°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت66
#ترانه
به سنگ قبر شهید زل زدم و دستی روش کشیدم که از سرما ش لرزه به تنم افتاد و با لبخند گفتم:
- بلخره ارزو هامو مستجاب کردی داداش انقدر که شبا تا صبح اینجا زار زدم و مهدی رو از تو خواستم فکر کنم کلافه ات کردم و بهم دادیش ممنونم ازت ممنونم.
خم شدم و مزار شو بوسیدم.
بلخره مهدی رسید.
با دیدن وسایل تو دستش خنده ای کردم.
به یاد اولین باری که اومده بودیم سمبوسه و گلاب به اضافه ی شمع گرفته بود.
به دستم داد و گفت:
- بفرما خانوم خشک و خالی که نمی شه.
سری تکون دادم و گفتم:
- دستت طلا.
سمبوسه ها رو چیدم رو پلاستیک و سس و توی کاسه پلاستیکی ریختم.
شمع ها رو با دقت و چیدمان قشنگ دور تا دور مزار شهیدم چیدم و مهدی پشت سر من هر کدوم رو روشن می کرد.
با گلاب هم مزار شو شستیم.
بوی گلاب خودش که همه جا رو پر کرده بود اما خاک نشسته بود و برای همین با گلاب شستیم مزار شهید رو.
مهدی از هر دری برام صحبت می کرد و یه ساعت گذشته بود که کم کم لرز به سراغ اومد و مهدی متوجه شد.
با تعجب به خودم و اون همه لباسی که پوشیده بودم نگاه کرد.
و با بهت گفت:
- سردته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اهن بدن م کمه تحمل سرما رو ندارم.
غم کنج چشماش خونه کرده بود انگار که هر بار یه بحثی راجب مریضی من می شد توی چشاش ولوله به پا می شد.
بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.
#صبح
امروز بعد از ۷ ماه قرار بود با مهدی به دانشگاه بریم.
توی ماشین که نشستیم گفتم:
- عه عه تو دانشجو نبودی که .
مهدی گنگ نگاهم کرد و تازه فهمید چی می گم زد زیر خنده.
نشکونی از بازو ش گرفتم و گفتم:
- نگا کنا منم سر کار گذاشته بود.
بلند تر شد خنده اش.
این بار به عنوان دانشجو کنارم نبود.
بلکه به عنوان همسر بود که قراره خانوم شو ببره دانشگاه و بیاره.
لبخند عمیقی روی لب هام هک شده بود و هیچ رقمه پاک نمی شد.
ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
کنار هم وارد دانشگاه شدیم و دهن همه باز و باز تر می شد.
بابا پشت به ما مشغول صحبت با تلفن بود.
باپچ پچ های بقیه بابا برگشت ببینه چه خبره با دیدن ما خشک ش زد.
با رسیدن به بابا مهدی وایساد و به رسم ادب همیشگی سلام کرد.
اما بابا انقدر تو شک بود حرکتی نمی کرد.
فکر می کرد مهدی منو ترک کرده و من اخرش دست از پا دراز تر و پشیمون برمی گردم می گم غلط کردم.
ولی از این خبرا نبود.
دیگه می تونستم خوب و بد و تشخیص بدم و بچه که نبودم.
وارد سالن شدیم که این بار شاهرخ خشک ش زد.
دلم خنک شد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت67
#ترانه
توی کلاس روی صندلی نشستم و مهدی گفت:
- تا ساعت چند کلاس داری؟
دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:
- تا ساعت 2.
سری تکون داد و گفت:
- باشه خانوم میام دمبالت.
خداحافظ ی کردیم .
هر چی منتظر استاد موندیم نیومد!
یکی از دخترا بلند طوری که جلب توجه کنه گفت:
- ترانه واقا شوهرت برگشته بمونه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- مگه قرار بود نیاد و نه مونه؟
با تعجب گفت:
- بعد از7 ماه اخه..
بین حرف ش پریدم و گفتم:
- اولا که من گفته بودم رفته کارا شو درست کنه دوما زندگی خصوصی من به خودم مربوطه .
دیگه کسی سوال نپرسید!
هر چی منتظر شدیم استاد نیومد و بلندم شدم از کلاس اومدم بیرون که بابا جلومو گرفت.
واقا دوست نداشتم بازم سوال و جواب بشم!
اما این بار فرق می کرد حرف ش!
فقط گفت:
-من ازدواج می خوام بکنم این کارت ش.
یه کارت دعوت گرفت جلوم.
و ادامه داد:
- مادر خوبی برات می شه برگرد.
بعدشم رفت.
هوفی کشیدم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.
یکم غذا به ماهی های توی حوز دادم و وارد خونه شدم.
لباس هامو عوض کردم و مشغول پخت و پز شدم برای ناهار.
حالا که مهدی برگشته بود احساس می کردم زندگی اون روی قشنگ شو بهم نشون داده.
قبلا از همه پسرا بدم می یومد و حتا فکر اینکه یکی شون بخواد شوهرم بشه و برام امر نهی کنه هم حال مو بهم میزد!
اما راست گفتن که هر کس نیمه گمشده ای داره!
هر کس نیمه گمشده خودش بهش می خوره نه فرد دیگه ای!
