eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.1هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.6هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? سری تکون دادم و مهدی رفت. وقتی برگشت یا دست پر بود. با فاصله کنارم نشست روی سکوی کلاس و خوراکی ها رو دونه دونه باز کرد و یه پلاستیک رو پاره کرد گذاشت و خوراکی ها رو ریخت روش. دختره رو از بغلم گرفت و گفت: - اذیت می شید بفرماید. دختره مونده بود از کدوم بخوره حتا نمی دونست بعضی هاش چیه! مهدی با اب و تاب بهش می داد و می خندوندش. لبخند نه فقط روی لب این کوچولو روی لب منم اورده بود. با صدای سلام برگشتیم. یه خانوم چادری که از چهره اش هم مشخص بود مهربونه و یه اقا شبیه مهدی. مهدی بلند شد و دست دادن . منم با دختره دست دادم و سلام کردم. دختره رو به مهدی گفت: - اقا مهدی دختر کوچولو ایشونه؟ مهدی گفت: - بعله . سمت ش رفت و توی بغلش بلند ش کرد و پیش شوهرش رفت و گفت: - تورو خدا نگاه چقد نازه دل منو برده. شوهرش هم معلوم بود واقا عاشقش شده. مهدی گفت: - بفرما احمد اقا راضی هستی دیگه؟ احمد گفت: - قربونت داداش دستت دردنکنه اجرت با اقا صاحب الزمان. بعد هم یه نگاهی به ما انداخت و گفت: - انشاءالله دامادی ت. با دختر کوچولو خداحافظ ی کردیم و رفتن. یکی از دانشجو ها اومد تو و گفت: - استاد نمیاد. ذوق زده رو به مهدی که داشت خوراکی ها رو جمع می کرد گفتم: - بریم خرید؟ انگار که یادش رفته باشه متعجب گفت: - خرید چی؟ لب زدم: - بریم واسه من چادر بگیریم و چیزای مذهبی که نیازمه دیگه . اهان ی گفت و سر تکون داد : - حتما . خواستیم بریم که بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم نتونستم تعادل مو حفظ کنم و خوردم تو میز و افتادم. جیغ م بلند شد. مهدی با سرعت برگشت که گفتم گردن ش رگ به رگ شد. برای اولین بار نگاه مون توی هم گره خورد. شاهرخ جا خورد و با ته په ته گفت: - من فقط خواستم بگم نری.. مهدی دوید سمتم و رو زمین نشست بی توجه به همه چی فقط تو چشاش نگرانی موج می زد. نمی دونم به خاطر چهره از درد جمع شده ام بود یا اشکام یا جیغ ام. سریع دستشو دور شونه ام گذاشت و کمک کرد بشینم با نگرانی گفت: - چی شد؟ خوبی؟ سالمی؟ چرا جیغ زدی؟خوردی تو میز؟ انقدر پشت سر هم می پرسید حتا نمی زاشت جواب شو بدم. بلندم کرد و روی صندلی نشوندم و بطری اب و سمتم گرفت. یکم خوردم و گفتم: - خوبم مهدی نگران نباش. وقتی از سلامت کامل من باخبر شد سمت شاهرخ که هنوز جا خورده سر جاش بود رفت و تهدید وار گفت: - فقط یک بار فقط یک بار دیگه جرعت داری بهش حرفی بزنی چه برسه دست بزنی از به دنیا اومدنت پشیمون ت می کنم تا بگیری دختر حرمت داره فهمیدی ؟ انقدر لحن ش کوبنده و خشن بود که منم ترسیدم چه برسه به شاهرخ که بادی بود فقط. به قلم بانو👀
