eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان و محمد و توی بغلش نشوند و به سفره نگاه کرد و گفت: - این سوپ چیه؟ براشون کشیدم و گفتم: - این سوپ ماکارانی هست بخورید ببینم دوست دارید؟ شایان با چنگال بلند کرد و گفت: - چقدر ماکارانی هاش درازه. گرفت سمت محمد و محمد هورت کشیدش بالا که ما دوتا خندیدیم. محمد گفت: - وایی خیلی خوشمزه است می خوام می خوام. شایان گفت: - ای به چشم. بهش داد و با عشق به محمد نگاه کردم که گفت: - بابایی به مامانی بده. لب زدم: - من دارم عزیز دلم تو بخور. شایان این بار چنگال و سمت دهن من اورد و گفت: - بفرما نوبت شماست. خنده ام گرفت. منم خوردم و شایان خودشم خورد و گفت: - واقعا خوشمزه است. لازانیا براشون کشیدم و با لبخند شام خوردیم. چند ساعت بعد* محمد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم. کنار شایان نشستم و گفتم: - نمی شه فردا محمد نباشه؟محیط دادگاه برای محمد خوب نیست! شایان هم سری تکون داد و گفت: - منم می دونم خوب نیست اما محمد و گفتن باید باشه باید قاضی از محمد بپرسه چه اتفاقی افتاده. نگران گفتم: - می ترسم محمد بترسه جونم در اومد تا امروز حرف زد. شایان گفت: - ولی به این فکر کن دیگه هیچ وقت نمی تونه اون عفریته رو ببینه و هیچ وقت دیگه این اتفاق نمی یوفته! سری تکون دادم. وارد دادگاه شدم به محمد نگاه کردم که یکم ترسیده بود. بغلش کردم و گفتم: - چرا شیر پس من ترسیده؟ شایان نگآهی بهمون انداخت و محمد گفت: - اینجا پلیس هست. لبخندی زدم و گفتم: - پلیس که ترسناک نیست تازه انقدر مهربونه من یه شعر به تو می گم تو بگو خوب. سری تکون داد و گفتم: - شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره ما خوب خوش می بینیم اون مشغول شکاره. محمد کنجکاو گفت: - اقا پلیسه کیو شکار می کنه؟ گفتم: - دزد ها رو ادم های بد رو. محمد گفت: - می شه برم پیش اقا پلیسه؟ سری تکون دادم و پایین گذاشتمش که اروم اروم رفت سمت پلیسه. پلیس با دیدن محمد که وایساد جلوش خم شد و بغلش کرد و گفت: - چه پسر خوشکلی چند سالته عمو جون؟ محمد به لباس ش دست زد و گفت: - سلام ممنون 5 سالمه. پلیسه یه شرینی از جیب ش در اورد بهش داد و گفت: - اینجا چیکار می کنی عمو جون با کی اومدی؟ محمد دست کشید سمت من و گفت: - با مامانم بابام هم اومده. سمت شون رفتم و محمد و بغل کردم و گفتم: - محمد از شما می ترسید گفتم بیاد پیشتون ترس ش بریزه. پلیسه پیشونی محمد و بوسید و گفت: - چه پسر ماهی مراقب ش باشید. حتما ی گفتم و شایان صدامون کرد و گفت وقت دادگاه. داخل رفتیم و توی جایگاه ایستادیم. رو به شایان که معلوم بود خیلی عصبیه با دیدن شیدا که بیرون بود گفتم: - شایان اروم باش و اروم توی دادگاه صحبت کن که همه چیز به نفع ما باشه خب؟ سری تکون داد شیدا و وکیل ش هم داخل اومدن و توی جایگاه متهم شیدا ایستاد. قاضی اومد و بقیه افرادی که نشسته بودن بلند شدن بعد از نشستن قاضی نشستن و قاضی رو به ما گفت: - خوب یکی از شما پدر یا مادر البته نامردی درسته؟ سری تکون دادم و گفت: - خوب یکی تون لطفا شرح ماجرا کنه. شایان خواست چیزی بگه که گفتم: - بزار من بگم. سری تکون داد و گفتم: - اقای قاضی همسر من از ایشون خانوم شیدا خانزاده تقریبا دو ساله که جدا شده و طبق مقررات ایشون در ماه یک هفته می تونن بچه رو از صبح تا شب پیش خودشون نگه دارن من بار اولی که خانوم خانزاده رو دیدم پرستار محمد بودم و هنوز یک ماه نشده کلا پرستار و بعد مادر محمد شدم!توی همون بار اول محمد مدام از رویارویی با این خانوم فرار می کرد اصلا دلش نمی خواست باهاش تنها جایی باشه و وقتی ایشون رو می دید از کنار من جم نمی خورد و خیلی می ترسید!که طبق گفته های پدر محمد چندین بار خانوم خانزاده محمد که فقط یه بچه پنج ساله است رو کتک زده و رفتار خشن ی با محمد داشته به همین دلیله که محمد از مادر واقعی ش دوری می کنه و نمی خواد حتی یه ثانیه هم پیش اون باشه همین الان هم پسر من ترسیده! شیدا با صدای بلندی گفت: - خفه شو پسر تو نیست پسر منه. قاضی با اخم به شیدا نگاه کرد و گفت: - لطفا ساکت و موادب باشید خانوم. و رو به من گفت: - شما ادامه بدید