شاید خیلی از طلاق ها هم برای همینه که دوتا نیمه اشتباهی که فکر می کنن نیمه گمشده هم هستن ولی در واقعه نیستند به هم پیوند می خورن.
همین جور تو افکار خودم غرق بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
برگشتم سبد میوه که شسته بودم و توی یخچال بزارم که دیدم مهدی به کابینت تکیه داده و زل زده بهم.
انقدر شوکه شدم از دیدن یهویی ش که جیغ کشیدن هم یادم رفت.
دستمو روی قلبم گذاشتم و با اعتراض اسم شو صدا زدم:
- مهدی!
با خنده جلو اومد و گفت:
- جان خانوم .
یه پرتقال پرت کردم سمت ش و گفتم:
- ترسوندیم خوب.
پرتقال و گرفت و گفت:
- چشمم روشن دست روی من بلند می کنی؟!
خندیدم و سر تکون دادم.
اونم تنگ اب و برداشت و افتاد دمبالم.
اولش فکر کردم شوخی می کنه دیدم نه جدی جدی می خواد بریزه روم.
سریع از پله ها دویدم پایین و مهدی همه رو پرید.
یاخدا فاز حرکات رزمی نظامی ش گل کرده.
می ترسیدم بگیرتم برای همین شروع کردم به تهدید کردن ش:
- مهدییی بریزه روم ناهار بی ناهار .
اونم با خنده گفت:
- از بیرون سفارش می دم.
با فکری که به سرم لبخند خبیثی زدم.
سرعت دویدن مو کم تر کردم اونم فکر کرد دارم خسته می شم تند تر دوید.
یهو برگشتم و وایسادم زدم زیر دستش.
که تنگی رو به خودش ریخت و سرش تا نک پاش خیس اب شد.
خشکش زده بود توی همون حالت.
دستمو روی دلم گذاشته بودم و می خندیدم.
سفره رو پهن کردم و مهدی با حوله دور گردن ش موهاشو خشک می کرد و حرف می زد:
- توعمرم از کسی حقه نخورده بودم بعد بفرما خانومم یه حقه ای بهم زد که برای کل عمرم بسه!
باز هم خندیدم.
نشستیم و مهدی اول برای من کشید بعد خودش.
حین غذا خوردن
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت68
#ترانه
حین غذا خوردن گفتم:
- مهدی.
سر بلند کرد و گفت:
- جانم خانوم؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بابام رفته زن گرفته ما رو هم دعوت کرده.
سری تکون داد و گفت:
- خوبه اینجوری از تنهایی پدرت در میاد.
سری تکون دادم و گفتم:
- ما هم می ریم عروسی شون؟
متعجب گفت:
- خوب اره پدرته خانوم شاید ناراحتت کنه تو و روحیاتت رو درک نکنه تغیر های مثبت تو ندونه اما احترام به بزرگ تر واجبه و باید برای احترام به پدرت توی مجلس عروسی ش شرکت کنی و بهش تبریک بگی .
با حرف هاش اروم شدم و مثل همیشه لبخند نشست رو لبم.
و گفتم:
- غروب بریم لباس مجلسی و وسایل ارایش بخرم؟
لبخند از لب ش پاک شد و با صدای ارومی گفت:
- لباس مجلسی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره خوب عروسیه!
مهدی گفت:
- با توجه به پدرت و روحیات ش فکر کنم عروسی های شما مختلط هست درسته؟
اره ای گفتم.
که مهدی گفت:
- بقیه مرد ها بجز من و پدرت به تو نامحرم هستن و تو چادر می زنی که خودتو عمومی نکنی تو چشم اون ها و لبخند خدا رو کسب کنی درسته؟
تو چشاش خیره شدم و سر تکون دادم.
و مهدی ادامه داد:
- مگه توی عروسی اون مرد ها بهت محرم می شن که می خوای چادر تو در بیاری و لباس مجلسی بپوشی؟
از حرف م خجالت زده شدم.
چقدر کوتاه فکر بودم و اصلا به این موضوع توجه نکرده بودم.
با شرمندگی گفتم:
- ببخشید حواسم نبود.
سری تکون داد و گفت:
- خدا ببخشه باید به مساعل ریز و درشت زندگی حواست باشه خانوم شیطان با گناه هاش کمین کرده! و اینکه ارایش صورت شما رو زیبا می کنه و باز هم زیبایی های تو برای منه فقط برای بقیه حرامه .
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته یعنی اگر همه یاد می گرفتن زیبایی هاشون برای همسرشونه و به بقیه مرد ها توجه نمی کردن الان ما توی جامعه خیانت نداشتیم امار طلاق کم می شد و اعتماد دو طرف به هم زیاد.
مهدی گفت:
- صد در صد.
