eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم: - سخت شد که! رایان تکیه اشو از دیوار گرفت و گفت: - چرا سخته؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - خوب اینجوری از خیلی چیزایی که دوست دارم باید بگذرم. رایان گفت: - خدا هیچ وقت بد بنده هاشو نمی خواد!اگر بهت می گه فلان کار رو انجام نده چون به ضرر تو هست و اگر بهت می گه فلان کار واجبه انجام بده چون برای تو مفیده!اگر می گه چادر بزن نمی خواد تو رو محدود کنه بلکه با چادر زن ارامش ذهنی داری اولا نمی خواد هی بگی چی بپوشم چی نپوشم دوما نگاه کثیف بعضی ادم های هوس باز روت نیست نمی تونن با نگاه شون ازت استفاده کنن چادر یعنی تو انتخاب می کنی بقیه چی ببینن!چادر ارامش جسمی و روحی میاره امنیت داره چادر ارثیه مادرم فاطمه زهراست لباس پیامبری رو هر مردی نمی تونه بپوشه اما لباس فاطمه الزهرا رو هر کی بخواد می تونه سر کنه. بهش خیره نگاه کردم که گفت: - چیزی می خوای بگی؟ گفتم: - نه حرفات بوی های خوب می ده یا شاید یه کار های خوب و داری یادم می دی شاید اصلا من با اونا حالم خوب بشه نمی دونم گیج شدم. رایان گفت: - به حرف هام فکر کن مطمعن باش اگه بهشون عمل کنی حالت خیلی خوب می شه. سری تکون دادم و کم کم پلک هام گرم خواب شد. به خواب عمیق بدون سر و صدا بدون قرص خواب بدون کابوس یه خواب راحت پرارامش. با صدای الله و اکبر چشم هامو باز کردم خابالود تکیه امو از دیوار گرفتم صبح شده بود ولی هنوز افتاب نزده بود هوا گرگ و میش بود. همه داشتن می رفتن توی مسجد و تک و توکی هم توی حیاط امام زاده داشتن سجاده پهن می کردن و نماز می خوندن. رایان هم یکم اون ور تر من سجاده پهن کرده بود و داشت نماز می خوند. نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم. چقدر نماز خوندن خوشکله! چنان غرق نماز بود رایان که فکر می کردم خدا نشسته جلوش و داره باهاش حرف می زنه و اون غرق لذته. انقدر قشنگ ذکر ها رو با خلوص نیت از اعماق وجودش به زبون میاورد که دوست داشتم بگم به منم یاد بده. خدایا چه چیزای قشنگی دارم می بینم از دیشب تا حالا. چرا قبلا این چیزا رو ندیدم؟ شاید چون قبلا کسی نبود بهم بگه . بعد از نماز رایان سجاده اشو جمع کرد و تسبیح شو توی دست گرفت برگشت سمت من که دید بیدارم. طبق معمول لبخند به لب گفت: - بیدار شدی؟ سری
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 سری تکون دادم و گفتم: - اره چند دقیقه ای هست خیلی هم گرسنمه. رایان گفت: - بلند شو بریم دست و صورتت رو بشور صبحانه هم بهت می دم. بلند شدم و چون هوا یکم سرد بود چادر رو دور خودم پیچیدم سمت شیر های اب رفتن باز کردم همین که دستمو زیرش بردم یخ بستم وای چقدر سرد بود. چطور وضو گرفتن با این اب سرد اونم این وقت صبح؟ به زور دست و صورت مو شستم و سریع خشک کردم. رایان منتظر وایساده بود سمت ش رفتم و گفتم: - یخ زدم. راه افتاد و گفت: - یه صبحانه مفصل گرم الان بهت می دم . از قسمت چپ امام زاده که راه افتادیم کلی بساط پهن بود یکی اش یکی حلیم یکی نخود سالاد الویه فلافل و سامبوسه. رایان گفت: - برو اونجا زیر اون درخته بشین الان میام. سری تکون دادم و جلوی چادر رو گرفتم و سمت همون جایی که گفت رفتم روی چمن نشستم. هر کی با خانواده یا نامزد یا همسرش زیر یه درختی نشسته بود و صبحونه می خورد. تازه اینجا بازار هم داشت حتما برم یه سری بزنم. با صدای بفرمایید رایان بهش نگاه کردم نشست و سینی رو جلوم گذاشت. فلافل گرفته بود و اش. با لحن اعتراض گفتم: - چرا کم؟خسیس نبودی! رایان گفت: - خسیس که نیستم همین هم زیاده نمی خوری همشو الان گرسنته فکر می کنی خیلی می خوری. فلافل و برداشتم و گفتم: - اصلا هم اینطور نیست تمام کردم دوباره باید بری بگیری. باشه ای گفت و فلافل رو تمام کردم داشتم می ترکیدم اصلا نمی تونستم اش رو بخورم. رایان فلافل رو خورده بود و دور اش بود. عقب کشیدم که ابرویی بالا انداخت و گفت: - شما که قرار بود همه رو بخوری برم دوباره هم بگیرم چی شد پس؟ به درخت تکیه دادم و گفتم: - سیر شدم. رایان کاسه اش مو برداشت و گفت: - می دونم واسه همین کم گرفتم که اصراف نشه. مال منم خورد و سینی رو برد تحویل داد و گفت: - بریم بازار؟ با هیجان اره ای گفتم. جلوی چادر مو درست کرد داد دستم و گفت: - اینجور می گیرن چادر رو. باشه ای گفتم و سمت بازار حرکت کردیم. همه دست فروش بودن ولی چیزای جآلبی داشتن. یه تسبیح دلمو گرفت برش داشتم و گفتم: - وای اینو باید بخرم. خواستم کارت مو بدم که رایان حساب کرد راه افتادیم و گفتم: - من خودم پول دارم. رایان در حالی که نگاهش به اطراف بود گفت: - مگه من گفتم نداری؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - پس چرا حساب کردی؟ پیش یه دست فروش که سجاده می فروخت وایساد و گفت: - با یه مرد که میای بیرون نباید دست تو کیف ت کنی. خم شد و یه سجاده سفید با پروانه های ابی گرفت و حساب کرد داد دستم و گفت: - اگه روزی تصمیم گرفتی خواستی نماز بخونی روی این سجاده بخون. سری تکون دادم و گفتم: - حتما. با دیدن جاکلیدی های جنگی گفتم: - وای وایسا من اون طرح نارجنک و فشنگ و می خوام. برام گرفت و وصل کردم به کلید هام. یه عطر و دو تا کتاب یه انگشتر که یاقوت ش سبز بود و روش حک شده بود یا زینب هم گرفت برام وخرید خیلی جالب و خوبی بود. کلا متفاوت ترین خرید توی زندگیم بود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 بعد از تمام شدن خرید برگشتیم و چادر رو تحویل دادم و گفتم: - ممنون چقدر باید بدم؟ خانومه ازم گرفت و توی سبد گذاشت و گفت: - چی چقدر می شه گل دختر؟ لبخندی از این همه مهربونی ش زدم و گفتم: - هزینه این مدت که چادر دستم بود دیگه. لبخندی زد و گفت: - اون که هزینه نداره عزیزم برو به سلامت فقط چادر خیلی بهت میاد . از جمله اخرش نیش م باز شد طوری که نمی تونستم ببندمش و واقعا خوشحال شدم. تاحالا کسی ازم تعریف نکرده بود خوب. خم شد و بغلم کرد و من مات مونده بودم. اخه کسی بغلم نکرده بود تاحالا. ازم جدا شد و گفت: - برو به سلامت عزیزم. فقط تونستم سری تکون بدم و برم سمت ماشین. نشستم رایان نگاهی بهم انداخت و گفت: - بریم؟ سری تکون دادم و راه افتاد. وقتی از فکر بیرون اومدم که رسیده بودیم جلوی اردوگاه. داخل رفتیم با صدای رایان بهش نگآه کردم که اشاره کرد پیاده بشم. پیاده شدم و یکم بهم نگاه کرد و داخل رفتیم همون اتاق جلسات. سلامی کردم و نشستم. با صدای رایان سر بلند کردم و گفتم: - بعله؟ دیدم همه اشون دارن به من نگاه می کنن رایان گفت: - خوبی؟چند بار صدات کردم چی شده؟ لب زدم: - خانومه بهم گفت خیلی خوشکلم چادر خیلی بهم میاد. رایان متعجب سری تکون داد و گفت: - خوب خوب گفت دیگه مشکلش کجاست؟ با بهت گفتم: - تازه منو بغل کرد. رایان گفت: - خوب؟ گفتم: - اخه تاحالا کسی به من نگفته بود خوشکلی یا کسی بغلم نکرده بود. رایان هنگ کرده نگاهم کرد و گفت: - چی؟ سرمو روی میز گذاشتم و دوباره بلند کردم و گفتم: - رایان اون منو بغل کرد گفت چادر بهم میاد. بلند شدم و جلوش وایسادم و گفتم: - تو بهم بگو من خوشکلم؟ رایان نگاه گیجی به بقیه انداخت و اونا هم تعجب کرده بودن لب زدم: - منو نگاه کن بهم بگو اصلا منو نمی شناسی اولین باره منو دیدی من از نظرت چطورم؟ رایان بریده بریده گفت: - خوب..اره تو خیلی قشنگی یعنی تو خودت نمی دونستی قشنگی؟ نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و گفتم: - می دونستم اما تاحالا کسی بهم نگفته بود بقیه می دونن خوشکلم ها اما زورشون می یومد می گفتن زشتم ولی اون خانومه اصلا زورش نیومد با مهربونی با لبخند گفت من قشنگم و بغلم کرد. سرمو بلند کردم و گفتم: - وای خدا چه ادم خوبی. فرمانده گفت: - مگه بار اولته کسی اینجور بهت گفته؟ سری تکون دادم و گفتم: - معلومه که بار اولمه من من انقدر خوشحال شدم انقدر حس خوب داشتم وقتی بغلم کرد مونده بودم چیکار کنم اصلا هنگ کردم. یکی از سرگرد ها گفت: - مامانت بابات تاحالا بغلت نکردن بگن تو خوشکلی؟
- لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فی کَبَد و برای انسان شدن باید رنج کشید !.🥂🎭
أراک فأنجو مِن المَوت🚶🏿‍♂🕳 می بینمت و از مرگ نجات پیدا می کنم …🌿!
-‌ [سلام علیک، افتقدتک کثیرا] سلام بر تو، که بسیار دلتنگ توام.🍂❤️‍🩹
چجوری کسی میتونه قلب خودش و بشکنه؟ تو قلب منی اخه:).♥️✨️
[فَبِعِزَّتِکَ‌استَجِب‌لِی‌دُعائِی] +پس‌تورابه‌عزتت‌سوگندمی‌دهم که‌دعایم‌رامستجاب‌کنی(:🤲🏼🪴
نظر شما کاملاً محترمه، اما مهم نیست ..:)🪄
وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلتَحَدا» و‌هَرگز جز او پناهی نخواهی یافت '!
﴿یه حرم داره اربابـ‌... و یـ‌ه ج‌ـهان گرفتارش💔﴾