تکون دادن و در امبولانس و بستن!
صدای نوحه و مداحی پادگان رو پر کرده بود و همه به سینه می زدن .
گردان جدید که قرار بود برن خط مقدم به صف شده بودن تا سوار ماشین ها بشن و گردان که از خط مقدم اومده بود داشت جایگزین گردان می شد.
سمت چادر فرماندهی می رفتم و کارم تمام شده بود.
با دیدن فردی قلبم ایستاد.
ناباورانه نگاهم روش خیره و ثابت مونده بود.
نکنه خودش نیست؟
بهت زده بهش چشم دوخته بودم و اونم همین طور.
خدایا واقعا خودشه؟کمیله؟
قدمی جلو رفتم و با بهت با صدایی که خودم به روز شنیدم لب زدم:
- کمیل اومده کمیل من!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت23
#باران
بعد از تمام شدن خرید برگشتیم و چادر رو تحویل دادم و گفتم:
- ممنون چقدر باید بدم؟
خانومه ازم گرفت و توی سبد گذاشت و گفت:
- چی چقدر می شه گل دختر؟
لبخندی از این همه مهربونی ش زدم و گفتم:
- هزینه این مدت که چادر دستم بود دیگه.
لبخندی زد و گفت:
- اون که هزینه نداره عزیزم برو به سلامت فقط چادر خیلی بهت میاد .
از جمله اخرش نیش م باز شد طوری که نمی تونستم ببندمش و واقعا خوشحال شدم.
تاحالا کسی ازم تعریف نکرده بود خوب.
خم شد و بغلم کرد و من مات مونده بودم.
اخه کسی بغلم نکرده بود تاحالا.
ازم جدا شد و گفت:
- برو به سلامت عزیزم.
فقط تونستم سری تکون بدم و برم سمت ماشین.
نشستم رایان نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بریم؟
سری تکون دادم و راه افتاد.
وقتی از فکر بیرون اومدم که رسیده بودیم جلوی اردوگاه.
داخل رفتیم با صدای رایان بهش نگآه کردم که اشاره کرد پیاده بشم.
پیاده شدم و یکم بهم نگاه کرد و داخل رفتیم همون اتاق جلسات.
سلامی کردم و نشستم.
با صدای رایان سر بلند کردم و گفتم:
- بعله؟
دیدم همه اشون دارن به من نگاه می کنن رایان گفت:
- خوبی؟چند بار صدات کردم چی شده؟
لب زدم:
- خانومه بهم گفت خیلی خوشکلم چادر خیلی بهم میاد.
رایان متعجب سری تکون داد و گفت:
- خوب خوب گفت دیگه مشکلش کجاست؟
با بهت گفتم:
- تازه منو بغل کرد.
رایان گفت:
- خوب؟
گفتم:
- اخه تاحالا کسی به من نگفته بود خوشکلی یا کسی بغلم نکرده بود.
رایان هنگ کرده نگاهم کرد و گفت:
- چی؟
سرمو روی میز گذاشتم و دوباره بلند کردم و گفتم:
- رایان اون منو بغل کرد گفت چادر بهم میاد.
بلند شدم و جلوش وایسادم و گفتم:
- تو بهم بگو من خوشکلم؟
رایان نگاه گیجی به بقیه انداخت و اونا هم تعجب کرده بودن لب زدم:
- منو نگاه کن بهم بگو اصلا منو نمی شناسی اولین باره منو دیدی من از نظرت چطورم؟
رایان بریده بریده گفت:
- خوب..اره تو خیلی قشنگی یعنی تو خودت نمی دونستی قشنگی؟
نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
- می دونستم اما تاحالا کسی بهم نگفته بود بقیه می دونن خوشکلم ها اما زورشون می یومد می گفتن زشتم ولی اون خانومه اصلا زورش نیومد با مهربونی با لبخند گفت من قشنگم و بغلم کرد.
سرمو بلند کردم و گفتم:
- وای خدا چه ادم خوبی.
فرمانده گفت:
- مگه بار اولته کسی اینجور بهت گفته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- معلومه که بار اولمه من من انقدر خوشحال شدم انقدر حس خوب داشتم وقتی بغلم کرد مونده بودم چیکار کنم اصلا هنگ کردم.
یکی از سرگرد ها گفت:
- مامانت بابات تاحالا بغلت نکردن بگن تو خوشکلی؟
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت23
#غزال
محمد خیلی سریع رفت توی قسمت پریدن توی توپه ها از پشت شیشه باهاش خداحافظ کردم و ارباب زاده اومد و گفت:
- بریم.