با سوالی که به ذهنم اومد گفتم:
- شیطان ما رو گول می زنه که کار اشتباه بکنیم پس یعنی در واقعه مقصر کار های اشتباه ها شیطان هست درسته؟ اما چرا ما مقصریم پس؟
مهدی گفت:
- ببین خانوم شیطان کاری انجام نمی ده شیطان یه دعوت نامه برات می فرسته و اون ما هستیم که اون دعوت نامه رو قبول کنیم و کار اشتباه رو انجام بدیم یا رد کنیم و خودمونو از گناه پاکیزه نگه داریم وقتی ما اون دنیا می ریم دوزخیان همه کار های زشت شونو به گردن شیطان می ندازن و شیطان در جواب همه ی اون ها می گه من فقط برای شما دعوت نامه برای انجام اون گناه فرستادم خودتون بودید که قبول کردید! مثل الان شیطان برای تو دعوت نامه فرستاد که جلوی اون همه مرد توی عروسی لباس مجلسی بپوشی و ارایش کنی و این تویی عزیزم که قبول کنی خواسته اشو یا نه!
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت69
#ترانه
لباسامو پوشیدم و چادرمو سر کردم.
مهدی اومد توی اتاق و گفت:
- به به خانوم خوشکل اقا مهدی حالا بنده چی بپوشم؟
از تعریف ش قند توی دلم اب شد.
در کمد و وا کردم و چون مانتو خودم ابی بود یه پیراهن ابی و شلوار و کت مشکی بهش دادم.
پوشید و با هیجان گفتم:
- بزار من موهاتو شونه کنم.
چشم گفت و شونه رو داد دستم نشست رو تخت.
فیگور ارایشگرا رو گرفتم و موهاشو شونه کردم .
خودشو نگاه کرد و خندید.
سوار ماشین شدیم و مهدی با بسم الله حرکت کرد.
ماشین وپارک کرد و وارد تالار شدیم.
در واقعه کسی توی حیاط تالار نبود همه داخل بودن.
نمی دونستم مهدی با دیدن عروسی و نوع لباس پوشیدن بقیه چه واکنشی نشون می ده!
وارد تالار شدیم و مهدی نگاهشو انداخت زمین.
با ورود ما همه متعجب نگاهمون کردن.
اره خوب دختر کامرانی محجبه شده بود و بین این همه افرادی که با لباس باز بودن من لباسم محجبه بود.
انقدر جو خراب و سنگین بود مهدی اخماش توی هم رفت و اروم گفت:
- پدر تو صدا کن خانوم.
به بابا اشاره کردم بیاد.
مهدی دستمو گرفت و از تالار بیرون اومدیم.
بابا و زن جدید ش اومدن.
دماغ عملی به شدت نوک تیز و چشای درشت گونه های تزریقی لباس عروس که نبود لباس...
بابا خواست چیزی بگه که زن ش گفت:
- این چه وعض اومدن به عروسی منه! ابروی منو جلوی دوستام بردین فردا برای من حرف در میارن دختر شوهرت عین جن با لباس سیاه اومد وسط مجلس! اینجا رو با مسجد اشتباه گرفتین اگر قراره باشه با این سر و وعض بیاید داخل می سپارم راه تون ندن.
بعد هم برای من قیافه گرفت رفت داخل.
مهدی اخم هاش شدید تر شده بود و واقا می ترسیدم ازش.
حالا نوبت بابا بود:
- من فقط تورو دعوت کردم نه این رو این چه طرز لباسه؟ اومدی عروسی ..
مهدی بین حرف ش پرید و گفت:
- ببنید اقای کامرانی من به همسرم اجازه نمی دم اوی اسن مجلس زشت و زننده ی الوده شرکت کنه! با نحوه برخورد شما و خانوم تون به قدر کافی به همسر من توهین شد همسر من و بنده به رسم فقط اومدیم تبریک بگیم مبارک باشه خدانگهدار.
و دست منو گرفت و اومدیم بریم که بابا دستمو گرفت و گفت:
- خودت برو اما دختر من می مونه .
رو به من گفت:
- کلی لباس مجلسی قشنگ هست اینجا می تونی بپوشی عزیزم.
مهدی بهم نگاه کرد که گفتم:
- من توی این مجلس پر از گناه شرکت نمی کنم و صلاح می بینم همراه همسرم از اینجا برم مبارک باشه.
و با مهدی از اونجا بیرون اومدیم.
توی ماشین نشستیم و با سکوت مهدی رانندگی کرد.
هنوز اخم هاش توی هم بود و به شخصه جرعت جیک زدن نداشتم.
یهو دست ش اومد سمتم و فکر کردم می خواد بزنتم سریع دستمو جلوی صورتم گذاشتم ضربه ای رو حس نکردم و دستمو برداشتم.
مهدی ماشین و یه گوشه پارک کرد و گفت:
- ترانه عزیزم تو از من می ترسی؟ من کی روی تو دست بلند کردم که الان ترسیدی؟
سرمو پایین انداختم و با انگشت هامو ور رفتم:
- اخم هات تو هم بود ترسیدم .
دستمو توی دست ش گرفت با لحن اروم تری گفت:
- نه عزیزم من هیچوقت روی همسرم دست بلند نمی کنم که من عصبی بودم که پدرت و اون خانوم به تو و به چادر مادرم زهرا توهین کردن نه از دست تو عزیز دل مهدی!
نفس راحتی کشیدم.
