« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت
#غزال64
شایان و محمد و توی بغلش نشوند و به سفره نگاه کرد و گفت:
- این سوپ چیه؟
براشون کشیدم و گفتم:
- این سوپ ماکارانی هست بخورید ببینم دوست دارید؟
شایان با چنگال بلند کرد و گفت:
- چقدر ماکارانی هاش درازه.
گرفت سمت محمد و محمد هورت کشیدش بالا که ما دوتا خندیدیم.
محمد گفت:
- وایی خیلی خوشمزه است می خوام می خوام.
شایان گفت:
- ای به چشم.
بهش داد و با عشق به محمد نگاه کردم که گفت:
- بابایی به مامانی بده.
لب زدم:
- من دارم عزیز دلم تو بخور.
شایان این بار چنگال و سمت دهن من اورد و گفت:
- بفرما نوبت شماست.
خنده ام گرفت.
منم خوردم و شایان خودشم خورد و گفت:
- واقعا خوشمزه است.
لازانیا براشون کشیدم و با لبخند شام خوردیم.
چند ساعت بعد*
محمد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم.
کنار شایان نشستم و گفتم:
- نمی شه فردا محمد نباشه؟محیط دادگاه برای محمد خوب نیست!
شایان هم سری تکون داد و گفت:
- منم می دونم خوب نیست اما محمد و گفتن باید باشه باید قاضی از محمد بپرسه چه اتفاقی افتاده.
نگران گفتم:
- می ترسم محمد بترسه جونم در اومد تا امروز حرف زد.
شایان گفت:
- ولی به این فکر کن دیگه هیچ وقت نمی تونه اون عفریته رو ببینه و هیچ وقت دیگه این اتفاق نمی یوفته!
سری تکون دادم.
#صبح
وارد دادگاه شدم به محمد نگاه کردم که یکم ترسیده بود.
بغلش کردم و گفتم:
- چرا شیر پس من ترسیده؟
شایان نگآهی بهمون انداخت و محمد گفت:
- اینجا پلیس هست.
لبخندی زدم و گفتم:
- پلیس که ترسناک نیست تازه انقدر مهربونه من یه شعر به تو می گم تو بگو خوب.
سری تکون داد و گفتم:
- شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره
ما خوب خوش می بینیم اون مشغول شکاره.
محمد کنجکاو گفت:
- اقا پلیسه کیو شکار می کنه؟
گفتم:
- دزد ها رو ادم های بد رو.
محمد گفت:
- می شه برم پیش اقا پلیسه؟
سری تکون دادم و پایین گذاشتمش که اروم اروم رفت سمت پلیسه.
پلیس با دیدن محمد که وایساد جلوش خم شد و بغلش کرد و گفت:
- چه پسر خوشکلی چند سالته عمو جون؟
محمد به لباس ش دست زد و گفت:
- سلام ممنون 5 سالمه.
پلیسه یه شرینی از جیب ش در اورد بهش داد و گفت:
- اینجا چیکار می کنی عمو جون با کی اومدی؟
محمد دست کشید سمت من و گفت:
- با مامانم بابام هم اومده.
سمت شون رفتم و محمد و بغل کردم و گفتم:
- محمد از شما می ترسید گفتم بیاد پیشتون ترس ش بریزه.
پلیسه پیشونی محمد و بوسید و گفت:
- چه پسر ماهی مراقب ش باشید.
حتما ی گفتم و شایان صدامون کرد و گفت وقت دادگاه.
داخل رفتیم و توی جایگاه ایستادیم.
رو به شایان که معلوم بود خیلی عصبیه با دیدن شیدا که بیرون بود گفتم:
- شایان اروم باش و اروم توی دادگاه صحبت کن که همه چیز به نفع ما باشه خب؟
سری تکون داد شیدا و وکیل ش هم داخل اومدن و توی جایگاه متهم شیدا ایستاد.
قاضی اومد و بقیه افرادی که نشسته بودن بلند شدن بعد از نشستن قاضی نشستن و قاضی رو به ما گفت:
- خوب یکی از شما پدر یا مادر البته نامردی درسته؟
سری تکون دادم و گفت:
- خوب یکی تون لطفا شرح ماجرا کنه.
شایان خواست چیزی بگه که گفتم:
- بزار من بگم.
سری تکون داد و گفتم:
- اقای قاضی همسر من از ایشون خانوم شیدا خانزاده تقریبا دو ساله که جدا شده و طبق مقررات ایشون در ماه یک هفته می تونن بچه رو از صبح تا شب پیش خودشون نگه دارن من بار اولی که خانوم خانزاده رو دیدم پرستار محمد بودم و هنوز یک ماه نشده کلا پرستار و بعد مادر محمد شدم!توی همون بار اول محمد مدام از رویارویی با این خانوم فرار می کرد اصلا دلش نمی خواست باهاش تنها جایی باشه و وقتی ایشون رو می دید از کنار من جم نمی خورد و خیلی می ترسید!که طبق گفته های پدر محمد چندین بار خانوم خانزاده محمد که فقط یه بچه پنج ساله است رو کتک زده و رفتار خشن ی با محمد داشته به همین دلیله که محمد از مادر واقعی ش دوری می کنه و نمی خواد حتی یه ثانیه هم پیش اون باشه همین الان هم پسر من ترسیده!
شیدا با صدای بلندی گفت:
- خفه شو پسر تو نیست پسر منه.
قاضی با اخم به شیدا نگاه کرد و گفت:
- لطفا ساکت و موادب باشید خانوم.
و رو به من گفت:
- شما ادامه بدید