« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت78
#غزال
توی چشم هاش زل زدم و گفتم:
- اگه کار تو باشه هنوز مونده بترسی!
در اتاق باز شد و محمد خابالود اومد بیرون.
امشب بچه ام کاملا خواب ش بهم خورده بود.
سمت ش رفتم و بغلش کردم و گفتم:
- جان مامانی جان عزیزدلم چرا بیدار شدی؟
چشاش از بی خوابی باز نمی شد و با ناله گفت:
- اون شیدای زشت بدجنس اومد تو خوابم ترسیدم بیدار شدم.
همه خنده اشون گرفت.
نگاه اخر مو به شیدا که از حرص سرخ شده بود انداختم و توی اتاق رفتم.
محمد و روی تخت خابوندم و خودمم کنارش خوابیدم تا خواب ش ببره.
یه نیم ساعتی گذشت که محمد خوابیده بود و خودمم داشت خوابم می برد که گوشی زنگ خورد.
کیف ام توی سالن بود و صدای گوشی تا اینجا می یومد.
اروم بلند شدم و از اتاق بیرون زدم درو اروم بستم که محمد بیدار نشه.
بقیه انگار دیگه خواب شون نبرده بود که همون جا نشسته بودن.
سرجام نشستم و گوشی رو از توی کیف در اوردم شایان بود.
این گوشی رو شایان امشب اومدنی بهم داده بود که بهم زنگ بزنه.
شیدا با مسخرگی گفت:
- اقاتونن؟
محل ش نزاشتم و جواب دادم:
- سلام.
شایان لب زد:
- سلام خانومم خوبی؟
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
- خوبم تو خوبی؟کجایی؟
با لحن کشف کننده ای گفت:
- یا خجالت می کشی مثل من حرف بزنی یا کسی پیشته کدوم درسته اولی یا دومی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- دومی!
خنده ای کرد و گفت:
- خیلی خب یه ساعت دیگه کارم تمام می شه میام خیلی گرسنمه غزال.
لب زدم:
- خسته نه باشی چشم یه چیزی درست می کنم تا بیای.
لب زد:
- فدای تو فعلا عزیزم.
خدانگهداری گفتم و قطع کردم.
بلند شدم و به صغرا خانوم که داشت می رفت بخوابه گفتم:
- صغرا خانوم بی زحمت می شه برین اتاق محمد بخوابین؟من می خوام برای شایان یه چیزی درست کنم گرسنه است محمد تنهایی می ترسه.
لب زد:
- می خواین خودم درست کنم خانوم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه شما برین کنار محمد بخوابین خودم درست می کنم.
چشم ی گفت و رفت توی اتاق.
توی اشپزخونه رفتم و تصمیم گرفتم استامبولی با سالاد درست کنم.
اینجوری زود اماده می شد و خوشمزه هم بود.
دست به کار شدم و بعد از 45 دقیقه کاملا اماده بود میز رو هم چیدم که شایان اومد بکشم.
از اشپزخونه بیرون اومدم اول یه سری به محمد زدم که خواب بود و صغرا خانوم هم کنارش بود.
توی سالن کنار بقیه نشستم تا شایان بیاد.
گوشی رو دست گرفتم تا ببینم پیامی چیزی از شایان ندارم که مادر شیدا گفت:
- چجوری با اخلاق گند این شایان خان می سازی؟
با نیش و کنایه حرف می زد درست مثل شیدا!
انگار سوال همه بود که بهم خیره شده بودن.
لب زدم:
- شایان خیلی هم خوش اخلاقه ولی خوب با کسایی که خوشش نمیاد تند خو و بداخلاقی می کنه.
و لبخندی زدم که در باز شد و شایان اومد داخل.
سلامی کرد و بی توجه به همه حتی خانواده اش که من تعجب کردم حتی نپرسیدن ازدواج کردین یا هر چیزی سمت من اومد و گفت:
- خوبی عزیزم؟محمد کجاست؟
همه با دیدن این رفتار شایان بهت زده شده بودن حتی شیدا.
کت شو گرفتم و گفتم:
- خوبم محمد خوابه بریم شام بخوری اماده است.
لب زد:
- اخ که چقدر گرسنمه خودت درست کردی؟هیچ دستپختی دستپخت تو نمی شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خودم درست کردم یه ابی به سر و صورتت بزن بیا.
سری تکون داد و سمت روشویی رفت.
کت شو روی مبل گذاشتم و توی اشپزخونه رفتم.
خدایا به هارت و پورتمون نگاه نکن ؛
ما بدون تو دست و پا چلفتی تر از این حرفاییم:)!
ب هر طرف نظر کنم، از تو نشان ندیده ام؛
تو در کجا شکفته ای، ای گُل بی نظیر من 🌷!؟
به طاها به یاسین به معراج احمد.mp3
5.29M
اللهم عجل الولیک الفرج🌱🫀'==:))
از یاد بِبَر قصهی ما را هم از امروز
دربارهی ما هرچه شنیدی نشنیدی
گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!
خوش باش که یک چند در این راه دویدی