راه افتاد و گفت:
- مادرم فاطمه زهرا پشت در سوخت میخ توی پهلو ش فرو رفت چادرش از سرش نیوفتاد شهیده زینب کمایی به خاطر چادری بودن و انقلابی بودن ش با چادرش دار ش زدن و خفه اش کردن به خاطر اینکه این چادر دستی بهش نرسه کسی نتونه چادری از سر ناموس ما بکشه این همه شهید دادیم و می دیم نمی دونم چرا بعضی ها با کم اگاهی اون رو کنار انداختن و بهش فحاشی می کنن! اون ها ارزش این چادر و نمی دونن ازش صاحب این چادر کسی که این چادر رو فرستاده قدر مادرم فاطمه زهرا رو نمی دونن!ولی تو باهمه فرق داری ترانه خانوم تو درسته اشتباه رفتی اما ادم اشتباه ی نشده بودی و منتظر یه تلنگر بودی تا مذهبی بشی! خداروشکر که تو الان کنارمی و یادگار مادرم زهرا بر سرته خدارو صدمرتبه شکر.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- و تو بودی که اون تلنگر رو به من زدی یعنی قرار بود من به وسیله نیمه ی گمشده ی خودم خدا رو پیدا کنم و به سعادت برسم.
خداروشکر اخم از چهره اش محو شده بود و مثل همیشه لبخند به لب داشت.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت70
#ترانه
فکر می کردم بریم خونه ولی مسیر ش مسیر خونه نبود!
کنار یه فروشگاه که اطراف ش پارک بود و خیلی هم شلوغ بود وایساد و گفت:
- پیاده شو خانوم یکم خوراکی بخیرم.
ملموس گفتم:
- سردمه مهدی.
با خنده سوسولی گفت و پیاده شد.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم که صدای در های ماشین اومد و محکم کوبیده شدن.
با ترس چشامو باز کردم و با دیدن دوتا ادم با سر و وعض خیلی کهنه و پاره پوره و قیافه هایی زشت و چرکیده هیز قلبم اومد توی دهنم.
از همون نگاه اول فهمیدم موعتاد ان شاید هم مست.
کلمات رکیکی به کار می بردن و می خندیدن و با سرعت رانندگی می کرد.
وحشت زده بهشون خیره بودم مخصوصا عقبی که تیزی داشت.
دست اومد سمتم که جیغ کشیدم و بی توجه به موقعیت م فقط در ماشین و باز کردم و خودمو هل دادم بیرون با شدت به بیرون پرتاپ شدم ولی احساس درد می کردم تو بازوم و مطمعنم بازومو با چاقو برید.
چون نزدیک پارک بود و کنار پارک پر از چمن بود با شدت روی چمن ها پرتاب شدم و با شدت روی زمین غلط خوردم.
دستامو جلوی صورتم گرفته بودم که حداقل صورتم چیزی ش نشه!
بازوم گرفته شد و دونفر برم گردوندن و کمکم کردن بشینن.
یهو یکی شون گفت:
- از بازو ش داره خون میاد انگار بازو شو بریدن.
پلیس پارک سریع بهمون رسید و از دور دیدم مهدی داره می دوعه.
گیج شده بودم از شدت پرتاب ضربه و دست و پام از شدت ترس سست و بی جون شده بود.
مهدی با شدت جلوم روی زمین نشست و بازو هامو گرفت و گفت:
- یا امام حسین چی شد قربونت برم چت شد سالمی وای خدا.
یهو دست شو برداشت وبه دست ش که خونی بود نگاه کرد.
بهت زده گفت:
- خون.
خانومه گفت:
- اره بازو ش عمیق بریده شده اما نترسید چیزی نیست با چند تا بخیه درست می شه .
مهدی کمکم بلند شم و از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نمی تونستم لام تا کام حرفی بزنم.
سوار ماشین پلیس شدیم و رفتیم بیمارستان.
از سرم سی تی اسکن گرفتن و بدن مو چک کردن شکستگی نداشته باشم و بازوم هم چند تا بخیه خورد.
پرستار اب قند و نزدیک لبم اورد و مهدی داشت با دکتر صحبت می کرد.
خوردم اب قند و که حس کردم جون به بدن م برگشت .
مهدی و پلیس سمتم اومدن و دکتر و پرستار ها بیرون رفتن.
مهدی دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- خانوم بهتری؟
سری تکون دادم و پلیس گفت:
- حالتون خوبه؟
سر تکون دادم و مهدی گفت:
- خانوم می تونی حرف بزنی؟ می خوان ازت سوال بپرسن.
بلاخره لب باز کردم و گفتم:
- خو..بم.
مهدی نفس راحتی کشید و پلیس گفت:
- دو تا تصویر بهتون نشون می دم ببین خودشونن.
نشونم داد که بازوی مهدی رو با ترس فشردم و گفتم:
- اره.
سری تکون داد و گفت:
- پلیس راه گرفتشون ماشین تون رو بیاید اداره اگاهی تحویل بگیرید و ثبت شکایت کنید.
مهدی چشم گفت .
از تخت به کمک مهدی پایین اومدم و یه اژانس گرفتیم رفتیم خونه.
مهدی رخت خواب پهن کرد ک دراز کشیدم کنارم نشست و گفت:
- می شه اون صحنه رو فراموش کنی خانوم؟
با بغض گفتم:
- خیلی ترسیدم .
مهدی گفت:
- چجوری خودتو پرت کردی بیرون بلایی سرت می یومد من چیکار می کردم اخه!
