°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت21
#ترانه
مهدی گفت:
- برسونمتون خونه؟
توی این ساعت روز بابا خونه نبود پس می تونستم راحت خرید ها رو ببرم بالا.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
ادرس و پرسید و بهش دادم.
اگه بابا منو با چادر ببینه چه واکنشی نشون می ده؟!
یه دعوای اساسی در پیش داریم.
کمی عقب تر وایساد و گفت:
- نمی خوام منو ببین و مشکلی براتون پیش بیاد.
سری تکون دادم و پیاده شدم و دستی براش تکون دادم.
چند تا از همسایه ها که تازه از سفر رسیده بودن با تعجب بهم نگاه می کردن.
درو باز کردم و رفتم تو.
زود پله ها رو طی کردم و وارد سالن شدم که جا خوردم!
بابا و عمو و شاهرخ!
ای شاهرخ دهن لق.
با دهن باز داشتن بهم نگاه می کردن.
اب دهنمو قورت دادم و سلام کردم.
دختر ترسویی نبودم ولی واکنش بابا نگرانم کرده بود.
با خشم جلو اومد و گفت:
- شاهرخ گفته بود من باور نمی کردم دخترم خام بشه! اونم خام یه بچه فلکی مذهبی! اون پسره ی بیشرف..
با لقب ی که بابا بهش داد عصبی شدم و گفتم:
- حق ندارید چیزی بهش بگید.
شاهرخ گفت:
- بفرما عمو نگفتم چنان تو دانشگاه طرفداری شو می کنه همه فکر می کنن شوهرشه ابرو مو نو برده.
با خشم گفتم:
- هه اینجا برا من بلبل زبون شدی؟ اونجا که با اخم مهدی جرعت نداشتی تکون بخوری از ترس کم مونده بود خودتو خیس کنی جلوی بابات دم در اوردی؟مهدی شرف داره به صد تا امثال تو فهمیدی؟
بابا سرم داد کشید:
- خفه شو دختره ی خیره سر فقط بفهمم سمت ش رفتی من می دونم با تو اینم از سرت در بیار.
به قلم بانو🌹
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت21
#یاس
با صدای پاشا که با خودش حرف می زد چشم باز کردم:
- من که کاری نکردم باز کجا رفت یاس وای کلید کو..
بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم و پاشا که داشت کفش می پوشید تند تند یعنی بره منو پیدا کنه گفتم:
- کجا اینجام.
سر بلند کرد و با دیدنم نفس راحتی کشید.
خابالود چشامو مالوندم و گفتم:
- سرد بود تو اتاق خواب بودم .
پاشا نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- ساعت 10 هست تا نبستن فروشگاه ها بریم بخاری بخریم؟
سر تکون دادم و چادرمو پوشیدم و سمت ش رفتم که گفت:
- چادر که سرت نیست خیلی ریزی ولی چادر می پوشی خانوم تر می شی.
لبخندی زدم و گفتم:
- اهوم.
کفش هامو پوشیدم که وایساد روبروم و نگهم داشت.
دستاش سمت روسری م اومد و چند جاشو درست و کرد وگفت:
- کج شده بود.
ممنونی گفتم و باز خجالت کشیدم.
راه افتادیم و پاشا خواست بخاری بزنه که گفتم:
- نه نزن هوای توی ماشین خوبه که.
باشه ای گفت.
راه افتاد که گوشیم زنگ خورد.
مامان بود.
پاشا هم نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت جواب دادم:
- سلام بعله؟
مامان گفت:
- کجایی؟ نکنه باز اون پاشا ی بدبخت و ول کردی رفتی سر قبرا یا جایی!ابروی ما رو بیشتر از این نبر همه ما رو مسخره می کنن با این رفتار های تو.
پاشا گوشی و ازم گرفت و گفت:
- الو سلام یاس پیش منه خونه هم نمیاد خدانگهدار.
و قطع کرد.
خنده ام گرفت حتا نزاشت مامان چیزی بگه!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- وایسادی سه ساعت چیو گوش می دی غر غر تا گفت می گفتی پیش پاشام و تمام.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خیلی وقته به این غرغر ها عادت کردم یه روز نشنوم روزم شب نمی شه.
و از به بیرون نگاه کردم.
پاشا گفت:
- خوب دیگه خوشحال باش داری خلاص می شی!
فکر مو به زبون اوردم:
- اگه تو مثل اونا یا بدتر از اونا باشی چی!
