°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت40
#ترانه
داشتم دمبال بهونه می گشتم اما چیزی پیدا نکردم .
لب زدم:
- قول می دی دعوام نکنی؟
نگاه خیره اشو روی خودم حس کردم نگران شده بود.
لب زد:
- کجا بودی گفتم ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- دزدکی رفتم توی دانشگاه از توی دوربین های مداربسه فیلم تصادف تو دراوردم ببینم کار کیه!
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم.
نفس راحتی کشید و گفت:
- کی گفت این کارو بکنی؟! اصلا برای چی این کارو کردی عزیز من؟
با جمله عزیزمن ش اروم شدم و سعی کردم خودمو لوس کنم:
- به خاطر تو دیگه می خوام ببینم کار کیه حساب شو برسم.
مهدی سعی کرد با ارامش باهام صحبت کنه و قانع ام کنه:
- عزیز من! من بهت گفتم دشمن زیاد دارم و نمی خوام پای تو بیاد وسط من نمی خوام یه ناخون از تو کم بشه من مراقب خودم هستم می دونم منو دوست داری اما از این مساعل دور وایسا اگر پای تو بیاد وسط تمرکز من از بین می ره!
با حرف هاش گیج شده بودم متعجب گفتم:
- چرا عین پلیسا حرف می زنی؟
خندید فقط.
سعی کرد نیم خیز بشه بلند شدم و کمک ش کردم.
دستمو پشت کمرش گذاشت و بالشت شو صاف گذاشتم تکیه داد و گفت:
- زن م نشده پرستار م شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- من که از خدامه.
چهره اش با مزه شده بود شبیهه همین پسر بچه های لوس.
با صدای بچه گونه گفت:
- تو خیلی مامان مهلبونی هستی دوشت دالم.
از خنده قش کردم.
رو دلم خم شده بودم و می خندیدم.
مهدی هم با خنده من خنده اش گرفت.
دستی به گردن ش کشید و گفت:
- عه نگاه چقدر بهم می خنده مگه چطور گفتم؟
شونه ای بالا انداختم که در باز شد و اون دو تا جوون هم اتاقی مهدی عصا زیر بغل اومدن داخل.
یکیش دوتا پاش شکسته بود و اون یکی پای سمت چپ ش داداش بودم و باهم با موتور تصادف کرده بودن.
اصلا متوجه نشدم این چند ساعت کجا بودن .
من و مهدی بهشون سلام کردیم و مهدی با صدای بم و ارومی گفت:
- می شه بری شام بگیری؟ شرمنده ها .
اخمی کردم و دست به کمر وایسادم.
مهدی خودشو مظلوم نشون داد و گفتم:
- دیگه اینجوری نگو .
سری با مظلومیت تکون داد و گفت:
- زیاد بگیر برای این دوتا داداش مونم بگیر راه دور هم نرو زود هم برگرد هی دلم تنگ می شه.
بعدشم تخص زل زد بهم.
عجب این تصادف روش اثر گذاشته بود متعجب گفتم:
- اگه قول بدی بعد هر تصادف اینطوری عاشقانه باشی خودم هر روز با ماشین زیرت می گیرم.
عین بمب منفجر شد.
بلند بلند می خندید طوری که پرستار اومد و تذکر داد و مهدی عذر خواهی کرد.
با صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشت گفت:
- امشب ببینم این مریض ها از دست ما اسایش دارن یا نه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من می رم شام بگیرم .
سری تکون داد و گفت:
- از توی اون کمد سفیده کارت مو در بیار ۷۵ ۷۵ دستت درد نکنه خانومم .
اخمی کردم و گفتم:
- خودم پول دارم نیاز نیست.
اونم جدی گفت:
- نگفتم نداری ولی خرج با منه عزیزم کاری که گفتم رو انجام بده.
چاره ای نبود باشه ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم که صدای پیامک گوشیم اومد مهدی بود:
- لبه روسری ت خراب شده درست ش کن خانومم.
حواسش به همه چی بود.
روسری مو درست کردم و چادرمو مرتب کردم.
از نزدیک ترین رستوران ۵ پرس کوبیده گرفتم با مخلفات و برگشتم بیمارستان.
مهدی خواب ش برده بود.
غذاهایی که برای اون دوتا برادر گرفته بودم و کنار تخت شون روی سینی فلزی تخت چیدم و کلی تشکر کردن.