اشکام راه افتاد و گفتم:
- نمی دونم به خدا اون دست ش اومد سمتم انقدر وحشت کردم فقط درو باز کردم و پرت کردم خودمو بیرون جز وحشت هیچی توی بدن م نبود.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت71
#ترانه
نصف شب ساعت 3 بود که گوشی مهدی زنگ خورد و گفتن باید بره .
با هول و ولا لباس پوشید و گفت معموریت دارن.
ترسیده نگاهش می کردم و وقتی خواست بره با خنده بهم گفت:
- شام فسنجون درست کن که دوسم دارم.
فقط سر تکون دادم می ترسیدم چیزی ش بشه!
عملیات ساعت ۳ نصف شب؟
انقدر استرس داشتم که همون ساعت ۳ و نیم رفتم دور غذا تا بلکه حالم بهتر بشه.
ساعت ۵ کارهام تمام شد و نماز مو خوندم مونده بودم چیکار کنم دیگه!
اومدم برم دراز بکشم که با صدای سلام خانوم مهدی متعجب برگشتم.
به این زودی برگشت،؟
پیشواز ش رفتم و گفتم:
- چه زود اومدی فکر کردم حالا حالا باید تنها باشم.
خندید و گفت:
- نکه هی دلم برای شما تنگ می شه گفتم زود بیام ..
یهو حرف شو قطع کرد و بو کشید و گفت:
- نگو بوی فسنجون توعه همه جا رو برداشته؟
با ذوق سر تکون دادم که گفت:
- اخ که مردم از گرسنگی .
خندیدم و گفتم:
- دست و صورت تو بشور لباس عوض کن بیا ناهار حاضره.
چشم بلند بالایی گفت و زود سفره چیدم.
نشستیم مهدی با اب و تاب و تعریف و تمجید شروع کرد به خوردن.
از خوردن ش منم اشتها می گرفتم وسط های خوردن هی یه قاشق پر می کرد می زاشت تو دهن من می گفت بخور جون بگیری.
سفره رو من جمع کردم و مهدی داوطلب شد برای شستن ظرف ها.
بعدش هم کنار بخاری دراز کشید تا بخوابه.
از دانشگاه برگشته بودم وارد خونه که شدم مهدی حاضر و اماده تو پذیرایی نشسته .
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- سلام اقا.
و چادرمو اویزون کردم که گفت:
- سلام خانوم اماده شو بریم.
متعجب گفتم:
- کجا؟
دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
- خرید عقد و عروسی!
با خوشحالی گفتم:
- واقا حالا عروسی کیه؟
دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- خودم.
متعجب گفتم:
-ها؟
با تک خنده گفت:
- خانوم جان حواست هست صیغه هفت ماهه داره تمام می شه فقط یک ماه ش مونده باید زود تر عقد و عروسی کنیم دیگه.
سری تکون دادم و گفتم:
- یادم رفته بود اصلا.
و دوتایی خندیدم.
یهو مهدی جدی شد و گفت:
- خانوم جان حالا شما عروسی چطور می خوای؟ من می گم عقد و بریم تو روستامون بگیرم.
سر تکون دادم و گفتم:
- کتابای شهدا که می خوندم همه اشون ازدواج های مذهبی داشتن منم می خوام عقد و عروسی رو یکی کنیم و بریم ماه عسل برای اینکه گناه هم نکنیم سه روز اول ازدواج مون روزه بگیریم مثل شهید حمید سیاهکالی مرادی و خانوم ش فرزانه.
مهدی با لبخند به حرفام گوش می داد و گفت:
- چشم خانوم اقا مهدی.
لبخند زدم و اماده شدم بریم برای خرید
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت72
#ترانه
مهدی اول از همه رفت سراغ لباس عروس.
اکثرا همه لختی بودن مهدی هیچ حرفی نمی زد تا مبادا من از روی حرف اون خریدی انجام بدم که باب دلم نیست.
کنارم می یومد و نگاه می کرد.
اولی و دومی و سومی چیزی پیدا نکردم که باب دلم باشه.
بلاخره موزون لباس عروس چهارمی لباش مورد نظر مو پیدا کردم.
یه لباس محجبه و شیک .
مهدی به انتخاب م احسند گفت و حساب کرد.
رفتیم سراغ اینه و شمدون به مهدی که ساکت نگاه می کرد گفتم:
- عروسی من و توعه یه سر این ماجرا منم یه سرش تو نمی خوای همکاری کنی توی خرید؟
چشم بلند بالایی زمزمه کرد و گفت:
- خوب این چطوره؟
و اینه شمدونی رو از زیر اورد بالا.
لب زدم:
- خیلی نازه چطور ندیدمش؟
مهدی خندید و گفت:
- ما اینیم دیگه.
رفتیم برای مهدی کت و شلوار بخریم هر چی می پوشید جلوی من با حالت های خنده داری فیگور می گرفت و می گفت:
- چطوره بانو؟
منم خیلی شیک می گفتم نه!
باد ش خالی می شد و می رفت بعدی.
بلاخره انتخاب کردم.
یه کت و شلوار ابی خوش دوخت زیبا.
مهدی نالید:
- وای وای خانوم چه سخت پسنده تنم کوفته شد بس دکمه کت بستم.