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سر تکون دادم و بلند شدم و خواستم برم که گفت: - حالا نمی شه اون طلا و گل و قبول کنی؟ خودشو مظلوم کرده بود. طبق معمول باز کوتاه اومدم و خم شدم گل و طلا رو برداشتم که لبخند زد. توی اتاقم برگشتم و اماده شدم پایین رفتم که بلند شد . بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. اولین بنگاه ی که رفتیم گفت پول مو چقدره و پاشا گفت: - پول ‌ش مهم نیست فقط این چیزی که خانومم می گه باشه. بنگاه دار به من نگاه کرد و گفتم: - حیاط داشته باشه متوسط نه بزرگ ساده باشه و قشنگ سه خوابه باشه در و پنجره هاش از این طرح قدیمی ها شیشه های رنگی باشه حوز داشته باشه. بنگاه دار متعجب باشه ای گفت و به چند نفر زنگ زد. پاشا با تعجب گفت: - دقیقا این مدل خونه رو از کجا اوردی؟ با لبخند گفتم: - توی رمان عشق به یک شرط خوندم خونه ی ترانه و مهدی اینطور بود خیلی رمان قشنگ و خوبی بود و یه فرق با ما دارن فقط! پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه فرقی؟ به خودمون اشاره کردم و گفتم: - توی رمان عشق به یک ‌شرط دختره مذهبی نبود و پولدار بود پسر ساده و مذهبی بود ولی اینجا من ساده ام و تو پولدار مذهبی نیستی! پاشا خنده ای کرد و گفت: - حتما پسره رو دختره از مذهبی بودن دراورد . نچی کردم و گفتم: - برعکس دختره رو مذهبی کرد پسره! پاشا گفت: - پس بیا یه شرطی! سر تکون دادم و گفتم: - چه شرطی؟ با شیطنت گفت: - هر کی حرفه هاشو به کار ببره یه سال که گذشت ببینیم من مذهبی می شم یا تو امروزی. قبول کردم که بنگاه دار گفت
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 محمد و توی بغلم گرفتم و بلند شدم. چند تا رزمنده سریع سمتم اومدن که گفتم خوبم و به بقیه برسن. باید حتما محمد و یه چک می کردم ببینم تست شنوایی ش چطوره مگه می شه صدای به این بلندی بشنوه و نترسه؟ خداروشکر کسی صدمه ندیده بود چون حملات شدید نبود. وقتی دوباره ارامش به گردان برگشت دوباره همه برگشتن سر جاهاشون. فرمانده گردان خودمون سمتم اومد و گفت: - لطفا بیاین توی چادر فرمانده ها اونجا ساکن باشین هم ما راحت باشیم هم شما. سری تکون دادم و امید وسایل مو برداشت و توی چادر فرماندهی رفتیم. محمد و نشوندم و ساک ها رو یه گوشه گذاشتم. پوشک در اوردم محمد و عوض کنم برگشتم دیدم نیست. چشم چرخوندم با دیدن محمد که می خواست سر پیکنیک که روشن بود و کتری چایی روش بود و بگیره جیغ بلندی کشیدم که ترسیده عقب اومد. همه از جا پریدن و فرمانده مهدوی هم از خواب پرید. زود گفتم: - اروم اروم مامان بیا بیا عقب بیا افرین اره. تا اومد عقب دویدم سمت ش و محکم بغلش کردم کشیدمش عقب. نفس مو به سختی رها کردم. بقیه نفس توی سینه اشون حبس شده بود و هنوز توی جو جیغ کشیدن ام بودن. محمد بدتر بچه ام ترسیده بود و ساکت نشست تو بغلم تکون نخورد. محکم به خودم چسبوندمش! این بچه شده بود یه تیکه از وجودم انگار که خودم به دنیا اورده باشمش یا شاید حتی بیشتر! محمد و عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش تابش می دادم تا بخوابه و لالایی براش می گفتم. اما بدون اینکه حتی خمیازه بکشه ریلکس داشت نگاهم می کرد و گاهی دستشو می مکید. خودم خوابم گرفته بود حسابی ولی محمد نه! دستشو از دهن ش در اوردم که نق زد و فهمیدم گرسنه اشه. شیشه شیر شو برداشت و بهش خواستم بدم که نخورد و پس ش زد هر کاری می کردم به دهن نمی گرفت. شاید دلش سوپ بخواد! یکم از سوپ گرم کردم و بهش دادم که خورد و صدای خوردن ش توی فضا پیچید! انقدر قشنگ می خورد همه عاشقش شده بودن. بی خوآبی داشت روانیم می کرد. فرمانده ها رفته بودن پیش رزمنده ها و چادر خالی بود. گوشه چادر دراز