غنچه خندید، ولی؛ باغ به این خنده گریست
غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست!
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل
گریهی باغ فزونتر شد و چون ابر گریست!
باغبان آمد و یکیک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست!
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟!
گفت : پژمردگیاش را نتوانم نگریست!
من اگر، ز رویِ هر شاخه نچینم گل را
چه به گلزار و چه گلدان، دگر، عمرش فانیست!
همه محکوم به مرگند، چه انسان ، چه گیاه
این چنین است همه کارِ جهان تا باقیست!
گریهی باغ از آن بود که او میدانست
غنچه گر گل بشود هستیِ او گردد نیست!
رسمِ تقدیر چنین است و چنین خواهد بود
میرود عمر، ولی؛ خنده به لب باید زیست🙂..!(:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بُگذارید و بُگذَرید ، بِبینید و دل نَبَندید ، چِشم بیَندازید و دل نَبازید ، که دیر یا زود ، باید گُذ
چه بسیار است !
آنچه را که تو نمیدانی و خدا میداند ..
-مولاامیرالمومنین'؏' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت85
#غزال
شایان با مکث دست ش رفت سمت کمربندش.
خدایا خودت مراقبم باش.
درش اورد و سمتم قدم برداشت.
جلوم که رسید ناباور بهش نگاه کردم که گفت:
- ببخشید غزال جون بچه ام وسطه.
بهت زده گفتم:
- شایان من باردارم چیکار می کن...
که دست ش بالا رفت نمی زنه نمی زنه اما در کمال ناباوری کمربند و فرود اورد و روی صورتم نشست.
جیغی از دست کشیدم و دستامو روی شکمم گذاشتم حداقل به بچه ام اسیبی نرسه.
ظربه دوم ش روی بازوم نشست که فریادم کل عمارت رو پر کرد.
باور نمی شد که این شایانه که داره منو انقدر بی رحمانه می زنه!
من زن باردار شو.
مگه نگفت عاشقمه مگه ادم عشق باردار خودشو می زنه؟
به من رحم نمی کرد به بچه ام نمی خواست رحم کنه؟
صدای گریه های محمد که جیغ می زد مامان مو کتک نزن درد هامو چند برابر می کرد.
نمی دونم چقدر این عذاب طول کشید که شیدا گفت بسه.
تمام تنم درد می کرد مخصوصا صورتم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت86
#غزال
شیدا سمتم اومد جلوم خم شد و گفت:
- دیدی گفتم فقط به فکر پسرشه؟حتی به فکر تو و اون بچه ای که مال خودش هست نیست!
اشکام بود که فقط از درد روی صورتم می نشست.
شیدا رو به شایان لب زد:
- حالا بگو از روستا پرت ش کنن بیرون.
شایان خواست چیزی بگه که شیدا گفت:
- یالا.
شایان به خدمتکار ش اشاره کرد:
- لیلا خانوم برو وسایل غزال و بیار.
شیدا خانوم سریع با چشم های گریون بالا رفت.
با وسایل ام برگشت با درد هق زدم:
- ساک مو بده.
داد بهت بازش کردم لباس هایی که از قبل خودم قبلا با خودم اورده بودم رو جدا کردم پول و بقیه چیزا هایی که شایان داده بود رو پرت کردم جلوش.
با درد دستمو بالا اوردم و حلقه ازدواج مون رو در اوردم انداختم جلوش.
با غم بهم نگاه کرد اما دیگه ارزشی برای من نداشت.
توی همه منو خورد کرد.
با کمک لیلا خانوم از جا بلند شدم با صدای محمد بهش نگاه کردم:
- مامانی توروخدا نرو مامانی من می میرم مامانی.
اشکام روی صورت ام چکید رو بهش گفتم:
- یه روز میام دنبالت عزیزم می برمت پیش خودم تا اون روز منتظرم بمون خوب؟
سری با گریه تکون داد و لنگ زنان سمت در رفتم شیدا به بادیگارد ش اشاره کرد و گفت:
- نمی خوام توی این روستا ببینمش می بری شهر اونجا ولش می کنی.