ابرو بالا انداختم و یکی زدم تو سرش و گفتم:
- حرف نباشه اقا مهدی یالا راه بیفت تا اجازه ایست ندادم حق نداری وایسی.
با لحن خنده داری گفت:
- نمی دونم زن گرفتم یا فرمانده پادگان.
نیشم باز شد.
شب وقتی برگشتیم جون تو تنمون نمونده بود.
مهدی یه گوشه ولو بود من یه گوشه.
مهدی نالید:
- وای ننه نمی تونم راه برم .
با تک خنده گفتم:
- شام فسنجونه ها.
که سریع بلند شد و دستشو روی قلب ش گذاشت:
- وای جون به تنم برگشت قوت قلب گرفتم .
سریع رفت تو اشپزخونه که خنده ام کل خونه رو پر کرد.
خودش گرم کرد و سفره رو چید.
عین همین ندید پدید ها افتادیم رو غذا می خوردیم.
از بس از این بازار به اون بازار این موزون به اون موزون و از این ماساژ به اون مرکز خرید رفته بودیم رمقی نمونده بود برامون.
احساس لرز های خفیفی توی دست و پاهام می کرد و سرم گیج می رفت.
می دونستم از کجا اب می خوره.
قرص هامو نخورده بودم و باز اهن م افت کرده بود.
سعی کردم طبیعی رفتار کنم تا باز مهدی نگران نشه و غر بزنه به جونم که حواسم به خودم نیست.
داشت یه سری کار با لب تاب انجام می داد و معلوم بود حسابی کار داره تا نصف شب خودشم خیلی خسته بود.
داشتم رخت خواب ها رو پهن می کردم و هی جلوی چشام سیاهی می رفت.
هرچی خودمو کنترل کردم فایده نداشت و دست اخر که رفته بودم پتو بیارم با پتو افتادم تو در اتاق.
با صدای شالاپ افتادن مهدی عین جت پرید و دوید سمتم.
وحشت زده زد تو سر خودش که چشام گرد شد.
خودشم نمی دونست داره چیکار می کنه از ترس!
با وحشت بلندم کرد و توی رخت خواب خابوندم و گفت:
- چی شد سالمی چرا اونجور افتادی؟
دستمو به سرم گرفتم یا امام حسین شروع شد الان بگم قرص هامو نخوردم امپر می چسبونه.
با صدای التماس واری گفتم:
- مهدی یه چیزی می گم غر نزن.
تند تند سر تکون داد و گفتم:
- یادم رفت قرص هامو بخورم.
همین جور نگاهم کرد که گفتم:
- قول دادی غر نزنی.
قرص هامو بهم داد و هی می خواست غر بزنه جلوی خودشو می گرفت و دست اخر تحمل نکرد و نشست ور دلم دستمو گرفت و گفت:
- اخه خانوم قربون شکل ماهت بشم چرا به فکر خودت نیستی؟
اگه بلایی سرت بیاد چی؟
می دونی فردا قراره مادر بشی با این حال ت نمی تونی بچه رو نگه داری؟
اصلا می دونی با این کار هات از الان به خودت اسیب می زنی چه برسه به بعدا که سن ت به مراتب بیشتر بشه؟
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت73
#ترانه
ملتمس گفتم:
- مهدی به خدا فقط یادم رفت.
توی کت ش نمی رفت و حسابی نگران و ترسیده بود.
دست اخر از دهن م پرید:
- خوب تو منو ول کردی گذاشتی رفتی که الان من انقدر مریض شدم.
یهو ساکت شد.
تازه فهمیدم چی گفتم.
باز رفتن شو به رخ ش کشیدم.
می دونستم به خاطر خودم رفته بود و حالا من....
پتو رو بی صدا روم کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
- بخواب خانومم خسته شدی.
لامپ و خاموش کرد دراز کشید.
دستش روی چشماش بود اما از نفس های تند و نامنظم ش می فهمیدم بیداره.
میدونستم با حرف م چقدر درد می کشه و من احمق باز به زبون اورده بودم.
اشکام بی سر و صدا از چشم هام فرو ریخت.
نیم ساعتی که گذشت نگاهم بهم تو تاریکی انداخت و فکر کرد خوابم.
بلند شد و اروم بی سر و صدا رفت توی حیاط.
نیم خیز شدم و پشت سرش رفتم و لای در رو باز کردم.
رو پله های اخری نشسته بود و شونه های مردونه اش می لرزید.
دوباره اشکام سرازیر شد.
لعنت به دهنی که بی موقعه باز بشه!
درو بستم که سریع اشک هاشو پاک کرد و سر بلند کرد برگشت.
پله ها رو پایین رفتم و کنارش نشستم .
با دیدن چهره اشک الودم گفت:
- جانم چی شد باز حالت بد شد؟ بریم دکتر؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- به خدا من نمی خواستم ناراحتت کنم از دهن م پرید به خدا می دونم به خاطر خودم رفتی فقط خواستم غر نزنی به خدا من به فکر خودم هستم فقط یادم رفت به خدا من..
از گریه به سکسکه افتاده بودم و هق هق می کردم.
صورتمو نوازش کرد و گفت:
- اروم باش خانوم اروم من اشتباه کردم ببخشید توروخدا با اشکات اتیشم نزن باشه بهش فکر نکن.