میز غذای مهدی رو هم برای دوتامون چیدم و وقتی اماده شد اروم تکون ش دادم:
- مهدی مهدی مهدی جان اقا مهدی .
چشاشو باز کرد و چند بار پلک زد.
یکم تکون خورد و گفت:
- جانم اومدی؟
سری تکون دادم و میز جلو کشیدم.
اول نگاه کرد ببینه به اون دوتا برادر دادم یا نه وقتی دید گذاشتم خیال ش راحت شد و گفت:
- شروع کن خانوم.
شروع کردم و مهدی هم شروع کرد وقتی خوردیم گفت:
- حالا بیا بهم نشون بده بیینم چی دیدی توی دوربین ها.
وایسادم جفت ش و فیلم و بهش نشون دادم.
فیلم و برای خودش ارسال کرد و گوشی مو بهم داد.
روی صندلی نشستم که گفت:
- خسته شدی برو یکم توی نماز خونه بخواب .
صندلی مو جلو تر کشیدم سرمو روی دستش که روی تخت بود گذاشتم و گفتم:
- همین جا عالیه خیالمم راحته.
با نگرانی گفت:
- کمرت و گردن ت درد می گیره چیزی م که نمی شه بلند شو برو یکم بخواب از صبح تا حالا سر پایی.
بیخیال گفتم:
- من که جایی نمی رم.
لب زد:
- مرغ ت یه پا داره دیگه چیکار کنم.
منم با شیطنت گفتم:
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت40
#یاس
یعنی اسلام از همون موقعه قدر خانوم ها رو می دونست!
پاشا توی سکوت بهم گوش می داد و گفت:
- تاحالا راجب شون نمی دونستم چند باری بحث شون اومد رفقام گفتن به خاطر پول رفتن!
بهش خیره شدم و گفتم:
- پول؟ شهید برای پول بره؟ شهید از مال دنیا دل می کنه کسی که چشمی به مال دنیا نداره فقط شهید می شه شهادت الکی نیست شهادت فقط نصیب بنده های پاک و خوب خدا می شد کسی که لیاقت شهادت نباشه کل عمرش هم تو جبهه و جنگ باشه شهید نمی شه! اخه کی عزیز ترین فرد زندگی شو می فرسته برای پول بره شهید بشه؟ شهید حمید سیاهکالی مرادی عشق بین خودش و همسر شو دیدی؟ خوندی؟ درک کردی؟ نه! برو کتاب شو بخون تا بفهمی شهدا واسه چی رفتن!
پاشا سری تکون داد و گفت:
- درسته با اینکه از مذهب بدم می یومد ولی حرف هاتو دوست دارم خوشم اومده حس می کنم با چیزای خوبی اشنا شدم.
سری تکون دادم و گفتم:
- می ری تا جایی و بیای؟
متعجب گفت:
- کجا عزیزم؟
پتو رو بالا تر کشیدم و گفتم:
- یه ادرس بهت می دم بگو از طرف یاس اومدم منو می شناسن چند تا کتاب اسم شونو بگو بهت می ده بیار و بیا.
بلند شد و گفت:
- باشه .
یه دفتر و قلم بهم داد و نوشتم:
- شهید ابراهیم هادی
مادر شمشاد ها
یادت باشد
مجید بربری
شهید حججی
پنجره چوبی
و بهش دادم یه بار از روشون خوند و گوشی مو کنارم گذاشت و گفت:
- حالت خوبه که برم؟ نرم بعد حالت بد بشه!
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم برو و بیا نزدیکه!
چشم گفت و رفت .
ای کاش همیشه انقدر حرف گوش کن باشه.
کم کم خواب اومد سراغ چشم هام و خوابم برد.
با صدای در که محکم خورد دیوار از خواب پرسیدم.
به پاشا که نفس راحتی کشید خیره شدم و خابالود گفتم:
- ترسیدم پاشا این چه طرز در باز کردنه چی شده!
کتاب ها رو روی تخت گذاشت و گفت:
- هر چی زنگ می زدم جواب ندادی فکر کردم باز حالت بد شده.
با مظلومیت گفتم:
- نچ خوابم برد.
لبخندی زد و گفت:
- بچه!