کشیدم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 منی که عاشق رنگ مشکی بودم حالا چشمم رنگ سبز رو گرفته بود. یه ارامش خاصی نور های سبز اطراف امام زاده بهم تزریق می کرد. دقیق نمی دونم چه حسی دارم چون اولین باره که دارم این حس یا شاید این ارامش خالص رو با جون و دل حس می کنم. هر کسی دونفری یا تکی برای خودشون گوشه ای کز کرده بودن یکی گریه می کرد یکی خوشحال بود یکی تو فکر یکی درد و دل می کرد یکی نماز می خوند و یکی قران. رایان هم اومد داخل دستاشو توی جیب ش فرو کرده بود و به من نگاه می کرد تا واکنش مو ببینه! وقتی دید ساکتم گفت: - خوشت نیومد؟ سری تکون دادم و گفتم: - خوبه!خیلی خوبه. لبخند محوی زد و گفت: - بریم تو یا توی حیاط بشینیم؟ هوا خیلی خوب بود و به نظرم حیاط بهتر بود. لب زدم: - توی حیاط ولی منم از اون چادر ها می خوام . رایان گفت: - بیا اینجا بهت امانت می دن. دنبال ش راه افتادم یه خانوم چادری بود و توی سبد مقدای چادر گذاشته شده بود. قبل اینکه من چیزی بگم بدون اینکه بداخلاقی کنه به خاطر سر وعض ام با مهربونی گفت: - سلام عزیزدلم خوش اومدی گل دختر. یه چادر در اورد و گرفت سمتم و گفت: - بفرما عزیزم. از مهربونی ش به وجد اومدم به رایان نگاه کردم که لبخند به روم پاشید نگاهمو به خانومه دوختم و گفتم: - سلام ممنونم. لبخند دیگه ای زد و چادر و ازش گرفتم. نگاهی به اطراف انداختم و یه جای خوب پیدا کردم سمت اونجا راه افتادم و یه جای گوشه و دنج بود. به رایان نگاه کردم و گفتم: - من بلد نیستم سر کنم!فکر کنم باید برگردم پیش خانومه. رایان ازم گرفت و گفت: - من بلدم یادت می دم. اول سال مو محجبه بست و بعد چادر و باز کرد برد پشت سرم و کش شو سرم کرد صاف ش کرد و گفت: - بفرما. از صفحه گوشی به خودم نگاه کردم خندیدم و گفتم: - چقدر بهم میاد حس می کنم خیلی دوسش دارم. تابی خوردم و دوباره به خودم نگاه کردم. نشستیم روی سکو و رایان گفت: - حس ت نسبت به اینجا چیه؟ نگاهمو یه دور چرخوندم و دوباره همه جا رو از نظر گذروندم و گفتم: - خوب یه حس خاصه شاید یه ارامش که من خیلی بهش نیاز دارم دوم نور های سبز اینجاست من چیز سبز زیاد دیدم اما این سبز فرق داره یه حس خوبی داره یه حس ارامش عاشقش شدم. رایان سری تکون داد و گفت: - امام زاده ها حرم ها گلزار شهدا شلمچه و اینجور جاها کلا عنرژی مثبت به ادم تزریق می کنه به خاطر ادم های خوبیه که اون جا ها بودن و به شهادت رسیدن. سری تکون دادم و گفتم: - تاحالا اینجاهایی که گفتی نرفتم. رایان گفت: - حالا اگه قسمت شد خودم می برمت با ماشین معروفم که بهت گفتم. سری تکون دادم و گفتم: - باشه. گوشی شو در اورد و گفت: - خوب فقط یه اهنگ کم دارم که به این فضا بخوره تو که نداری؟ سری به عنوان منفی تکون دادم که گفت: - اها پیدا کردم سلام فرمانده 2 اسم اهنگه. ابرویی بالا انداختم و گفتم: -سلام فرمانده؟ سری تکون داد و گفت: - گوشش دادی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه چرا اسم اهنگ سلام فرمانده است؟ رایان گفت: - منظور از فرمانده امام زمان هست این اهنگ یه قطعه یک هم داره یه سرود حماسی هست یه جوری که انگار ما امام زمان رو صدا می زنیم حضورش رو می طلبیم . گیج بهش نگاه کردم و گفتم: - امام زمان؟منظورت همونه که امام دوازدهم ماست و غایب هست می گن یه روزی میاد؟ رایان گفت: - اره درسته خوبه یه چیزی بلدی. سری تکون دادم
