فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم من هوای موکب و مشایه 🖤 .
#عزیزم_حسین🌱
#اربعین🏴
#استوری📲
🖇 | https://eitaa.com/joinchat/3899195584Cc41652e69c
دنیانیازداشتبهیکسرپناهاَمن
اینگونهبودکهکربوبلاآفریدهشد ..🤍:)!
#حسینجانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسمت میبره از دلم هرچی غمو🖤 .
#عزیزم_حسین🌱
#اربعین🏴
#استوری📲
🖇 | https://eitaa.com/joinchat/3899195584Cc41652e69c
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت78
#ارغوان
سعید گفت:
- پس هنوز هم برات مهمه!
با لجبازی گفتم:
- نه مهم نیست!
غروب بود که دکتر اومد و گفت نیاز نیست تا فردا هم بمونه و سعید و مرخص کرد.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردم اول سعید و رسوندم خونه بعد برگشتم خونه.
داشتم در واحد و باز می کردم که در واحد محمد اینا باز شد و محمد اومد بیرون اومدم برم تو که گفت:
- یه لحضه کارت داشتم.
برگشتم سمت ش و منتظر نگاهش کردم
که گفت:
- می خواستم راجب کار های پروژه باهات هماهنگ باشم لطفا شماره ات رو بده.
لب زدم:
- 0921....
توی گوشیش ثبت کرد و تک زد بهم و گفت:
- برای شروع می تونم امشب بیام پیشت؟
سری تکون دادم و گفتم:
- ساعت 10 منتـظرم.
داخل رفتم و درو بستم.
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم!
اماده شد و سر ساعت ده زنگ در خونه بلند شد.
هه چه وقت شناس!
درو باز کردم که سلام کرد و گفت:
- اجازه هست؟
کنار رفتم و داخل اومد.
نگاهی به اطراف نداخت و روی مبل نشست.
وسایل پذیرایی هم که روی میز بود پس روی اون مبل نشستم و بهش نگاه کردم که اونم سرشو بالا اورد و نگاهمون توی هم گره خورد!
بی مقدمه گفت:
- متعسفم که اون روز که توی بیمارستان بودی ملاقاتت نیومدم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت79
#ارغوان
همون جور که بهش خیره بودم با سردی تمام گفتم:
- یه روز که از بلندی افتاده بودم داشتم می مردم بابام بهم قول داد دیگه دوسم داشته باشه!اما بعدش که خوب شدم باز کار هاشو از سر گرفت و اون روز عشق پدر و دختری توی قلبم کشته شد!توی اوج بی چاره گیم تو اومدی و توی اوج سردرگمی ت به دردت خوردم تو اون روز قول دادی منو ول نکنی جلوی همکارات هم قول دادی ولی عملیاتت که تمام شد زدی زیر قول ت و اون روز عشق و توی دلم کشیدم بالای چوبه دار!.
همین جور مات نگاهم می کرد و نمی تونستم از نگاهش بفهمم با حرف هام الان چه حالی داره!
بی توجه بهش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
- نظرم راجب پروژه اینکه چون گفت همه چیش باید دست ساز باشه از کارتون برای زمینه اش استفاده کنیم یه کارتون بزرگ که بعد دو طرف شو سمت هم بیاریم و بسته بشه!به زیبایی ش هم کمک زیادی می کنه و کل شو یه کاغد دیواری جذاب با موضوع مون بزنیم!
سری فقط تکون داد.
#صبح
با رها و اهو با سر و صدای زیادی وارد کلاس شدیم.
یکی سر جامون نشسته بود و ما هم که سر جامون حساس!
سه تامون جلوی دو تا دختره وایسادیم و اونا هم که داشتن به پسرای ردیف جفتی نگاه می کردن!
پس بگو چرا اومدن اینجا نشستن!
اهو خم شد روی میز و گفت:
- اشتب نشستین دخملا اینجا واس ماست.
با لحن ش من و رها زدیم زیر خنده.
دختره چینی به بینی عملی ش داد و گفت:
- فعلا که ما نشستیم ارث باباتون که نیست!
سر ما سه تا چرخید سمت هم و لبخند خبیثی روی لب هامون جا خوش کرد .
رها به دخترا نگاه کرد و گفت:
- من یه حیوون خونگی دارم موشه خیلی هم علاقه زیادی به خوردن لباس های بقیه داره اتفاقا الان هم گرسنشه!