متعجب گفتم:
- بچه؟ چی بچه! من بچه نمیارم زود بچه اوردن.
چشاش گرد شد و گفت:
- چیو داری می گی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- بچه رو دیگه.
پاشا قهقهه اش به اسون رفت که با اخم نگاهش کردم و یکی زدم تو بازوش و گفتم:
- چته واسه چی می خندی!
به دل سیر که خندید گفت:
- من خودتو می گم بچه تو فکر کردی گفتم بچه می خوام!
عجب سوتی داده بودم.
با دیدن چهره وارفته ام بیشتر خندید که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- حالا چرا به من گفتی بچه؟
لپ مو کشید و گفت:
- اخه وقتی می خوای از زیر کاری که کردی در بری یا کارتو ماس مالی کنی عین بچه ها خودتو لوس و مظلوم می کنی.
بیا تمام حرفه هامم بلد بود که.
تا خود شب هی مسخره ام می کرد و می خندید و می رفت می یومد سر به سرم می زاشت و بچه می گفت.
#یک هفته بعد
یک هفته گذشته بود یک هفته ای که حالم بهتر شده بود و کبودی صورتم بهتر شده بود یعنی می شه گفت از بین رفته بود.
می تونستم راه برم بشینم اما پاشا زیاد نمی زاشت می گفت تا کامل خوب بشم.
از گل نازک تر بهم نمی گفت و گیج شده بودم نمی دونستم به خاطر حکم دادگاهست یا واقعا دارا خوب می شه.
خودش شب ها کتاب هایی که گفتم بودم اورده بود و میاورد می گفت تو برام بخون منم انقدر می خوندم تا خوابم می برد خودش بقیه اشو می خوند و دور کتاب یادت باشد بود.
رفته بود بیرون ماست بگیره بیاد ولی دیر کرده بود.
گوشی مو برداشتم بهش زنگ زدم که صدای گوشیش جفتم اومد.
بلندش کردم یادش رفته بود گوشی رو ببره.
با دیدن اسمم که سیوم کرده چشمام گرد شد!
سیوم کرده بودی کربلای من!
دقیقا همون اسمی که شهید حمید سیاهکالی همسر شو سیو کرده بود.
دیگه واقعا داشتم مطمعن می شم حرفام و کتابا کار سازه!
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.
صدای در اومد و صدای بلند پاشا:
- خانووووم بانو جان من اومدم یاس خانوم کجایی.
از تخت گرفتم و بلند شدم سمت در اتاق رفتم که در باز شد و پاشا گفت:
- نگو که تمام مدت سر پا بودی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- سلام نخیر الان پاشدم بیام استقبال.
با ذوق دستمو گرفت و باهام روبوسی کرد و گفت:
- خیلی خوش امدم احوالت خانوم؟
از حرکات ش خنده ام گرفت.
و گفتم:
- خوبم عالی شما رو دیدم بهتر شدم.
دستشو روی قلب ش گذاشت و گفت:
- اخ قلبم.
و به دیوار تکیه داد متعجب گفتم:
- پاشا چی شدی بیینمت پاشا.
چشاشو باز کرد و گفت:
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت40
#زینب
این در که باید قفل باشه پس حتما دیگه محمد دست سهنده!
نکنه بلایی سرش بیاره؟
سریع درو باز کردم و خط رودخونه رو گرفتم و فقط می دویدم!
کمیل بلند بلند صدا می کرد و می خواست که وایسم علی سعی می کرد خودشو بهم برسونه و نگهم داره.
اما مگه به گرد پای منی که بچه م و حالا می دونستم کجاست می رسیدن؟
با رسیدن به کلبه کنار مزرعه عمو سریع درو باز کردم و رفتم تو.
سهند داشت می کشید و محمد ام روی زمین اون گوشه داشت گریه می کرد و از گریه چشاش سرخ سرخ شده بود.
سهند با دیدن من شکه شد خم شدم و یقعه اشو گرفتم و نعشه اشو از کلبه پرت کردم جلوی بقیه.
همه با تعجب عقب رفتن.
از خشم نفس نفس می زدم.
حالا عمو و بابا هم رسیده بودن.
چون نعشه بود زورم بهش می رسید!
داد زدم:
- حالا وقت تلافیه پسر عمو.
ظربه محکمی به پهلوش زدم که داد ش به اسمون رفت و جیغ زدم:
- این به خاطر اینکه صد بار بهت گفتم نمی خوامت و نفهمیدی فکر کردی مالک منی اما کور خوندی!
دومین لگد رو هم نثارش کردم و گفتم:
- این به خاطر تمام بد و بیراه هایی که به کمیل می گفتی!
یکی زدم توی پاش و گفتم:
- این به خاطر تمام کار های کثیف ت از دزدی از مردم روستا تا قاچاق!
یکی دیگه هم بهش زدم و گفتم:
- اینم به خاطر اینکه یه بچه رو از مادرش جدا کردی و دزدیدی.
خم شدم و یقعه اشو گرفتم اوردم بالا و مشت محکمی به صورت ش زدم و گفتم:
- کثافط چشای بچه ام سرخه مقصر تویی انقدر گریه کرده می کشمت سهند می کشمت.
علی و کمیل به زور جدام کردن و کمیل رفت تو محمد اورد گذاشت توی بغلم .
بوسیدمش و به خودم چسبوندمش.
اروم گرفت و انقدر گریه کرده بود خواب ش برد.
توی بغل کمیل گذاشتمش و گفتم:
- حالا که همه اینجایید بهتره یه حرف هایی رو بگم! توی روستا ی ما رسمه دختر عمو مال پسر عموهست!خودتون می بیند پسر عموی من چیه!دزدی می کنه از گوسفند های حسن اقا تا پول های مردم روستا و همه چی!معتاده قاچاق کرده!عمو و اقاخان من می خواستن منو بدن به همچین کسی!چرا؟چون پسر عمومه چون رسمه وای مردم چی می گن انگار مردم می خوان ازدواج کنن! ازدواج هم می کردم تهش توی خماری ش هر دومونو می کشت یا طلاق می گرفتم که باز هم شما می گفتین عیب از منه نه این!خواهش می کنم چشماتونو باز کنید و دختراتونو بدبخت نکنید لطفا!
اشکامو پاک کردم و دستامو باز کردم و گفتم:
- محمد و بهم بده بریم خونه بیدار شه گرسنه است!
رو به اقاخان گفتم:
- اقا جون ما رو راه می دی خونه ات؟
یا جای دختری که فرار کرده تا خودشو نجات بده توی خونه ات نیست؟
اقاخان گفت:
- بریم خونه باباجان توهم دختر منی هم پسر من!
لبخندی زدم و سمت ش رفتم که پیشونی مو بوسید و برگشتیم خونه و بقیه هم رفتن خونه هاشون.
توی اتاق نشستیم و کمیل با لبخند بهم نگاه کرد لبخندی بهش زدم و گفت:
- خیلی خانومی و همچنین شجاع!
سرمو به شونه اش تکیه دادم و گفتم:
- درس زندگی رو از شما یاد گرفتم اقا!و گرنه باید همون دختر سوسول ۳ پیش می بودم تو بهم یاد دادی درس اول زندگی شجاعته!اگر ادم شجاع باشه در مقابل ارزو ها و خواسته ها و زندگیش موفقه!
کمیل گفت:
- تو شجاع منی خانمم!
خندیدم و خودش هم خندید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت40
#باران
دامن لباس مو جمع کردم و دویدم سمت ش لحضه ای که خواست چاقو رو ببره بالا بزنه به امیرعلی محکم هلش دادم کنار و هر دوتامون افتادیم زمین.
حمله ور شد سمتم که جیغی کشیدم و توی این لباس پف نمی تونستم کاری بکنم یا حرکتی بزنم.
چاقو رو بلند کرد بزنه بهم جاخالی دادم از پشت موهامو گرفت و پرت ام کرد روی زمین که درد بدی توی تن ان پیچید و تا به خودم بیام دستمو محکم گرفت و چاقو رو روی رگ ام گذاشت و کشید.
قفل کردم.
حس کردم نفس ام رفت از درد و لحضه ای بعد جیغ و فریادم کل اتاق رو پر کرد چاقو رو برد بالا بزنه توی شکمم که گلدونی توی سرش خورد شد و من فقط تونستم امیرعلی رو بیینم که خودشو بهم رسونده و در باز شد همه ریختن توم.
داشتم جوون می دادم و خون عین چی از دستم فواره می کرد.
اشک از گوشه چشم هام سر خورد پایین.