و خودش رفت منم پشت سرش راه افتادم.
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد.
سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون زل زدم.
انقدر ذهنم بهم ریخته بود که دلم می خواست تنها باشم اما بخت انگار باهام یار نبود.
حالا که داشتم شوهر می کردم و یه بچه داشتم معلومه که دیگه وقتم خالی نیست و زندگیم دیگه صرف خودم نمی شه!
اصلا مشکلی با محمد نداشتم بلکه انگار بچه ی خودم بود اما ارباب زاده با مرد رویا های من 360 درجه فرق داشت.
مهم ترین درد این ازدواج هم این بود که ارباب زاده منو برای پسرش می خواست و هیچ علاقه ای به من نداشت و حس کالا بودن بهم دست می ده.
نفس مو با شدت رها کردم که ارباب زاده گفت:
- چته؟
صاف نشستم و گفتم:
- چیزی م نیست.
پشت چراغ قرمز هم نموند و رد کرد و گفت:
- عمه منه داره اینجوری با شدت نفس می کشه!
در جواب ش گفتم:
- شما بودی نمی تونستی برای زندگیت که روزی بهشت بود و حالا جهنم تصمیم بگیری و اختیارت دست خودت نباش برای جون برادرت که فروختت خودتو بفروشی با شدت نفس نمی کشیدی؟
ارباب زاده گفت:
- سرنوشت اونجور که ما می خوایم رقم نمی خوره فکر نمی کنم خودتو فروخته باشی من خیلی محترمانه دارم باهات ازدواج می کنم!
جواب شو ندادم چون اصلا منو درک نمی کرد.
ماشین و توی پارکینگ پارک کرد و وارد مرکز خرید شدیم.
سوار اسانسور شدیم و طبقه 7 رو انتخاب کرد و گفت:
- رفیق م اینجا لباس های خوبی داره.
فقط سر تکون دادم از اسانسور بیرون اومدیم و سمت سومین مغازه که خیلی هم بزرگ بود رفت و هر دوتامون رفتیم داخل.
توی این طبقه انگار کسی نبود و زیادی خلوت بود.
صاحب های مغازه های دیگه که چند تاشون دوست های ارباب زاده بودن داشتن ورق بازی می کردن که من متنفر بودم ازش.
با دیدن ارباب زاده بلند شدن و حسابی گرم گرفتن باهاش.
بعد سوالی به من نگاه کردن که ارباب زاده تک سرفه ای کرد و گفت:
- همسر اینده ام غزال جان.
اخه چرا اینجوری اسم منو می گی خجالت می کشم!
زیر لب سلامی کردم که با تعجب یکی شون گفت:
- شوخی می کنی دیگه؟تو؟ایشون؟دختر چادری؟
وقتی می گم ما به هم نمی خوریم یعنی همین.
ارباب زاده گفت:
- اره از مانتو جلو باز هاش خیری ندیدم گفتم سلیقه رو عوض کنم.
واقعا متعسفم براش و این لحن حرف زدن ش.
رو بهم گفت:
- خانوم ببینی کدوم از این لباس ها رو می پسندی.
یه نگاه کلی انداختم انقدر اوضاع شون فجیح بود که شرمم می شد نگاهشون کنم.
بدون اینکه سمت یکی شون برم گفتم:
- هیچکدوم.
رفیق ش که صاحب مغازه بود گفت:
- شما چی مد نظرته ابجی؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- یه لباس فرمالیته سفید و کاملا پوشیده با طرح مناسب تنگ نمی خوام باشه استین های بلند و پوشیده با یقعه کامل یه چیز محجبه.
ارباب زاده نگاهی به رفیق ش انداخت و گفت:
- مگه لباس مجلسی پوشیده هم هست؟
رفیق ش سری تکون داد و گفت:
- فکر کنم بدونم چی می خوای.
توی انبار رفت و و بعد کمی بیرون اومد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت23
#سارینا
سامیار سر راه ماشین شو با یه پراید که شیشه هاش دودی بود عوض کرد!
این همه ماشین از کجا میاره؟
جلوی در مدرسه وایساده بودیم و داشتم ناهار می خوردم برای بار سوم قابلمه رو گرفتم سمت سامیار و با دهن پر اشاره کرد که کلافه گفت:
- نمی خورم سارینا نگاه کن بیین کدومه.
به درکی گفتم و به دخترا نگاه کردم لب زدم:
- اینا این حسنی.
سری تکون داد و حسنی یه تاکسی گرفت و راه افتادیم.
توی بالا شهر بود خونه اشون و جلوی یه برج وایساد و مریم حسنی رفت داخل.