چشمای اونا گرد شد ولی پانشدن چون باور نکردن.
رها موش پلاستیکی ش که با موش واقعی مو نمی زد رو از کیف ش در اورد و یهویی پرت ش کرد روشون و با حرکت ش اونا با جیغ هر کدوم یه سمت فرار کرد.
خنده های ما سه تا کلاس و پر کرد.
سریع روی جامون نشستیم و من خیلی ریلکس کیف هاشونو با نشونه پرت کردم جلو پاشون.
رها موش رو برداشت و تکون داد و گفت:
- واقعی نیست!
و دوباره خندیدیم.
دختره کیف شو پرت کرد کنار و مثل وحشی ها اومد سمت من.
اومد با مشت بزنه تو صورت ام که جا خالی دادم و یکی کوبیدم توی زانوش پرت شد عقب خورد به زمین و جیغ ش بلند شد.
بقیه که انگار فیلم سینمایی باشه با هیجان نزدیک تر شدن.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت80
#ارغوان
دختره با خشم بهم نگاه کرد و درحالی که دست شو به کمرش گرفته بود گفت:
- یه بلایی سرت بیارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن کاری می کنم جلوم زانو بزنی بگی سهیلا غلط کردم!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- این حرفا برا سن ت خوب نیست کوچولو زیادی وقت مو گرفتی می تونی گمشی!
کیف شو برداشت و رفتن ردیف بعدی و اخراش نشستن.
یهو همه پراکنده شدن دیدن استاد دم در وایساده و تماشاگره.
بسم الله خدا می دونه از کی تاحالا داره تماشا می کنه!
وارد کلاس شد و بعد از سلام و اینا چیزا گفت:
- خوب بریم روی کنفرانس این درس و کی قرار بود کنفرانس بده؟
همون دختره سهیلا بلند شد و چنان با فیس گفت من استاد که انگار سر سفره عقده می خواد جواب بعله رو بگه.
صورت همه با نوع حرف زدن ش جمع شد بس که چندش بود دختره ی بیشعور.
پای تخته رفت و شروع کرد به تدریس اما واقعا چرت می گفت و هیچکس چیزی نمی فهمید!
جدا از حس بدی که نسبت بهش داشتم واقعا تدریس ش بد بود نگاهی به محمد انداختم اونم اخم هاش توی هم بود و انگار نمی فهمید چی داره سر هم می کنه این دختره.
با صدای بلندی گفتم:
- این چه تدریسیه؟ما هیچی متوجه نمی شیم!
استاد با اخم رو بهم گفت:
- دعوای خارج از کلاس شما با این خانوم دلیلی نمی شه سر لجبازی بخواین بحث و به کلاس هم بکشونین!.
با خشم بهش نگاه کردم و سهیلا لبخند پروزمندی زد و استاد گفت:
- شما بشنید من یک بار درس و تدریس می کنم و بعد (دستشو رو به من گرفت و گفت)شما میاین از اول تدریس می کنید درس رو!
این نامردی بود چون به من از قبل نگفته بود ولی به سهیلا از دو هفته پیش گفته بود!
اما این درس و قبلا هم یه قسمت هایی ش رو خونده بودم سر سری نگاهی بهش انداختم.
باید روی استاد و سهیلا رو کم می کردم.
استاد تا خواست شروع کنه بلند شدم و پای تخته رفتم.
استاد ابرویی بالا انداخت و با مسخرگی گفت:
- مطمعن اید که می خواید تدریس کنید؟
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
- بعله.
نشست و گفت:
- شروع کنید.
ماژیک و برداشتم و خط به خط و نوشتم و توضیح دادم.
توی ۲۰ دقیقه کامل توضیح ش دادم و ماژیک و بستم و رو به بقیه گفتم:
- همه متوجه شدید؟
فرزاد گفت:
- عالی بود من که کاملا متوجه شدم .
همه تک تک تاعید کردن و به استاد که متعجب مونده بود نگاهی انداختم و گفتم:
- من اگد گفتم تدریس سهیلا خوب نیست چون واقعا خوب نبود به خاطر لجبازی هم نبود با اینکه حقمم نبود تدریس کنم و اماده نبودم اینجور در حق ام نامردی شد و من به شدت از نامردی بدم میاد مخصوصا از ادم های نامرد و ترجیح می دم روی کلاس ادم نامرد نباشم چون نمی خوام درس نامردی رو یاد بگیرم برای انسانیت ام ضرر داره.
کیف مو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم.