eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم" صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم : _چقده قیمتش؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: +اون آقا حساب کردن رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود. سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت: +داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه _نه اشکالی نداره چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم _ فاطمه: محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش. حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره. چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم: _آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم: _من بابت حرفام شرمندم .خیلی عذر میخوام ازتون. شمام لطف کنید بشینید جاتون! محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم: _آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد _بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت: +خواهش میکنم سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم. ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم.. _ محمد رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت: +داداش نمیای؟ _شما برید من میام فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت. داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن فاطمه اومد پایین.. گفتم: _چیشده چرا نمیاین ؟ ریحانه: +کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد‌ بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت: +ای وای پاره شد!!!؟ فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی. فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت گفتم: _خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید. به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخیال شدم و رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد تند اومدن پایین. رسیدیم‌به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد. فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.
_نمازت سرد نشه موئمن🌚❤️‍🩹((:
خدایا مرا خرج کاری کن" که مرا به خاطر آن خلق کردی :)🫀🫠>>> -مادر‌فاطمه‌الزهرا'؏' -❤️‍🩹
-تولدتون‌مبارک‌روضه‌خوان‌ابی‌عبدالله 🌚🖤؛
اگر خدا بخواهد. قلبش را می‌شکند . تا بنده اش را برگشت به سوی خدا پیدا کند ❤️‍🩹👨🏻‍🦯((:
إنَ‌البَقاءلله‌وَحدهُ.🍃.! تنها«خداست»که‌می‌ماند🫠'🩶...
وَلَا تَیْأَسُوا مِن رَّوْحِ اللَّهِ‌» مرا هزار امید است وهر هزار تویی🌝🪐* الهــــــــــی . . .
4_5918125017291295955(1).mp3
14.32M
آرامش‌‌‌واقعي؟‌ - کلام‌ ِالله .🤍🎧>
و تظُنُّ أنها النِّهاية ثم يُصلِحُ الله كلَّ شي‌ء• و گمان می‌کنی که پایان است، سپس خداوند همه‌چیز را درست می‌کند.🌱(((:
ـ حاجی ؛ داری میبینی ؟ یمن ، اسرائیل و زد . ـ آره حاجی تواینطوری بودی >>>
اَگَـریِک‌نَـفَر‌را‌بِه‌اووَصـل‌کَردۍ . . بَراۍِسِـپـٰاهَش‌توسَردار‌ِیـٰارۍ. ❤️‍🔥🌼 . !
‌ - گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم ، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی . | الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج .
⁰ِ¹ ⁰¹
16051295770383220565696.mp3
3.25M
خیال روی تو درهرطریق هم رهِ ماست🌱؛🤍>>>
خودمانیم؛ ولی شهریور اصلا وصله‌ی تن تابستان نیست! بدجور غریب مانده میان ماه ها... دل داده به پاییز، ولی نمک گیر تابستان شده است :)
+بزرگترین دورغی که گفتی چی بود؟ _اینکه حالم خوبه
- طبعاً🩶 .
ببخشیداگرکم‌فعالیت‌میکنم‌بنده پیر‌و‌خسته‌و‌فرتوت‌و‌ناتوان‌است .
دَردیعنۍ‌شـِعرگویـَم‌بھردِلتـَنگۍ‌تـو🫠🎻* تـوندآنۍ‌وبخـوآنۍ‌بھردِلتـَنگۍ‌ او☕️✨️(:
شهد؏ـشقَـت‌ازازل‌درڪام‌دلها‌ریختہ،🫀`¡ این‌محبت‌رابھ‌دل‌حق‌تعالۍٰ‌ࢪیختہ...🧋 🌚...
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش✨️💞^ که به غیر با تو بودن، دلم آرزو نخواهدداشت🤎🫶🏼؛
تو افسرده نیستی عزیزم ؛ فقط نماز نمیخونی .