eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? پارتی بازی بابا بلخره اینجا به دردم خورده بود. مسیر سالن تا اتاق دوربین های مداربسته که طبقه سوم بود رو اروم اروم طی کردم. درش قفل رمزی بود. به گوشیم وصل ش کردم با رمز و زدم. با صدای تیک ی باز شد و داخل رفتم. درو بستم و سریع پشت سیستم نشستم. دوربین های اون ساعت که مهدی تصادف کرده بود رو باز کردم و با دقت شروع کردم به نگاه کردن. ماشین یه سانتافه سرخ بود و از ساعت ۷ و نیم منتظر بود من و مهدی رسیدیم و داخل دانشگاه رفتیم بعد چند دقیقه مهدی از در اومد و ماشین روشن شد مهدی اومد از خیابون عبور کنه بره سمت ماشین که اون با سرعت اومد و مهدی وقتی دیدش دوید بره کنار اما دیر شد بود و باز ماشین بهش زده بود. وقتی دیدم چطور پرت شد روی اسفالت بغض گلومو گرفت. اون قسمت هایی که خواستم و کپی کردم و روی فلش ریختم. لحضه ی ورود خودمو چک کردم چون توی تاریکی ها اومده بودم اصلا معلوم نبودم. مسیر اومده رو برگشتم و از دانشگاه خارج شدم. یه تاکسی گرفتم و برگشتم بیمارستان. در اتاق و به ارومی باز کردم و رفتم تو مهدی خواب بود. درو بستم و نشستم روی صندلی نفس مو با فشار دادم بیرون. فقط باید می فهمیدم کی این کارو کرده! کلافه نگاهمو به مهدی دوختم که دیدم با چشای باز داره نگاهم می کنه. جا خوردم. رنگ ام پرید و با دقت و مشکوفانه نگاهم می کرد. لب زد: - کجا رفتی؟ بدبختی هول کرده بودم: - امم من؟..می دو.نی یعن..ی اها.. رفته بودم شام بگیرم. خونسرد گفت: - شام ت کو؟ اخه گند زدم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ و ادامه دادم: - حتا وقتی عراق خرمشهر رو گرفته بود یه دختر و گرفتن و کشتن و برهنه اش کردن و به ستون بالا بستن ش توی دید همه! و اخر شب شد و نظامی هامون گفتن اما دیگه نمی تونیم ناموس مونو اینطور ببینیم ۱۵ نفر رفت دو نفر با پیکر دختره برگشتن بقیه همه شهید شده بودن خیلی ناموس براشون هم بود خودشونو فدا می کردن تا دست اون از خدا بی خبر ها به ناموس شون نرسه! و با دست خالی جنگیدن و پیروز شدن و به این شهیدان می گن شهدای جنگل تحمیلی! خیلی از شهدا گمنام ان چون وقتی اونا رو شهید می کردن دسته دسته زیر گل می کردن یا می سوزندن یا دست و پای غواص های ما رو می بستن و پرت شون می کردن ته دریا! و خیلی هاشونم که دیگه جز چهار تا استخون اونم شاید چیزی ازشون نمونده و قابل تشخیص نیستن و به عنوان شهید گمنام خاک می شن خیلی ها هم که مفقود الثر هستن یعنی اصلا پیداشون نکردن! شهدای مدافع حرم هم اون شهدایی هستن که برای دفاع از حرم بی بی زینب و کربلا دارن توی سوریه و عراق می جنگن! و شهید می شن! مثل شهید حججی که داعش سرشو برید مثل شهید قاسم سلیمانی که توی اتیش سوخت و با موشک بود فکر کنم که زدن توی ماشین ایشون و همراهانش! یا مثل شهید محمد هادی ذولفقاری مثل شهید حمید سیاهکالی که یه سمت صورت ش کامل ترکش خورده بود و پاهاش هم هم همین طور شهید بابک نوری هریس و خیلی دیگه از شهدا که رفتن برای دفاع از حرم بی بی زینب و اونجا دفاع می کنن که خدای ناکرده پای اون داعش و منافقین به اینجا باز نشه! و شهدایی هم که توی این اتفاقات اخیر و حیله دشمن که با زن زندگی ازادی اومده وسط شهید شدن می شن شهیدای مدافع امنیت! چرا دشمن از راه دختر وارد شده؟ چون احساساتی ان زود گول می خورن دشمنی که خودش رحم نمی کنه به زن ها برای ما حرف از حقوق خانوم ها می گه درحالی که این حقوق های خانوم ها ۱۴۰۰ سال پیش توسط پیامبر گفته شده بود.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 یک ساعت گذشت و کل روستا خبر دار شده بود اما کسی محمد من و ندیده بود و اصلا خبری ازش نبود. وسط حیاط افتاده بودم و گریه می کردم. حتی بچه های پایگاه هم اومده بودن و داشتن باز خونه رو می گشتن. کمیل داشت دیونه می شد و بالای هزار بار خونه دوباره نگاه کرد. یعنی بچه ام چش شده بود اخه کجا رفته بود. چرا صدای گریه اش نمیاد. محمدم الهی دورت بگردم کجایی مامان کجایی. با صدای پچ پچ سر بلند کردم: - حتما حق سهنده که اینطور گرفتتش . با اسم سهند یه چیزی توی ذهن م پررنگ شد! اون پسره گفت سهند و بگو بیاد! پس حتما دیده بود که سهند اومده توی خونه. وحشت زده از روی زمین بلند شدم و دویدم سمت در پشتی! می دونستم پاتوق سهند کجاست! بقیه هم دنبال ام می یومدن وفکر می کردن دیونه شدم. به در پشتی که رسیدم دیدم