امیرعلی دستمو بین دست ش گرفت و با اون حال بد ش سعی می کرد با دست ش جلوی خون ریزی رو بگیره و اشک از چشم هاش سر خورد پایین و با بغض اسممو صدا می زد.
کم کم تصویر امیرعلی جلوی پلک هام تار شد و صدا ها رو نمی شنیدم و خاموشی مطلق!
#امیرعلی
نمی دونستم دارم چیکار می کنم هنوز به خاطر اون مسمومیت گیج بودم.
فقط می دونستم که باران داره جلوم جون می ده و حال ش وخیمه.
همه شکه خشک شون زده بود با بغض فریاد زدم امبولانس خبر کنن.
خیلی زود امبولانس اومد و باران و بلند کردن بردن بلند شدم و با قدم های نامتعادلی دنبال باران راه افتادم.
داداشم و یکی از پسرعموها سمتم اومدن و زیر بازومو گرفتن اقا بزرگ جلومو گرفت و گفت:
_ تو باید استراحت کنی کجا داری می ری؟
با خشم توی چشم هاش نگاه کردم و داد کشیدم:
- زن م داره می میره میفهمییییی اینو؟
از دادم جا خورد کنار زدم اقا بزرگ و خواستن در امبولانس و ببندن که خودمو رسوندم و سوار شدم درو بستن و سریع مشغول شد پرستار و اول دستشو بست تا جلوی خون ریزی رو بگیره.
رنگ باران مثل گچ سفید شده بود و واقعا رنگ میت شده بود.
گوشی مو از جیب ام در اوردم و به بچه های اگاهی خبر دادم از دور مراقبمون باشن.
دست سالم باران رو توی دستم گرفتم و چشمامو بستم.
با اشک و اه از خدا می خواستم زنده بمونه.
خدایا این دختر نباید به خاطر من اینطوری بمیره.
همین جوری ش زندگی نکرده که حالا به خاطر من و کار هامم بخواد با این مرگ زجر اور بمیره.
شونه هام از گریه و فشار بغض توی گلوم می لرزید و التماس می کردم به خدا و دست به دامن همه اعمه شدم برای نجات جون باران.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع بردن ش اتاق عمل.
با همون حال بد سمت نمازخونه رفتم و با حال بد و احساس ضعف ی که داشتم شروع کردم به نماز خوندن.
همیشه مادرم می گفت نماز با گریه سریع دعا ها رو مستجاب می کنه.
نمی دونم چقدر خوندم و چقدر با اشک و اه دعا کردم.
وقتی برگشتم پشت در اتاق عمل بقیه هم رسیده بودن.
اما چند نفر بیشتر نبودن چون می دونستم باران براشون ارزشی نداره و همین ها هم به خاطر من اومده بودن.
به خاطر من هم نبود به خاطر وارث بودن من بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت40
#غزال
صبح با سر و صدای شایان بیدار شدم.
خابالود تو جام نشستم و خمیازه ای کشیدم جلوی اینه وایساده بود و داشت دکمه های پیراهن شو می بست.
ولی دید بیدارم از توی اینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بخواب ساعت 6 هست هنوز.
سری تکون دادم توی روشویی رفتم و دست و صورتمو شستم.
بیرون اومدم که شایان صدام کرد:
- بلدی کروات ببندی؟
قبلنا برای بابا می بستم.
با فکر بابا لبخندی زدم و گفتم:
- اره.
منتظر نگاهم کرد که سمت ش رفتم و کروات رو گرفتم ببندم براش که گفت:
- لبخندت برای چیه؟کروات بستن دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- همیشه برای بابام می بستم با فکر به اون لبخند روی لبم اومد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- امروز که نه ولی توی همین هفته قول می دم بهت که ببرمت سر خاک بابات به خاطر دیروز.
ناباور و با ذوق نگاهش کردم و گفتم:
- راست می گی؟
سری تکون داد و گفت:
- اره.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
و عقب اومدن توی اینه خودشو نگاه کرد و بعد کت شو پوشید.
من هنوز نمی دونستم کارش چیه اصلا!.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- شغل ت چیه؟
خنده اش گرفت.
بهم نگاه کرد و گفت:
- چطور؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- خوب یعنی من نباید بدونم؟
یه دستشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- استاد دانشگاه هستم رعیس شرکت هم هستم.
اهانی گفتم.
سمت در رفت و گفت:
- می خوای بخوابی؟
نه ای گفتم که گفت:
- خوبه پس می تونی صبحونه بهم بدی.
اهومی گفتم و منم همراه ش از اتاق بیرون اومدم.
سری اول به محمد زدم که تخت خواب بود.
توی اشپزخونه رفتم و شایان پیشت میز نشست.
میز و چیدم و خودمم کنارش نشستم.
صبحونه خوردیم و بعد صبحونه بلند شد بره منم تا دم در باهاش رفتم.
کفش هاشو پوشید نگاهی به بادیگارد ها انداخت و گفت:
- برو داخل خداحافظ.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه در پناه خدا.
و درو بستم.
رفتم تو اشپزخونه میز و جمع کنم که محمد خابالود اومد تو اشپزخونه با دیدن من گفت:
- مامانی کی بیدار شدی؟
بغلش کردم و صورت شو بوسیدم و گفتم:
- تازه مامانی تو چرا زود بلند شدی؟
سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت:
- اخه گرسنمه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت40
#سارینا
با یاداوری چیزی که می دونستم و قهقهه ای زدم که گفت:
- مرگ چته می خندی؟
نیش مو باز کردم و گفتم:
- تک تک شما دنبال مواد های توی این عمارت این اره؟
چشاشو ریز کرد و گفت:
- تو از کجا می دونی؟
با خنده گفتم:
- از همون جایی که رعیس باند می خواست خلاص ام کنه! می دونی پیدا ش که عمرا نمی کنید بی من ولی منم دهن وا نمی کنم به خاطر اون چکی که بهم زدی بگرد جناب سرگرد بگرد.
و یه سیب برداشتم و روی مبل لم دادم و با نیش باز نگاهش کردم.
با خشم گفت:
- سارینا دهن وا نکنی می ری زندان.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- می رم فقط جواب مامان و بابام و اقا بزرگ و عمو و بقیه با خودت پسر عمو جوننننن.
و گازی به سیب ام زدم که سامیار روی زانو ش نشست جلوم و گفت:
- اگر داری مسخره می کنی منو برات بد تموم می شه!
لب زدم:
- نه والا؟ ترسیدم مامان جون ولی این رعیس باند خلافکار ها هم خوشکل بودا لعنتی بد زدتم جاش درد می کنه مطمعنم منتظرمه فقط پامو از این در بزارم بیرون .
یکی از سرهنگ ها گفت:
- دخترم واقعا می دونی کجاس؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره به خدا دنبآل دوستم بودم برگردیم اخه تاحالا از این مهمونی ها نیومده بودم بعد صدای این مرده رو شنیدم با تلفن حرف می زد از جنس منم تعقیب ش کردم تو عمارت رسیدم به مواد ها اصلا حرفه ای جاسازی شده بعدش اونم اون مرده رو کشت ترسیدم جیغ زدم افتاد دنبالم گرفت داشت می زدم می گفت ادم کیم خواست بکشم این سامیار رسید.
سرهنگ سری تکون داد و گفت:
- حالا جنس ها کجاست؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- فقط به یه شرط می گم!
نگام کرد که گفتم:
- این میرغضب برام موتور 1300 بخره یادم بده ببرم کورس.
سامیار داد کشید:
- غلط کردی از تو حلق ش می کشم بیرون .
اداشو در اوردم و گفتم:
- اره ارواح عمت جرعت داری بیا دست بهم بزن.
با قدم های بلند سمت ام اومد که سرهنگ جلوشو گرفت و گفت:
- بسه سرهنگ .
وایساد سر جاش که گفتم:
- من خیلی خسته ام می خوام بخوابم اگه برم که اون خلافکار خوشکله حتما میاد دنبالم شما هم برید طی اولین فرصت مواد ها رو می بره چیکار کنم؟قبول می کنی بچه مثبت یا نه؟
با خشم گفت:
- عمرا بیام به حرف تو نیم وجبی گوش کنم؟ می مونی اینجا منم پیدا می کنم مواد ها رو خودم .
خنده ای کردم که بدتر کفری شد و گفتم:
- اوکی بگرد تا صبح بگرد.
کوسن مبل و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم روی مبل.