چند ثانیه سکوت حالم شد و پاشا گفت:
- نترس هواتو دارم اذیتت نمی کنم قول می دم فقط توهم با من راه بیا یکم اسون بگیر عاشق من بشی تمامه! تو عاشق من نیستی دید خوبی نسبت بهم نداری.
لب زدم:
- یعنی تو عاشق منی؟!
پاشا گفت:
- معلوم نیست؟ معلومه که عاشقتم.
حرفی نزدم دیگه .
پاشا هم نمی دونم از این سکوت ام چی برداشت کرد که رو فرم بود باز.
یه بخاری خوشکل گرفتیم و فرستادیم نصب کنن.
پاشا سمت خونه نرفت و گفت:
- می خوام ببرمت دور دور یه شام خوشمزه بهت بدم.
لبخندی زدم.
شاید بهتر بود یکم باهاش راه بیام.
سر تکون دادم و گفتم:
- باشه ببینم سلیقه ات چطوره!
گاز داد و گفت:
- چشمم بانو.
یه رستوران اطراف شهر بود و یکم دور یود.
اطراف ش هم درخت بود و رستوران و اون نور ها وسط این سیاهی درخت ها می رخشید.
پیاده شدیم و پاشا سمتم اومد دستمو گرفت.
پاشا گفت:
- داخل بشینیم یا بیرون؟
بیرون راحت نبودم و سرد هم بود پس گفتم:
- داخل.
هنوز دو قدم نرفته بودیم که پاشا گفت:
- عه رفقام.
و رفت سمت شون .
با پاشا گرم دست دادن و خانوم هاشون هم بود.
اما خوب معلوم بود هیچکدوم مذهبی نیست.
با گرمی سلام کردم اما با دیدن ظاهرم احساس غریبی کردن باهام و کلی زیاد تحویلم نگرفت ولی دوستای پاشا زیادی باهام گرم گرفتن که خوشم نیومد! و به ممنونم اکتفا کردم.
پاشا گفت:
- تو برو داخل منم میام.
باشه ای زمزمه کردم و داخل رفتم.
یه میز که گوشه بود رو انتخاب کردم و نشستم .
یه چشم به در بود و یه چشم به ساعت.
دوباری گارسون اومد که دست به سرش کردم تا پاشا بیاد باهم سفارش بدیم ولی نیم ساعت شد و نیومد.
مجبوری قیمه سفارش دادم و گارسون میز رو چید .
نیم ساعت شد یک ساعت و یک ساعت شد دو ساعت!
به غذا ها که همون طور دست نخورده مونده بود دست نزدم و بیرون رفتم .
انگار کلا منو یادش رفته بود.
بیرون رفته ام با رفقا و خانوم های رفقاش حسابی گرم گرفته بود و گل و بلبل بود حالش.
واقعا خجالت می کشیدم برم سمت ش و رفیق هاش منو ببین و بگن عه پاشا زن ش یادش رفت!
گوشیمو در اوردم و بهش زنگ زدم که جواب داد و زودی بلند شد لب زدم:
- بیا حساب کن بریم اگر کارت تمام شد! اگر هم نه تا خودم برم .
سریع خداحافظ ی کرد و با دیدن من جلوی در اومد سمتم و گفت:
- ببخشید عزیزم اصلا یادم رفت می دونی ....شام خوردی؟
نگاهش نکردم تا اشک توی چشام و نبینه! و گفتم:
- خودم می دونم منو یادت رفت نیاز نیست چیزی بگی اره بدو حساب کن بریم.
داخل رفتیم تا حساب کنه که گارسون گفت:
- ایشون خانوم شما هستن؟ سفارش دادن منتظرتون بودن نیومدین هیچی هم نخوردن دست نزده مونده غذا بزارم ببرین؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت21
#زینب
از ساعت ۵ صبح بعد از نماز گردان حسابی و سخت مشغول اموزش بود و قرار بود برن جلو خط مقدم.
قرار بود اول زخمی های گردان های جلو و خط مقدم و بفرستن عقب و با ماشین ها نیرو های جون گرفته جدید برن جلو.
هر فرمانده با نیرو هاش قسمتی بودن و اموزش می دادن.
ساعت11 ظهر بود و بچه ها شب ساعت10 باید می رفتن جلو.
من و محمد هم که کاری نداشتیم انجام بدیم روی یکی از خاکریز ها نشسته بودم و محمد هم توی بغلم داشت شیر شو می خورد.
یعنی الان کمیل من کجاست؟
توی کدوم گردانه!؟
نامه های من به دست ش رسیده؟
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
اشکام اروم اروم روی گونه هام چکیدن.
چی می شد امشب منم می رفتم جلو و کمیل و پیدا می کردم!
ولی چون عملیات بود و خطرناک فرمانده قبول نکرد منو بفرسته میون اون همه توپ و تانک که معلوم نیست هر کدوم از اون توپ و تانک های سرخ گوگله و باروت ش قراره به جون کدوم یکی از رزمنده ها بشینه و دعوت حق و لبیک بگه!
نماز ظهر بود و هر کدوم یه طرف پراکنده شده بودن و وضو می گرفتن.
تک تک نماز شونو خوندن و منم روی همین خاک ریز خوندم.
فرمانده یه ربع وقت استراحت و ناهار داد.
اما بیشتری ها یا داشتن وصیت نامه می نوشتن یا نامه!
پستچی همه رو جمع کرد و تا بفرسته عقب برسه به دست خانواده هاشون.
کسی چه می دونست شاید این اخرین نامه هاشون باشه!
مثل باقی شهدای دیگه.
تا خود ساعت 12 اردوگاه شلوغ بود و کنار مقر فرماندهی رفت و امد.
امید خودشو بهم رسوند و دوتا نامه داد دستم و گفت:
- دختر خاله این مال منه اینم مال امیر ندادیم دست پستچی اگه شهید شدیم خودت برسون دست خانواده هامون اگر هم سالم برگشتیم هیچ بمونه پیشت!
اخمی کردم و گفتم:
- برو بابا بچه این چیه!شهادت برای تو رنج سنی داره هنوز کوچولویی.
یه نگاهی به خودش کرد و گفت:
- بابا من مرد شدم مرد من 13 سالمه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت21
#باران
دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم:
- سخت شد که!
رایان تکیه اشو از دیوار گرفت و گفت:
- چرا سخته؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- خوب اینجوری از خیلی چیزایی که دوست دارم باید بگذرم.
رایان گفت:
- خدا هیچ وقت بد بنده هاشو نمی خواد!اگر بهت می گه فلان کار رو انجام نده چون به ضرر تو هست و اگر بهت می گه فلان کار واجبه انجام بده چون برای تو مفیده!اگر می گه چادر بزن نمی خواد تو رو محدود کنه بلکه با چادر زن ارامش ذهنی داری اولا نمی خواد هی بگی چی بپوشم چی نپوشم دوما نگاه کثیف بعضی ادم های هوس باز روت نیست نمی تونن با نگاه شون ازت استفاده کنن چادر یعنی تو انتخاب می کنی بقیه چی ببینن!چادر ارامش جسمی و روحی میاره امنیت داره چادر ارثیه مادرم فاطمه زهراست لباس پیامبری رو هر مردی نمی تونه بپوشه اما لباس فاطمه الزهرا رو هر کی بخواد می تونه سر کنه.
بهش خیره نگاه کردم که گفت:
- چیزی می خوای بگی؟
گفتم:
- نه حرفات بوی های خوب می ده یا شاید یه کار های خوب و داری یادم می دی شاید اصلا من با اونا حالم خوب بشه نمی دونم گیج شدم.
رایان گفت:
- به حرف هام فکر کن مطمعن باش اگه بهشون عمل کنی حالت خیلی خوب می شه.
سری تکون دادم و کم کم پلک هام گرم خواب شد.
به خواب عمیق بدون سر و صدا بدون قرص خواب بدون کابوس یه خواب راحت پرارامش.
با صدای الله و اکبر چشم هامو باز کردم خابالود تکیه امو از دیوار گرفتم صبح شده بود ولی هنوز افتاب نزده بود هوا گرگ و میش بود.
همه داشتن می رفتن توی مسجد و تک و توکی هم توی حیاط امام زاده داشتن سجاده پهن می کردن و نماز می خوندن.
رایان هم یکم اون ور تر من سجاده پهن کرده بود و داشت نماز می خوند.
نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
چقدر نماز خوندن خوشکله!
چنان غرق نماز بود رایان که فکر می کردم خدا نشسته جلوش و داره باهاش حرف می زنه و اون غرق لذته.
انقدر قشنگ ذکر ها رو با خلوص نیت از اعماق وجودش به زبون میاورد که دوست داشتم بگم به منم یاد بده.
خدایا چه چیزای قشنگی دارم می بینم از دیشب تا حالا.
چرا قبلا این چیزا رو ندیدم؟
شاید چون قبلا کسی نبود بهم بگه .
بعد از نماز رایان سجاده اشو جمع کرد و تسبیح شو توی دست گرفت برگشت سمت من که دید بیدارم.
طبق معمول لبخند به لب گفت:
- بیدار شدی؟
سری
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت21
#غزال
با حرف ارباب زاده به لباسم نگاه کردم:
- لباس ت خونیه زود عوض کن محمد نبینه.
سری تکون دادم والا ویلا شدیم که دیدم محمد بغ کرده نشسته روی مبل.
با دیدن ما زد زیر گریه و دوید سمتم.
خم شدم و بغلش کردم سرشو به سینه ام چسبوندم و گفتم:
- جان عزیز دلم چی شده مامانی قربونت برم؟چرا گریه می کنی؟
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- بیدار شدم نبودی تلسیدم.(ترسیدم)
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- نه قربونت برم من که همیشه پیشتم ترسیدی کجا برم؟
ازم جدا شد و بهم زل زد و گفت:
- اون مامانی ها که می یومدن بد بودن تا چند روز می موندن تموم می شد می رفتن ترسیدم تو هم تموم بشه بری.
به ارباب زاده نگاه کردم که با لبخند پر از معنایی گفت:
- مامانت دیگه قرار نیست بره می خوایم فردا با مامانت بریم ازدواج کنیم همیشه مامان پسرم بمونه.
با جیغ از سر ذوق که محمد کشید من و ارباب زاده سمعک لازم شدیم.
دوباره محکم بغلم کرد و دستاشو دور گردنم گره زد که گفتم:
- قربون ذوق ت برم خفه شد مامانی ها.
یهو عقب رفت دستشو جلو اورد که خونی بود.
چشاشو خیلی بانمک گشاد و گفت:
- مامانی لباست خونیه منم خونی کرد.
ترسیده بهم نگاه کرد فکر کرد چیزیم شده!
گرفتم ش سمت ارباب زاده و گفتم:
- خون نیست که مامانی امم چیزه اها یه ببعی رو کشتن تو حیاط که شب گوشت بخوریم خون ش پاچید روی من.
یهو با هیجان گفت:
- بریم ببینم بریم ببینم.
ارباب زاده گفت:
- دیگه جمع ش کردم عزیزم بار بعدی می برمت ببینی.
لب زدم:
- من برم لباس عوض کنم.
هر دو سری تکون دادن ساک و برداشتم و توی اولین اتاق رفتم لباس مو عوض کردم که صدای در اومد:
- بعله.
ارباب زاده گفت:
- می خوایم بریم بازار اماده شو.
باشه ای گفتم و چادرمم سرم کردم.
اماده که شدم نماز مو خوندم و از اتاق بیرون اومدم.
چقدر دلم می خواست وقت داشته باشم و سر نماز یکم با خدا درد و دل کنم بدجور دلم گرفته بود.
محمد و ارباب زاده اماده کرد بود محمد بهم نگاه کرد و گفت:
- مامانی تو الایش می کنی؟
نفعمیدم چی گفت و گفتم:
- چی می کنم؟
ارباب زاده گفت:
- ارایش منظورشه.
اهانی گفتم و رو به محمد گفتم:
- نه عزیزم خوشم نمیاد.
دوباره چشاشو گشاد کرد و گفت:
- بی الایش هم خیلی خوشکلی خیلی زیاد اون شیدا الایش می کرد هم زشت بود.
خنده ام گرفت ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و به زور خنده اشو کنترل کرد.
نیم وجبی چه چیزایی می گه!
معلوم نیست شیدا باهاش چجور بوده که حتی مامانی هم بهش نمی گه می گه شیدا!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت21
#سارینا
خسته شده بودم و می خواستم بیخیال بقیه بشم و فاطی و زری هم نیومده بودن و می خواستم الکی خودمو بزنم به مریضی و برم به سامیار نشون بدم .
اومدم برم که یه دختری دون دون اومد بره داخل که داد زدم:
- هوووی مگه من گلابی ام اینجا؟
برگشت و پوفی کشید و گفت:
- بابا معلم رفت سر کلاس ای بابا اخه چی داریم مگه؟
کیف شو باز کرد و کلافه به در سالن نگاه کرد بی حوصله نگاهی انداختم و زیپ و بستم زیپ دوم و باز کردم که دیدم باز همون کیک تو کیفشه!