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با صدایی که عصبی تر شده بود گفت: - دقیقا چرا؟ منم با عصبانیت گفتم: - من چطور می تونم همسر کسی بشم که هیچ علاقه ای بهش ندارم؟ گفت: - شاید علاقه به وجود اومد. منم گفتم: - خوب ما می گیم من به شما علاقه مند شدم اما شما که نیستی فردا شاید شما به یکی دیگه علاقه مند شدی راحت منو کنار می زارین. یکم فکر کرد و گفت: - من توی محضر توی دفترنامه ازدواج رسمی ثبت می کنم هیچ زنی رو بعد از تو نمی گیرم اگر من زن گرفتم تو می تونی طلاق بگیری خوبه؟ دستمو به سرم گرفتم و گفتم: - نه بازم جواب من منتفیه. نفس شو فوت کرد و عصبانیت شو روی پدال گاز خالی کرد. خیلی زود رسیدیم شمال جلوی یه ویلا که دقیق کنار دریا بود. ارباب زاده بوقی زد که در توسط بادیگارد ها باز شد و عده ی زیادی بادیگارد اینجا بود. چه خبره؟ ماشین و نگه داشت و گفت: - پیاده شو محمدم برو داخل. سری تکون دادم و پیاده شدم. در عقب و باز کردم و محمد و بغل کردم و سمت عمارت رفتم. وقتی خواستم برم داخل شنیدم که یکی از بادیگارد ها گفت: - ارباب زاده پیداش کردیم. داخل رفتم و دیگه نفهمیدم چیو گفتن. محمد و روی مبل خابوندم و خودمم روی مبل نشستم. کاری نداشتم انجام بدم پس یکم تی وی نگاه کردم اما همش فکرم پیش حرف های ارباب زاده بود. من واقعا نمی تونستم باهاش ازدواج کنم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 متعجب بهش نگاه کردم این همه عکس شهید برای چیش بود؟ به تصویر عکس یه جوون خیره موندم. یه طوری بود عکسش انگار با ادم حرف می زد لب زدم: - این کیه؟ روی تخت ش نشست و گفت: - این شهید روح الله عجمیان هست توی اغتشاشات اخیر به دست 40 نفر کشته شده دو روز پیش دو تا از قاتل هاش اعدام شدن. بهت زده نشستم کنارش و گفتم: - 40 نفر؟ مگه چیکار کرده بود؟ یعنی کسی نبود ازش دفاع کنه؟ به خوبی دیدم چشاش درخشید سرشو انداخت پایین و گفت: - حتما نبوده دیگه! کاری نکرد چون بسیجی بود و شلوار بسیجی پاش بوده بین راه 40 نفر گرفتن زدن ش. دوباره به چهره پسرک جوون نگاه کردم و گفتم: - با چی زدن ش؟ دست ش مشت شد و گفت: - چاقو هر اندازه ای مشت لگد سنگ هر چی که فکر شو بکنی! لب زدم: - یه عکس ازش به منم می دی؟ از توی کشوی جفت تخت ش دراورد و داد بهم. توی کیفم گذاشتم و گفتم: - اتاق ت خیلی قشنگه. سری تکون داد و باز توی جلد سرد خودش فرو رفته بود. بلند شد و گفت: - می رم یه چیزی بیارم بخوریم و رفت بیرون. بلند شدم و کل اتاق شو نگاه کردم اون همه عکس شهید یه نمای خاصی به اتاق داده بود نمی شناختم شهدا رو اخه اصلا دور این فاز ها نبودم. کلا دو سه تا چادری توی مدرسه داشتیم که خیلی ها همیشه مسخره اشون می کردن! اخه ادم چادر بزنه که تریپ و هیکل قشنگ ش مشخص نمی شه که!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت17 خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خ
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم.نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... ادامـــه دارد..! 🍃 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج🧡🍂'