که صدای زنگ گوشیم اومد برداشتم و همه نگاهم کردن گفتم:
- ناشناسه.
سامیار اشاره کرد بزنم روی بلند گو زدم:
- ببین دختر جون فقط لب بازی کنی بگی بهشون اون مواد ها کجاست روزگار تو سیاه می کنم فهمیدی؟
منم ریلکس گفتم:
- نه بابا؟ اتو ازت دارم تهدید هم می کنی؟ گمشو ببینم بچه پرو.
بعد هم قطع کردم.
محمد زد زیر خنده که با نگاه چپ سامیار خفه شد.
نشستم و گفتم:
- مردم از گرسنگی حداقل بگین غذا بیارن.
سامیار گفت:
- کوفت می گم بیارن می خوری؟
سرهنگ گفت:
- چی می خوری دخترم؟
با ذوق گفتم:
- یه پرس جوجه ترش یه پرس قیمه یه پرس هم فسنجون نوشابه زرد با سالاد .
متعجب نگاهم کرد و سفارش داد.
بعد یه ربع معمور اورد داخل و سرهنگ داد دستم .
گرفتم و به میز نگاه کردم که پر بود از خوراکی.
غذا رو گذاشتم پایین و میز و از جا بلند کردم کج کردم یه طرف شو که هر چی روش بود ریخت پایین و ظرف ها خورد شد.
صاف ش کردم و غذا ها رو تک تک باز کردن چیدم جلوم.
که باز گوشیم زنگ خورد.
با دیدن همون شماره گفتم:
- ای لعنت تو قبرت.
زدم رو بلند گو که گفت:
- ببین دختر جون سر تا پاتو طلا می گیرم هر چی بگی می دم!لب باز نکن!یه ادرس بهم بده بیام پیشت اصلا تو خیلی خوشکلی می خوای زن م بشی؟ یه عروسی برات می گیرم کل تهران انگشت به دهن بمونه!
به سامیار اشاره کردم و گفتم:
- یاد بگیر.
رو به مرده گفتم:
- من خودم بچه پولدارم پول به کارم نمیاد از ادم مواد فروش هم خوشم نمیاد همچین دکور صورتت هم به دلم ننشست مرد باید ریش داشته باشه دست بزن هم که داری اخ اخ ببین هنوز جا دستت رو تنم درد می کنه تو گور هم بری باید به قدری که منو زدی بزنمت حالا هم قطع کن می خوام شام بخورم تو مهمونی مزخرف ت که چیزی بهم نرسید .
و قطع کردم .
با لذت شروع کردم به خوردن و سامیار با معمور ها حتا توی لیوان های عمارت رو هم می گشتن عجب خریه اصلا مواد توی عمارت نیست!
کل غذا ها رو خورده بودم لقمه اخر قیمه رو هم خوردم و اخیشی گفتم گرسنه ام بودا!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت39 حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه... خیلییی!!! +عه پس خوشا به حالت چ
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت40
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه.
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه...
به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه"
حالام که
"جاده خالی شهر خالی...
هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین ...
هیس.
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو !
چقدر عصبانی.
یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد.
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو.
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه.
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو؟
_قضیه همین دختره!
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گف
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم.
با حرفش عصبانی شدم
ابروهام گره خورد تو هم.
زدمپسِ گردنش.
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!!
+بله فرمانده!!!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها.
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن.
پولدارم که هستن ماشالله!
ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه!
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد .
ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار.
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد.
میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها.
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه.
سرمو تکون دادمو
_که اینطور...
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد و
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد.
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود.
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد.
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه.
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبی بودن.
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده.
روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم
با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن.
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم.
ولی صدای جارو برقی اذیتممیکرد.
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن.
فکر این دختره از سرم نمیرفت .
با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت.
حوصلم سر رفته بود ...
ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن .از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم.
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته.
به هر حال بهتر از پراید بود!
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین.
_نمیری خونه شوهرت؟
+نه بابا چقدر اونجا برم.
استارت زدمو روندم سمت خونه .
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن.
بعد چند دقیقه رسیدم .
ریحانه پاشد درو باز کرد.
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا.
_
فاطمه:
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلی سبک شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز .
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بود .همون مدل مو هم داشت.
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه.محسن بهش تبریک گفته بود