eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کامیار پوفی کشید و گفت: - مگه اونا مغز هم دارن؟ سری تکون دادم و گفتم: - دارن اما اکبند مونده ازش استفاده نمی کنن. سری به نشونه تاعید تکون داد وگفت: - سامیار در چه وعضیته؟ روسری مو درست تر کردم و گفتم: - اونا اوکی ان مشکلی ندارن فقط راجب اون اب اسید و اسانسور چیزی نگفتم توهم نگو. باشه ای گفت برگشت سمتم و گفت: - بازم می گم من نبودم کاری نمی کنی حله؟ سوتی نمی دی باید نشون بدی یکی مثل خودشونی . اوکی رو دادم و پایین رفتیم. پسرا توی حیاط و باغ بودن دخترا تو. روی یکی از میز ها نشستم و گفتم: - لیدی های جذاب منم می خوام به جمع تون بپیوندم . یکی از دخترا که اصلا یه تیکه پارچه هم نپوشیده بود و داشت شراب می خورد گفت: - اوووه حتما خانوم از مرگ نجات یافته منتظر حضورت بودیم بانو. نگاهمو به مواد مخدر که شکل ادامس روی میز بود انداختم و برداشتم توی دستم و دستمو پایین بردم و گفتم: - بدون حس و حال که نمی شه و سریع همون طور استین مو کج کردم که افتاد توی دستم ادامس و انداختمش توی دهن ام. و اون مواد و جا دادن تو استین ام. یکی دیگه اشون گفت: - مشروب چی؟افتخار می دی ساقی ت باشم؟ چشمکی زدم و گفتم: - اون که بعله ولی باهم بخوری فاز می پره من با این جور ترم می خوام شب ام خوش باشه. و بلند خندیدم. حدود یه ربع که گذشت همه مست و اش و لاش بودن. دروغ چرا با دیدن همچین صحنه هایی گریه ام می گرفت این همه نوجوون درگیر مواد و لذت های دنیا و لذت جویی و خود نمایی ان! نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم. خدا عاقبت همه رو به خیر کنه! خدا اگاه شون کنه! البته که اگاه ان اما هر فردی خودش مسیر زندگی شو انتخاب می کنه. منم مثل خودشون قهقهه های مصنوعی می زدم و خودمو و شل و ول گیج جلوه می دادم فقط می خواستم این مجلس کذایی زود تر تمام بشه! یهو همون دختره که نیم وجب پارچه هم تن ش نبود بین عالم مستی و خماری گفت: - اخ که چه شود این مهمونی حسن تاراج قراره ملیارد بشی با اون قرص ها . و بعد چشاش روی هم افتاد اه. یهو صدای داد چند نفر از بیرون بلند شد. سریع بلند شدیم و سمت بیرون رفتیم یه لحضه داشت یادم می رفت با الان ادای مست ها رو در بیارم. با قدم های شل و ول سمت بیرون رفتم و دستمو به سرم گرفتم که صدای جیغ بلند شدم و شالاپپپ. یکی از اسمون افتاد جلوم و چشماش باز بود داشت بهم نگاه می کرد و خون از سرش ریخت روی کل صورت ش و چشاش. چشام از فرط ترس گرد شده بود و فرو ریختم. پسره احمق انقدر خورده بود نفهمید و رفت بالا خودشو پرت کرد پایین پسرا چند نفری با دیدن خون اوق زدن و دقیقا زمانی که سارینا اومد بیرون افتاد جلوش و دو تا از دخترا از حال رفتن سارینا شکه با چشای گرد شده داشت نگاه می کرد وای لو مون نده که از حال رفت. خداروشکر. سریع بلند ش کردم و بردمش بالا. 1ماه بعد
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 1ماه بعد نگاهمو مثل بقیه روزا ها به صفحه گوشی دوختم اما دو روزی بود سامیار جواب پیام مو نداده بود . نه به روز های اول این یک ماه که24 ساعت چت می کردم نه به این 15 روز که در روز دو سه بار جواب مو می داد بعدش هم شد تهش یه باشه و حالا هم که دو روزه جواب نداده بود و هر وقت گلایه می کردم می گفت سرش شلوغه. با اعصاب خوردی زل زدم به صفحه گوشی و بی طاقت دستمو روی تماس زدم و منتظر شدم تا جواب بده. انقدر بوق خورد قطع شد و جواب نداد. بار دومم همین طور. دلم شور می زد و حسابی نگران ش شده بودم که جواب داد و نفس راحتی کشیدم: - چته سارینا چته انقدر زنگ می زنی؟حواست هست کجاییم؟وقتی پیام می دی جواب نمی دم یعنی کار دارم بفهم بگو چته؟ بغض کردم اخیرا خیلی دل نازک شده بودم و مدام گریه می کردم. کامیار خیلی دلداری م می داد که گرفتاره و عملیات سخته اما خوب دست خودم نبود. بابا من بعد دو سال بهش رسیده بودم تازه 5 ماهه عقد کردیم و 1 ماهه هم که دورم ازش باشه عملیات سخته ولی جواب یه پیام و می تونه بده که. لب زدم: - سلام نگرانت شده بودم . با عصبانیت بیشتری گفت: - مگه بچه ام انقدر زنگ نزن بیینم اخر گند می زنی یا نه با اینکارت بس که بچه بازی رو یکم جدی باش مراعات کن باید برم کار دارم باز زنگ نزنی! و قطع کرد. قطع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم زدم زیر گریه. در اتاق وا شد و کامیار اومد داخل. روی تخت نشست و گفت: - وای خدا باز که تو داری گریه می کنی سارینا ببینمت باز چی شده؟