eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با اسم بچه بغض کردم! بچه ای که امروز باباش با بی رحمی مادر شو زیر کمربند گرفته بود. سرمو پایین انداختم و اشکام روی گونه هام ریختن. اخ که صورتم سوز می داد و اشک ریخته بود روی جای کمربند! یکی از دخترا بغلم کرد و گفت: - گریه نکن توروخدا تو که گریه می کنی منم گریه ام می گیره انقدر مظلومی. که شایان غزال و انداخت بیرون از زبان شایان غزال که بیرون رفت احساس کردم قلبم به دو قسمت تقسیم شده. به خاطر جون محمد من اونو جلوی همه خورد کرده بودم! کتک ش زده بودم . صدای گریه های غزال و صدای التماس های محمد که التماسم می کرد غزال رو نزنم توی گوشم بود و اصلا از ذهنم پاک نمی شد. به شیدا ی منحوس نگاه کردم و گفتم: - بگو بچه امو بیارن. شیدا خنده ای کرد و گفت: - خب!حالا نگاه تو بده به تی وی. خدایا دیگه چه نقشه ای داره! به تی وی نگاه کردم که دیدم دکتر سرنگ و توی بازوی محمد فرو کرد و خالی ش کرد. انگار دنیا روی سرم خراب شد! زانو هام سست شد و افتادم زمین. صدای گریه ی محمد اوج گرفت و اون گریه می کرد انگار من داشتم جون می کندم! شیدا پشت سرم ایستاد و گفت: - داروی اینکه محمد موعتاده نشه و این مواد به مرور زمان بی اثر بشه دست منه یک سآل به پادزهر نیاز داره تو با من ازدواج می کنی من می شم خانوم خونت و منم هرماه اون دارو رو به محمد می دم اگر قبول کردی که شب می ریم محضر اگر نکردی دیگه محمد و نمی بینی! همه به صف وایساده بودیم جلوی اقای تیموری. بقیه با فرم کار اینجا بودن و من با چادر. من تحت هیچ شرایطی نمی تونستم چادرمو از خودم جدا کنم حتی اگه می خواستم بمیرم. اقای تیموری به من که رسید گفت: - خانوم محمدی چرا شما نپوشیدین؟ به زمین نگاه کردم و گفتم: - شرمنده ولی من نمی تونم بدون چادر باشم. متفکر گفت: - خیلی خب اما شما رو من می خواستم بزارم قسمت ظرف شستن اما خوب گفتن باردار اید و این کار سختی می شه پس می فرستمتون از مشتری ها سفارشات بگیرید. سری تکون دادم و مردد گفتم: - من اشپزی م خیلی خوب هست می خواید امتحان کنید. سری تکون داد و گفت: - اره شاید سراشپز شدید می تونید الان یه چیزی بپزید؟ حتما ی گفتم و دست به کار شدم. بقیه مشغول تمیز کاری اشپزخونه بودن و یه ساعته غذا اماده شد. برای همه یه مقداری گذاشتم تا تست بشه. بعد از خوردن اقای تیموری گفت: - واقعا عالیه ما سراشپزمون دیگه خیلی پیر شده بنده خدا مجبور شد خونه نشین بشه و این چند روز از هر جایی من اشپز میاوردم اما واقعا خوب نبود ولی دستپخت شما عالیه حتی از سراشپز قدیمی ما هم عالی تره پس از فردا شما سراشپز هستید ببینیم چه می کنید. سری تکون دادم و گفتم: - چشم خیال تون راحت فقط یه چیزی. گفت: - بعله جانم؟ با صدای ارومی گفتم: - می شه شب ها بیرون رفت؟یعنی رفتن و اومدن قوانین خاصی داره؟ اقای تیموری گفت: - نه بعد از ساعت کاری ازاد اید. تشکری کردم و رفتم پیش دخترا توی ظرف های باقی مونده بهشون کمک شون کنم که فاطمه نزاشت و گفت: - عمرا بزارم دست بزنی!بارداری ها. لبخندی زدم و گفتم: - هنوز که من 3 ماهمه می تونم کار ها رو انجام بدم. سری تکون داد و گفت: - باید از همین الان مراقبت کنی حالا بچه پسره یا دختر؟ لب زدم: - پسره. تا وقت خواب مدام دخترا اطرافم بودن و تنهام نزاشتن سعی می کردن خوشحال نگه ام دارن. ساعت 12 بود که همه رفتن بخوابن کیف مو برداشتم و از رستوران زدم بیرون. خیلی رستوران بزرگ و لاکچری وسط شهر بود و معلومه بازدید زیادی داره. تنها جایی که الان می تونست منو اروم کنه مزار شهدا بود. نماز مو که خونده بودم یکم سبک تر شده بودم ولی نیاز داشتم شب مو اونجا صبح کنم. شهدا تسکین قوی روی درد های ادم بودن . پولی نداشتم که بخوام تاکسی بگیرم پس تا اونجا رو که یک ساعت و نیمی راه بود پیاده رفتم. وارد قبرستون شدم تمام دفعات قبلی که با شایان از اینجا عبور کردم جلوی چشم هام زنده شد. اشک سریع به چشم هام هجوم اورد و بی صدا روی گونه هام ریخت. نه به اون موقعه نه به الان . حتی دیگه از این تاریکی نمی ترسیدم انگار قلبم سرد شده بود. سرد شده بود از این همه بی محبتی شایان!