سری تکون دادم که دستمو گرفت و برگشتیم تو.
تا سرم رو بالشت رفت خوابم برد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت74
#ترانه
امروز که دانشگاه نداشتم و مهدی هم حسابی مشغول کار با لب تاب ش بود.
میوه برداشتم و کنارش نشستم.
سر بلند کرد و گفت:
- خسته نه باشی خانوم شرمنده کمکت نکردم.
با حرف هاش تمام خستگی م در رفت.
دلم می خواست عمر مون پایانی نداشته باشه و تا ابد من و مهدی همین طور کنار هم عاشقانه مخلصانه به در گاه خدا زندگی کنیم.
با فکری که به ذهن م اومد گفتم:
- راستی مهدی خواهرت فاطمه کجاست؟
مهدی گفت:
- باردار نمی شد یه دارو هایی نیاز داشت رفته آلمان تحت نظر دکتر هست بهش گفتم مراسم ازدواج مون نزدیکه اما خوب نمی تونه بیاد خودشم باهام صحبت نکرد تششعات الکترونیکی براش خطرناکه نمی تونه از موبایل و وسایل استفاده کنه.
ناراحت گفتم:
- انشاءالله که زود تر باردار بشه.
مهدی با اطمینان خاطر گفت:
- خدا بزرگه قسمت باشه باردار می شه قسمت نباشه چیزی که زیاده بچه بی سرپرست بیاره بزرگ کنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- حالا کی می خوایم مراسم بگیریم؟
کجا می گیریم؟
مهدی سرشو خاروند و گفت:
- خودمم نمی دونم عروسی بخوای عروسی می گیرم ماه عسل بخوای می برمت هر چی تو بگی فقط یه شام حتما باید اطرافیان مونو دعوت کنیم مخصوصا همکارا که کلافه کردن منو.
سری تکون دادم و گفتم:
- مهدی می گم که بیا به جای تالار و این مزخرفات همه همکار ها و رفقا تو با خانوم و بچه ها به یه رستوران دعوت کن ما هم دیگه لباس هامونو می پوشیم از همین جا می ریم اونجا بعد ناهار همه گی باهم یه سفر شمال یا همین اطراف تهران بریم.
مهدی سرشو انداخت پایین و گفت:
- نه!
متعجب گفتم:
- چرا؟
لب زد:
- دلم نمی خواد وقتی ارایش می کنی چهره اتو و موهات رو حالت می دی کسی تو رو ببینه و زندگی مون با گناه شروع بشه گناه که باشه نگاه خدا از زندگی مون کم می شه!
لب تاب شو بستم و چهار زانو نشستم جلوش و گفتم:
- چرا فکر کردی من می خوام ارایش کنم و مو حالت بدم ! اولا که روسری خریدیم کامل محجبه می بندم و طور رو روی روسری می زارم لباسمم که کامل محجبه است مثل یه چادر پف کرده می مونه بعدشم مگه تو به من نمی گی خوشکلی ناسلامتی خوشکل ترین دختر دانشگاه نصیبت شده ارایش می خواد چیکار؟ حتا یه رژ هم نمی زنم .
لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و گفت:
- خداروشکر که خدا تو رو بهم داده مطمعنم قراره با تو به سعادت برسم.
چشمکی بهش زدم که خندید.
فردای اون روز مهدی رفت و کارت های ساده عروسی خرید و خودش با خط خودش توی همه اونا نوشت:
- به نام پرودگار خالق عاشق و معشوق!
در این تاریخ و ساعت دو زوج می خواهند دین شان را به گفته و سنت پیامبر کامل کنند و از شما عزیز بزرگوار دعوت می شد همراه با خانواده در این مراسم شرکت بفرماید منتظر حضور گرم تان هستیم !
از طرف اقای نیک سرشت و خانوم کامرانی.
حتا اسم هامونم ننوشت .
قول گذاشته بودیم همه چیز مذهبی باشه.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت75
#ترانه
یاد کتاب یادت باشد زندگی فرزانه سیاهکالی مرادی و شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی افتادم .
رو به مهدی گفتم:
- خوب پس بیا تکمیل کنیم این ازدواج پر شکوه رو روز بعد عروسی تا3 روز روزه بگیریم که حتا اگه گناهی کردیم هم بخشیده بشه!
مهدی با جون و دل پذیرفت و حسابی تحسین ام کرد.
فردای اون روز مهدی با کلی بادکنک و وسایل تزعین اومد خونه.
منم ملاقه به دست با چشای گرد شده بهش نگاه می کردم.
پلاستیک و سرازیر کرد که همه اش ریخت تو پذیرایی با ملاقه تهدید وار گفتم:
- الان تمیز کردم تک تک شو جمع می کنی .
خودشو مظلوم کرد و گفت:
- چشم مامانی.
خنده ام گرفت از لحن ش.
بعد هم دستمو گرفت برد وسط وسایل و گفت:
- مثلا فردا عروسیه نمی خوای خونه امونو تزعین کنیم؟
زیر غذا رو کم کردم و مهدی چهارپایه رو اورد و تا می خواست یه چیزی رو بچسبونه قلبم می یومد تو دهنم که نکنه بیفته اونم از عمد الکی گاهی می گفت الان می یوفتم وای ای.