بازه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 باید می فهمیدم کار کی بود که امیرعلی رو مسموم کرد! از اتاق بیرون زدم که سر ها چرخید این سمت با قدم های محکم توی سالن رفتم و وسط سالن وایسادم با صدای بلندی گفتم: - امشب باید معلوم بشه کی ارباب زاده رو مسموم کرده. با خشم بیشتری ادامه دادم: - هر کی که باشه بهش رحم نمی کنم! رو به خدمتکار گفتم: - مسعولان پذیرایی امشب قسمت مردونه رو جمع کن تو سالن. درحالی که خم شده بود میوه بزاره راست شد و گفت: - ولی خانو.. سمت ش رفتم و ظرف میوه رو ازش گرفتم کوبیدم وسط سالن که خورد شد و جیغی از ترس کشید عقب رفت. داد کشیدم: - گفتم جمممممممع کن خدمتکار ها رو.. چشمی گفت و دوید رفت توی اشپزخونه. مامان سمتم اومد و گفت: - باران دخترم ما الان مهمون داری.. برگشتم سمتش که با دیدن عصبانیت ام ساکت شد و گفتم: - تو مادر من نیستی که به من می گی دخترم همسر من و مسموم کردن فکر مهمون هاتی؟باید بفهمم کار کی بوده. خدمتکار ها جمع شدن توی سالن جلوشون وایسادم و گفتم: - کی برای ارباب زاده نوشیدنی و خوراکی برد؟ هیچ کدوم دست بلند نکرد و یکی شون با تنی لرزون گفت: - خانوم آمنه برد. با خشم ی که سعی در کنترل کردن ش داشتم گفتم: - آمنه کدوم از شماست؟ یکی دیگه اشون گفت: - نمی دونیم خانوم از وقتی اقا توی حیاط عمارت از حال رفت ندیدمش. لب زدم: - بگردید وجب به وجب عمارت و بگردید پیدا ش کنید بیاریدش سریع. دلم شور امیرعلی رو می زد. نکنه دوباره حالش بد شده باشه؟ سمت اتاق رفتم و درو باز کردم که دیدم یه خدمتکار چاقو در اورد داره می ره سمت تخت امیرعلی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - ممنون. چند دقیقه گذشت که از نگاه کردن به تلوزیون و محمد دل کند و گوشه ی تخت دراز کشید جوری که گفتم الانه که از تخت بیفته پایین. جالب اینجاست با روسری می خواست بخوابه! لب زدم: - با روسری می خوابی؟ با مکث گفت: - اره. چقدر این دختر خجالتی بود. تا به حال دختری مثل و مانند ش ندیده بودم. کلا همه چیش متفاوت بود. با اینکه همسرش شده بودم هنوز از من خجالت می کشید! زیاد بهش گیر ندادم و سعی کردم باهاش بسازم تا خودش یخ ش اب بشه. یه ربع گذشت که اروم بلند شد فکر کرد من خوابیدم. از اتاق زد بیرون به ال ای دی نگاه کردم که دیدم رفت توی اتاق محمد. پتو رو روش مرتب کرد و وقتی خیالش راحت شد دوباره برگشت بالا و گرفت خوابید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دور زد و با سرعت راه افتاد و معمور ها درو براش باز کردن و ثانیه ای که موند درو باز کنن ذهن ام ارور داد فرار کنم! با عصبانیت ی که از این دیدم صد در صد منو می زنه به بابا هم می گه. درو باز کردم و با دو دویدم نمی دونم کجا فقط دویدم. که صدای در ماشین اومد و صدای سامیار: - می کشمتتتت سارینا می کشمت. دویدم سمت عمارت که سامیار داد کشید: - رستمی بگیرش. یه معمور جلو اومد و گرفتم. جیغ زدم از دست ش فرار کنم ولی انقدر زور ش زیاد بود نمی تونستم سامیار رسید بهم و تا سر بلند کردم یه کشیده محکم نثار ام کرد که گیج شدم! خدا لعنتت کنه با این ضرب دستت. پلیسه متعجب گفت: - چیکار می کنی سامیار ما حق نداریم کسی رو بزنیم! سامیار بازومو با خشم گرفت و گفت: - تو می خوای به من یاد بدی قوانین رو؟ دختر عمومهههه. پسره حرفی نزد و من دستم روی صورتم بود و گریه می کردم. یکی سامیار و صدا زد و با حرص گفت: - دارم حالا برات. دستمو کشید دنبال خودش و داخل سالن رفت به دستگیره در دستمو دستبند زد که با چشای گرد شده بهش نگاه کردم و رفت سمت بقیه. کسی اومد بره داخل دیدم محمده. صداش کردم که با تعجب برگشت و با دیدن من ابرو بالا انداخت و سمتم اومد که با صدای سامیار که از اون ور سالن داد می زد مواجه شد: - سروان سمت اون دختر حق ندارید برید لطفا به کارتون برسید. لعنتی! محمد بیشعوری زیر لب گفت و مجبور شد بره بازرسی اتاق ها. نیم ساعت گذشته بود و یه عده سرگرد و سروان و سرهنگ داشتن بحث می کردن. صبر ام لبریز شده بود و حسابی قاطی کرده بودم خسته شدم بس که سر پا وایسادم رو به سامیار جیغ کشیدم: - بیا دست منوووو وا کن کثافط واسه چی به من دستبند زدی؟ مگه ارث بابا تو خوردم. بقیه سر ها چرخید سمتم و سامیار تهدید وار نگاهم کرد و گفت: - ساکت باش سارینا. با خشم گفتم: - وای به حالت فقط وای به حالت یه خش این دستبند روی این دست من بندازه مامانم خودتو و هفت جد تو داغون می کنه به چه جرمی به من دستبند زدی ها بیا دست منو وا کننننن. یعنی از سرهنگ ها گفت: - سامیار چی می گه این دختر؟ سامیار گفت: - دختر عمومه قربان خودم بعدا به این موضوع رسیدگی می کنم شخصیه! با خشم گفتم: - برو گمشو بابا شخصی مگه من زن تو ام واسه من تعین تکلیف می کنی؟ دوست دارممم اومدم پارتی اصلا می خوام دوست پسر هم داشته باشم اصلا می خوام برقصم و شراب بخورم به توچه؟ سامیار کنترل شو از دست داد و روم داد زد: - خفه شوووو سارینا. عصبی تر شدم و گفتم: - غلط کردی سر من داد می زنی هنوز واسه این چک ی که بهم زدی چیزی بهت نگفتم که تلافی اونو سرت در میارم حالا وایسا و تماشا کن بیا دست منو وا کننن. یکی از سرهنگ ها اومد و دستمو باز کرد اخیش داشت می شکست دستما! مچ دستم قرمز شده بود. خواستم از در برم بیرون که معمور جلوی در با اشاره سامیار درو بست و وایساد جلوی در. هوووفی کشیدم و سمت سامیار رفتم. از بین معمور ها گذشتم و جلوش وایسادم. نگاه پرحصی بهم انداخت و گفتم: - بگو درو باز کنه می خوام برم. بازومو گرفت و هل داد تقریبا سمت مبل که مجبور شدم بشینم و گفت: - از جفت من تکون نمی خوری! بلند شدم و گفتم: - نمی خوام بمونم پیشت می خوام برم اصلا به چه جرمی منو نگه داشتی؟ سامیار قدمی جلو اومد که قدمی عقب رفتم: - اصلا بگو ببینم با سر دسته باند خلافکار ها چیکار داشتی که افتاده بود به جونت؟ چشم های همه به من دوخته شد. نیشخندی زدم و گفتم: - انقدر خوشکلم می خواستم زورت میاد؟ نگاه چپی بهم انداخت و گفت: - زر نزن سارینا خوب؟ همین یه دلیل کافیه بخوام بدم بازداشتت کنن فهمیدی؟حالا هم بتمرگ سر جات!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت38 آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم. انگار که شنید پاشو گذاشت رو
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه... خیلییی!!! +عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر .بهت حسودیم‌شد . تک و تنها ... آرزوم بود اینجوری... _فقط همین تعداد اومدن ؟ +اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن. مراسم تموم شده الان!!! _اره میدونم +نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن. هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن . به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم. خیلیم باشکوه شد. _نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟ بهت زده نگام کرد +تو که همینشم نمیخواستی بیای!! _خب بابام...... متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد‌ مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد . +بیا عزیزم‌. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود . ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود +اومدی شهید ببینی یا ....!؟ نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره. _اومدم پدرجان اومدم. اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون. سوار ماشین شدمو رفتیم. تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه. یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود "به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!" آخی چه متن قشنگی!! ولی !!چادرِ مادرش؟ امانت؟ شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم. خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود. بازش کردم. نوشته بود "به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما" مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه! ____ محمد: _ بچه ها اروم اروم بلندش کنید! بسم الله یاعلی گفتنو پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد. همه برگشتیم سمت صدا. دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس. واسه چی اومده اینجا الان ؟ اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده . تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا. روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده. به اسمِ کوچیک صداش زد. +آقا محسن؟ هممون تعجب کردیم. این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟ +ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ با محسن چیکار داره!! میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد... ادامـــه دارد..! 🍃 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج🧡🍂'