بازم سامیار جواب تو نداده؟ سر بلند کردم که سوتی زد و گفت: - نگاه کن چشماشو الان بریم پایین فکر می کنن من زدمت! هق زدم و گفتم: - باهام بد رفتاری می کنه چون فقط نگران ش شده بودم و بهش زنگ زدم. و از گریه هق هق کردم و به سکسکه افتادم. کامیار یه طوری نگاهم کرد یه طوری که انگار می گفت اروم باش تازه اولشه برعکس چشاش لبخند زد و گفت: - اینطور نیست ولی خبر خوب برات دارم دلیل اینکه مدت مدام بالا میاوردی اینکه شما بارداری و خبر خوش دوم اینکه شب قراره بریم عمارت اصلی و سامیار رو ببینی. شکه سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم. با خنده گفت: - تو 4 ماهه بارداری سارینا خانوم!داری یه نی نی برای خودت و سامیار میاری باید زود تر این موضوع رو تمام کنیم و برگردین تا این نی نی به دنیا نیومده ازدواج کنید اخ خدا دارم عمو می شم. و بلند خندید. هنوز ناباور داشتم بهش نگاه می کردم که بلند تر خندید و گفت: - قیافه اشو باورت نمی شه،؟ برگه رو گرفت سمتم و گرفتم ازش راست می گفت من باردار بودم. حتما سامیار بفهمه بال در میاره از خوشی. با گریه خندیدم و از همه خوب تر این بود که داشتم می رفتم پیش سامیار. نمی دونم چطور وسایل مو جمع می کردم و مثل بچه ها مدام می گفتم کی می ریم دیگه کامیار. جلوی اینه وایسادم و به خودم نگاه کردم اصلا معلوم نبود من باردارم! البته خوب لاغر بودم و فقط یکم تپل شده بودم و معلومه که معلوم نبود. یعنی من به این زودی دارم مادر می شم؟ 4 ماهه باردارم یعنی 1 ماه بعد از عقدمون. حتما مامان اینا خوشحآل می شن و اقا بزرگ قراره نتیجه اشو ببینه! با صدا کردن های کامیار سریع چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که جلو اومد و ازم گرفت و گفت: - واسه چی بلند کردی باید مراقب باشی تو سن ت کمه ضعیف هم هستی حالا باید مراقب دونفر باشی بهتره کسی نفهمه تا امنیت بچه بیشتر باشه خوب؟ سری تکون دادم و راه افتادیم. با چند تا ماشین های اتوبوسی شکل مدل بالای خارجی حرکت کردیم. با همون چند تا دختری که اون روز روی میز شون نشستم جور شده بودم و یه جورایی اطلاعات ازشون به دست میاوردم.
یافَارِجَ الْهَمِّ ؛ ای‌گشاینده‌‌ی‌اندوه.
فكيف أخافُ من شيءٍ؟ وأنتِ الأمنُ لو يأتي زمان الخوف . . .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
فكيف أخافُ من شيءٍ؟ وأنتِ الأمنُ لو يأتي زمان الخوف . . .
پس چگونه از چیزی بترسم؟ حال آنکه چون زمانِ ترس فرا رسد، تو امنیتی❤️‍🩹 :)
شکست عشقی قدیمی شده؛ درک نشدن از طرف خانواده بیشتر از هرچیزی آدمو به هم می‌ریزه .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
اَفلاک‌ چیست؟ گرد و غبارِ عبای‌ِاو؛ خورشید چیست؟ ذَرّه‌ای از روشنایی‌اش ✨️.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
برای خواهرم خواهرت خواهرمون✌🏾 :)) پ.ن: ولی دخترامون🫠>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
؛ بودن‌چیزےنیست‌؛ جزعملۍخـٰالصآنھ،عبـٰادتۍعـٰاشقآنھ، جھـٰادےعـٰارفآنھ، قیـٰامۍمظلومـٰانھ،رزمۍشجـٰاعآنھ، و،وصلۍعـٰاشقآنھ ...♥️🕊'!
نائب الزیاره همگی هستم ؛✨️ (حرم مطهر دانیال نبی،شوش🌱)
روضه‌ئ مجسم ..💔🚶🏻‍♀️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
+ابق لطيفًا، لا تدع العالم يُغيّرك. «مهربون بمون، نذار دنیا عوضت کنه.»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
• 💛🌿 •
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
• 💛🌿 •
بـَرمـٰابـرِسـٰانیـددوٰایـےلُـطـفاً..″ اَزغُـصـه‌مَـریضیـم،شَفـٰایـےلُـطـفاً♡💊؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
• 💛🌿 •
دَرنُـسخِـه‌ےمـٰاجـٰاےِدَوابنویسید . . ! یِـڪ‌چـٰاےِغَـلـیـظِ‌ڪـربـلآیـےلُـطـفاً🤍☕️..!" ‌ ‌ 🪐 ’’