انقدر ترسوندتم که با ملاقه افتادم به جون ش اونم پا گذاشت به فرار.
وقتی دید تا نزنم ش ولش نمی کنم در حیاط و باز کرد و همون طور که کفش هاشو با دو می پوشید میگفت:
- الان می رم شب می..
که با سر رفت تو دل یکی.
منم همون طور وسط حیاط خشک شدم.
خداروشکر حجاب م کامل بود.
مهدی صاف وایساد و با دیدن فرد روبروش هول کرد:
- سلام فرمانده... نه یعنی ببخشید سلام حاج احمدی خوبی؟
حاجی و بقیه همکارا از خنده سرخ شده بودن .
هم فهمیده بودن و هم دیده بودن من با ملاقه افتادم دمبالش.
مهدی تعارف شون کرد و اومدن داخل.
چادر مو زود از رو بند برداشتم و سرم کردم.
سلام کردم و گفتم بفرماید داخل.
تا رفتن تو مهدی درمونده با خجالت نگاهی به رفتن شون کرد من زدم زیر خنده.
مهدی لب گزید و گفت:
- ابروم رفت.
خودشم خنده اش گرفته بود.
هر طوری بود خنده امونو خوردیم و رفتیم داخل.
وای همه خونه پر از بادبادک و بادکنک و این چیزا بود و چهارپایه هم همون وسط مونده بود.
مهدی سریع برش داشت و وسایل و بغل کرد و پرت کرد تو اتاق.
با چشای ریز شده گفتم:
- خودت می ری جمع می کنیا!
دستشو روی چشم ش گذاشت و فرمانده اش گفت:
- می بینم اول زندگی خوب شیطون شدی مهدی گرگم به هوا بازی می کنی.
همه زدن زیر خنده.
مهدی سرخ شد و گفت:
- خوب شما هم خانوم تون با ملاقه بیفته دمبالتون فرار می کنید دیگه!
تهدید وار نگاهش کردم و گفتم:
- به نظرم امروز ماکارانی بخوریم!
به شدت از ماکارانی بدش می یومد!
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت77
#ترانه
مهدی زود گفت:
- نه یعنی می دونید من اذیت کردم که اینجوری با ملاقه خانومم افتاد دمبالم حقم بود اصلا اشتباه کردم فرار کردم باید وایمستادم کتک هامو می خوردم.
خنده جمع بلند شد.
چایی ریختم و مهدی پذیرایی کرد.
ناهار هم که از قبل داشتیم درست هم کرده بودم و چند تا چیز میز دیگه هم درست کنم.
هر چی خواستن برن و گفتن فقط برای تبریک اومدن مهدی قبول نکرد.
سفره پهن کرد که همکاری هم سن خودش اومدن و کمک ش سفره رو می چیدن و سر به سرش می زاشتن.
نگاه کردم مبادا کم و کسری باشه.
یکم گیج می رفتم و می دونستم به خاطر کار زیاده.
زود قرص خوردم باز بهونه دست مهدی ندم.
اما تیز تر از این حرفا بود و هی زیر چشمی می پاییدم.
کنار مهدی سر سفره نشستم که باز چشام سیاهی رفت.
دستمو به سرم گرفتم که فرمانده گفت:
- مهدی حال خانوم ت انگار خوش نیست!
مهدی گفت:
- عادیه باز قرص هاشو سر وقت نخورده.
برام زود غذا کشید و گفت:
- خانوم بیا بخور الان خوب می شی شاید ضعف کردی!
سروان گفت:
- ما هم اسباب زحمت شدیم شرمنده.
لب زدم:
- این چه حرفیه شما هم نباشین من هر روز همین کار هارو باید انجام بدم این قرص هامو یادم می ره امروز هم مهدی وسایل تزعین خریده بود یادم رفته بود خوب می شم شما بفرماید توروخدا .
شروع کردن به خوردن و همه با اب و تاب از اشپزی م تعریف کردن.
که زنگ در زده شد.
متعجب به مهدی نگاه کردم و خواستم بلند شم که نشوندم و گفت:
- بشین جا به جا نشو می یوفتی یه جایی ت زخم می شه خودم باز می کنم.
سری تکون دادم و چند دقیقه بعد با سر و صدا اومدن.
اینا که بچه ها بودن.
سعید و علی و امیر و هادی.
با همه دست دادن و به من که رسید زن داداش گفتن از دهن شون نمیوفتاد.
با خنده گفتم:
- به موقعه رسیدید وقت ناهار بشینید تا بکشم براتون.
خواستم بلند شم که مهدی گفت:
- نه بشین خودم میارم.
دستشو گرفتم و بلند شدم و گفتم:
- نخیر گرسنه اشونه از راه دور اومدن تو طول می دی .
و بچه ها دست و سوت زدن و تاعید کردن که مهدی تهدید وار نگاهشون کرد و بقیه خندیدن.
براشون کشیدم و هادی گفت:
- وای که پوست و استخون شدم زن داداش دستت درد نکنه جون گرفتم .
خواهش می کنمی گفتم.
گوشیم زنگ خورد و مهدی زود بلند شد تا من بلند نشم برام اورد و گفت:
- شماره است.
جواب دادم:
- بعله؟