سامیار هم همون جا موند.
یه ساعت گذشت که گفتم:
- الان ما تا کی باید بمونیم؟
چشم از این برج برنمی داشت یعنی این برج ترک ورداشت.
همون طور که نگاهش به برج بود گفت:
- تا وقتی بیاد بیرون.
ساعت از 12 شب گذشته بود ولی نیومد.
سامیار ماشین و روشن کرد و حرکت کرد.
لب زدم:
- چرا نیومد؟
با حرص و خشم گفت:
- چون می دونن لو رفتن.
متعجب گفتم:
- از کجا؟
نگاهی با اون چشای قرمز ش بهم انداخت و گفت:
- چون یکی از کیک ها رو برداشتی کار و خراب کردی نباید بر می داشتی همین که می گفتی دست کی بود می رفتیم دنبالش الان رسیده بودم به باند! گند زدی!
بغض کردم انگار من پلیس ام انگار من معمور مخفی ام بدونم چیکار کنم چیکار نکنم این همه هم که زحمت کشیدم تهش اینطور روم داد بزنه.
جلوی خونه امون نگه داشت و با خشم گفت:
- برو پایین.
درو باز کردم اما نمی تونستم بدون لیچار بزارم برم:
- ببین من نه پلیس مخفی ام نه تکاور که بدونم چی به چیه جز چند تا حرکت رزمی هم چیزی به من یاد ندادی تا کیک و اوردم که خوب کپک ت خروس می خوند حالا که نیومده من شدم احمقه و تو شدی رعیسه اره؟ نه اونی که یخ سرنخ پیدا کرده منم من! انقدر ادای رعیس ها رو در نیار شده تا ته این ماجرا رو در میارم می کنم تو چشت که انقدر سر من داد نکشی!
پیاده شدم و در ماشین شو کوبیدم.
زنگ در و زدم پیاده شد چیزی بگه که در باز شد و سریع رفتم تو درو کوبیدم.
مامان دم در منتظرم بود با لبخند نگاهش کردم و اون بغلم کرد و بوسیدتم و گفت:
- اومدی مامان جون کلی نگران ت شدم خسته شدی بریم تو شام بخوری.
رو بهش گفتم:
- با سامیار شام خوردم می خوام بخوابم .
اره ارواح عمه ام کوفت هم که نداد بخورم کلی هم لیچار بارم کرد .
مامان گفت:
- باشه دخترکم برو گلم خسته ای.
بوسیدمش و رفتم تو اتاقم.
روی تخت نشستم باید روی این سامیار رو کم می کردم.
اما چطوری؟ اخه من که پلیس نیستم!
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت23
از حرفم خندش گرفت
حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد .
ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم
نگاهشو ازم گرفت و
+چرا وداع میکنی حالا ؟
_اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم.
حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم
+ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده
_نه دیگه خواهر
خانومم و که آزار نمیدم رو سرمنگهش میدارم
+ اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت.
پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو .
آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم
_ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال
+دوباره میای تهران ؟
_آره
مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد
_
+پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو
با صدای ریحانه از خواب پریدم .
یه چش و ابرو رفت و
+چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم .
پاشو دیگه اه .
بلند شدم و رفتم دسشویی.
یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم
بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین .
خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستمتو ماشین به روح الله پیام فرستادم که" اوکی شد تشریف بیارین"
به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد .
وقتی بهش گفتمکه این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون
بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون
_
وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود
همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم
واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم
بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد
نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم
تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم
در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی.
بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت
+عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه
با تعجب گفتم
_بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟
نکنه ک....
روشو برگردوند
خندم گرفت.
خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم .
بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق .
لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت
+کجا به سلامتی ؟
_میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب
+چشم داداش
سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین
__
زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم .
_ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم .
خیلی سریع خودشو رسوند به من
وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد .
لای پالتوم قایمش کردم .با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم .
دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد .
رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن!
+اوووو چقد خرید کردی اقا داداش
جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی
کی گفته ک من قبول میکنم ؟
بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون .
خونه رو برق انداخته بود.
همه چی سر جاش بود .
یه نگاه به اطراف کردمو
_بابا کجاس ؟
+تو اتاقش داره کتاب میخونه
_قرصاشو بهش دادی؟
+بله خیالت تخت.
رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم
یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون .
از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم.
دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره.
ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم.
شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد..
ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه .
خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره .
خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود
شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود
که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش .
تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم !
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'