بادیگارد ش چشم ی گفت.
از عمارت بیرون اومدم لیلا خانوم با اشک کمک کرد سوار ماشین بشم درو بست و بادیگارد راه افتاد.
تمام جونم درد می کرد داشتم می مردم از درد.
بادیگارد از اینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خانوم من پلیسم توی دستگاه شیدا نفوذی ام الان نمی تونم برای شما کاری بکنم چون هنوز تازه اول معموریت هست اما شما رو می برم رستوران برادرم اونجا بهتون کار می ده اما قول می دم خیلی زود برگردید سر خونه زندگی تون.
سری تکون داد و گفتم:
- ممنونم.
خواهش می کنمی گفت و به شهر که رسیدیم نمی دونم چقدر گریه کرده بودم اما انقدری بود درست همه جا رو نمی دیدم و چشام تار می دید.
صورتم که دست می زدم ورم کرده بود خدا می دونه چه شکلیم کرده.
اخه چطور تونست منو بزنه!
اگه بچه می مرد چی؟نکنه بچه ام مرده؟
با این فکر اشکام بیشتر روی صورتم ام ریخت که دیدم ماشین وایساد.
جلوی بیمارستان بود.
پلیسه برگشت سمتم و گفت:
- باید اول بریم دکتر ببینیم بچه اتون سالمه یا...ح
رف شو خورد.
سری تکون دادم و داخل رفتیم.
بقیه یه طوری نگاهم می کردن که دلم می خواست بمیرم.
چیکار کردی با من شایان.
وقتی رفتم پیش دکتر و چکاپ انجام دادم گفت باید سنوگرافی بدم.
بعد از یک یک ساعت که معموره کارت شو نشون داد و گفت کارمون فوریه اجازه دادن بریم داخل و خداروشکر بچه سالم بود خانوم دکتر گفت:
- ماشاءالله بچه سالمه پسر هم هست.
شاید اگر مثل چند ساعت پیش بودیم خیلی خوشحال می شدم اما حالا!
بعد از دکتر معموره منو رسوند رستوران برادرش که خیلی رستوران بزرگ و شیکی بود یکمم باهاش رفت زد و بعد رفت.
برادرش سمتم اومد و گفت:
- سلام خوش اومدید بفرماید بریم قسمت خدمه.
سری تکون دادم و گفتم:
- سلام چشم.
وارد قسمت کارکنان رستوران شدیم.
نگاهی به بقیه که با تعجب به من نگاه می کردن کردم و گفتم:
- سلام.
همه جواب سلام مو دادن و صاحب رستوران براشون توضیح داد چی شده چند تا از دخترا سمتم اومدن و گفتن منو می برن به اتاق خواب خودشون.
اقای تیموری صاحب رستوران سری تکون داد.
وارد اتاق دخترا شدیم.
4 تا تخت بود سه تاش که مال این سه تا دختر بود و یکیش خالی بود.
فاطمه ساک مو روی اون تخت گذاشت و گفت:
- تو اینجا می خوای عزیزم بشین من یخ بیارم بزارم رو صورتت.
تشکری کردم و نشستم دوتای دیگه دورم نشستن و یکی ش برام چایی ریخت اما فکر کنم چایی زعفرون بود.
گرفت سمتم که لب زدم:
- ممنون اما زعفرون برای بچه خوب نیست.
چشمای سه تاشون گرد شد و همزمان گفتن:
- بچههههههه؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
ولی اگه گریه کردین ببخشید ؛💔🚶🏾♀️
تا خـدا هست بہ مَخلـوق دَمـۍ تِڪیـہ مَڪُن ؛
كِ خـدا کوهِثُبات اسـت و بشـࢪ ؏ـیـنِنیاز ☘“