الکی مثلا می خوام زیر شو ببینم کیک و توی دستم در اوردم و تا ته کیف و مثلا گشتم که با طعنه گفت:
- می خوای توی نخ دوخت کیف هم بگرد.
و کیک و از دستم کشید انداخت تو کیف و با دو رفت.
باید می فهمیدم برای کی اوردن!
معلم نیومده بود و حسابی تو فکر کیک ها بودم.
ترنم از اون ور داد زد:
- ای بابا چرا تو خودتی ساری جون؟ بیا یکم بزنیم بخونیم رقاص ش کمه بیا وسط حاجی .
بلند شدم و دستی تو هوا براش تکون دادم و رفتم بیرون.
باید می رفتم دفتر بگم حالم بده و بیان دنبالم هولم شده بود زود به سامیار بگم.
داشتم می رفتم سمت دفتر که دیدم همون حسنی و قاسمی وایسادن جفت هم و یکی از معلم ها پیششونه جفت دستشویی معلم ها.
نزدیک راه پله وایسادم و گوش تیز کردم و وایسادم یه طوری که دوربین بتونه فیلم بگیره.
داشتن حرف می زدن اما نمی شنیدم معلمه از کیف ش چند تا کیک همون مدلی در اورد و داد بهشون.
سریع کنار اومدم نبینمم و دخترا بیرون اومدن و معلمه رفت تو دستشویی.
دخترا که رفتن سریع رفتم تو روشویی.
در اتاقک رو زدم و نگاهی به در دستشویی که معلم رفته بود انداختم.
دسته طی رو توی لوله در گذاشتم که نتونه بیاد و فکر کنه در گیر کرده.
سمت کیف ش رفتم و با استرس زیپ رو وا کردم و با دقت نگاهش کردم چند تا دیگه بسته کیک بود یکی شو برداشتم و گذاشتم توی جیب ام و از بقیه اش هم فیلم گرفتم .
سریع دسته طی رو برداشتم و بی سر و صدا زدم بیرون.
یکم موهامو شلخته کردم و چهار تا هم زدم به لپ هام قرمز بشه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت20 کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت : + دوست ریحان جونم .
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت21
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا
یه پاشو از دست داده بود
شاید جسمش معلول بود
اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود
عاشق بابام بودم .
و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود.
در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده .
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست .
+حالت خوبه ؟
_اوهوم. چطور ؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی .
_ن بابا .
یه نفس عمیق کشیدم و
_ریحانه!
قصدِ ازدواج نداری ؟
با حرف من جا خورد .
انتظار شنیدنشو ازم نداش
با چشای گرد نگام کرد
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد ب من بگو!
محمد خدایی از سنت داره میگذره
چرا زن نمیگیری ؟
_اوهوع. بحثو عوض نکن
جواب منو بده .
خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آرومگف
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چی ؟
چیزی نگف .
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم .
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام
+نگفتی !!
چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟
ها!!!؟؟
خو من زن داداش میخام .
افق دیدمو تغییر ندادم .
تو همون حالت گفتم .
_زن داداش مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟
نا سلامتی تو خواهری ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه .
توهم ک خواهری انگار ن انگار....
خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود
دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری .
چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنی .
دیگه بدم اومده بود از این بحث
فوری حرف و عوض کردم و گفتم :
_بشین بریم شب میشه خطرناکه
_
کلید انداختم و درو وا کردم .
رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم .
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد .
چراغ و روشن کردم .
بابا رو نشوندم رو تخت .
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین .
_ریحانه بیا .
قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان اب اومد.
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم .
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم .
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم .
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد ک اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم .
+اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد .
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.
چرا مرد عنکبوتی شدی !!
ناسلامتی بزرگ شدی .
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا .
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود .
با خنده گف :
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .
هشت و نیم بود .
_ای به چشم پدر دلربا !
رفتمتو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .
که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم .
بیخیال نشستم سر سفره !
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینییی تو
دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟
آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی !
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم.
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم ب موهام حالت میدادمک ریحانه هم بهمون اضافه شد.
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر .
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم .
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.
شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم
خلاصه بعد چند دیقه گفت :
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید
موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم!
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'