« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- 💙🫀 -
مژده اۍ دل ڪہ شب نيمہ شعبان آمد💚!
بࢪ تن مرده و بۍ جانِ جهانِ جان آمد💕'🌾:))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- 💙🫀 -
قائم آل محمد (؏ـج)گل گلزاࢪ ࢪسول🌙؛
حجه بن الحسن (؏ـج)آن مظهࢪ ايمان آمد❤️🔥'🫧↯ζ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- 💙🫀 -
ستـ⭐️ـارهای بدرخشــ✨ــید و مـ🌙ــاه مجلس شد!
تمامهســ🌏ـتیزهرانصیبنرجــ🌼ـسشد🪴🫀:)"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
گفتم ڪہ خدا مࢪا مࢪاد؎ بفࢪست
توفان زدهام ࢪاه نجاتے بفࢪسټ
فࢪمود ڪہ با زمزمہ؎ یا مھد؎'؏'؛
نذࢪ گٌل نࢪگس صلــــواتـــے بفࢪست :))”♥️🍃“
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تولدت مباࢪڪ آقا زادهۍ دلبࢪ عࢪاقــ¹²⁸ـۍ قلبـــ🫶🏼ـــم🫀'☘“(:
تولدܝߺ̈ߺߺ مٖب اٰٖࢪڪ ﺑاﺑا مهد؎ِ قلبـــ🫶🏼ــم𝄒🫀'🌿"(:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
افسوسهایگذشتهرادردلِخودبیدارمکن، زیراتورا،ازآمادگیبرایپیروزیبازمیدارد..! - مولاعلی'؏' -❤️🩹
هرکهکارهـارابرخودسخـتبگیرد
هـلاکمیشود!
- مولاعلۍ'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت51
#غزال
پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم با دقت داشت به اطراف نگاه می کرد انگار بار اوله بهشت زهرا می دید.
برگشتم سمت ش و کنارش وایسادم چون تنهایی می ترسیدم قدم بزنم!
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- می ترسی؟
به جلو نگاه کردم و گفتم:
- نه.
یهو شروع کرد به دویدن و گفت:
- جن بخورتت.
یهویی بود جیغ خفه ای کشیدم و دویدم که بهش برسم وایساد و قش قش خندید و به قیافه ام نگاه کرد.
حتما رنگ و روم پریده.
منم نامردی نکردم یه مشت خوب زدم تو بازوش منتظر بودم گریه کنه دیدم فقط نگاهم می کنه که گفتم:
- الکی نگو که دردت نیومد.
دوباره راه افتاد و گفت:
- اخه جوجه تو مگه زور داری من دردم بیاد؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خوبه همین دو ساعت پیش سه نفر رو ناکار کردم.
لب زد:
- اونو من هنوزم باورم نشده کار تو بوده بگن کار ادم فضایی بوده بیشتر باورم می شد تا تو.
با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
- قیافه اتو اونجوری نکن اخم بهت نمیاد.
رسیدیم به مزار شهدا که کنار هر کدوم یه فانوس بود و نور خوبی می پیچید.
حدود20 نفر زوج زوج هر کدوم روی یه مزار نشسته بودن و یا حرف می زدن یا دعا می خوندن.
شایان با کنجکاوی به همه جا نگاه کرد و رنگ نگاهش عوض شد.
با عشق داشتم یه مزار شهدا نگاه می کردم و ارامش رو به وجودم تزریق می کردم که دیدم شایان دستمو بین دست ش گرفت.
خجالت کشیدم و دستمو عقب کشیدم تا ول کنه اما ول نکرد و محکم تر گرفت.
هر چی با زور سعی کردم دستمو جدا کنم ول نکرد و انقدر محکم گرفت که دردم گرفته بود و اروم گفتم:
- ایی دستم.
لب زد:
- اگه مثل نخوای دستتو بکشی منم مجبور نیستم انقدر محکم دستتو بگیرم.
و فشار دستشو کمتر کرد و گفت:
- ببین اینا هم همسر هاشون کنارشونن دست همو گرفتن من که همسرتم نمی دونم تو چرا از من فرار می کنی؟
کنار اولین مزار نشست و گفت:
- نکنه عاشق کسی هستی اره؟
چون دستمو گرفته بود منم مجبور شدم کنارش بشینم و محل ش ندادم که گفت:
- با توام نکنه عاشق کس دیگه ای هستی؟این سکوتت یعنی چی؟یعنی اره؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نخیر یعنی یه حرفی بزن که بتونه حقیقت داشته باشه تا وقتی بابام بود که بچه بودم بعدشم که بابام رفت من موندم و گند کاری های داداشتم بعدشم که اومدم پیش تو و توی خونه تو 24 ساعت ور دلتم چطوری عاشق یکی دیگه شدم؟مگه بجز تو و داداشم و بابام مرد دیگه ای فرصت شده توی زندگیم ببینم که عاشق بشم؟الانم که دیگه متاهلم اون موقعه که مجرد بودم به کسی نگاه کردم چه برسه به حالا که متاهلم.
به مزار نگاه کرد گفت:
- خوبه خیالم راحت شد.
لب زدم:
- پس حالا دستمو ول کن.
بدتر لج کرد و گفت:
- چرا از من که همسرتم انقدر دوری می کنی؟چرا من نمی تونم دستتو بگیرم؟
دستمو از دست ش کشیدم و گفتم:
- چون توی شناسنامه همسرمی قانونی همسرمی ولی توی دلم نه!چون فقط اشک منو در اوردی چون منو خریدی قمار کردی من تو رو بیشتر یه زندان بان می بینم تا همسر.
به مزار شهید گمنام نگاه کردم و طبق معمول اشکام که همیشه اماده باریدن بود ریخت روی گونه هام.
سرمو پایین انداختم تا کسی متوجه نشه!
شایان گفت:
- ولی قبل از اینکه بفهمی من دنبالتم چون قمارت کردم من بهت گفتم زن من شو.
بی رمق بهش نگاه کردم و گفتم:
- اونم به خاطر محمد بود نه به خاطر من پس فرقی نداره.