eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته کنند! ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه! داشت پر می کشید می رفت! انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود. سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند. مهدی دیگر تاب نداشت. دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد. به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد. طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند! شک ها برای بار دوم به میان امدند. یک دو سه .... دکتر داد می زند نشد دوباره. یک دو سه باز هم نشد یک دو سه و هیچ! ترانه رفته بود. برای همیشه رفته بود! طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد. زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند . زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد. نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید. مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود. وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید. رو به دکتر فریاد کشید: - برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود . خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد . زیر لب با التماس زمزمه می کند: - یا زهرا یا حسین یا زینب چشم هایش را می بنند و شک را می زند. ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود. امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد: - دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع. مهدی چشم هایش را باز می کند. و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود. نگاهشان به هم گره می خورد. همه شکه شده اند! زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند: - م..هد.ی. چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است . لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 اخرین نفر روی تخت من بودم که نشستم و محمد بعد چند دقیقه پیداش شد و وایساد پوفی کشیدم کنار رفتم و اومد بالا جفتم نشست. همه یه طوری نگاهمون می کردن و عصبی م می کرد این نگاه ها. همه سفارش دادن بجز من استاد منتظر بهم نگآ کرد که گفتم: - من شام خوردم. سری تکون داد و گارسون از باقی مونده هم سفارش گرفت و رفت. بعد ربع ساعت سفارشات رسید و همه مشغول شدن محمد دو تا سال پاستا سفارش داده بود یکی شو گرفت سمتم که گفتم: - نمی خورم. دستشو عقب نکشید و منتظر نگاهم کرد. عصبی گفتم: - نمی خوام کری؟ بازم نگاهم کرد که نفس عمیقی کشیدم تا یکی نزنمش! مجبوری از دست ش گرفتم لب زد: - بخور. و منتـظر نگاهم کرد دلم می خواست هلش بدم بیفته پایین. چنگال و برداشتم و شروع کردم تا دست از سرم برداره. بعد کمی استراحت و خوردن بلند شدیم راه بیفتیم اما ماشین محمد خراب شده بود. اومدم برم بیینم چی شده و نزدیک به ماشین صدای فرزاد و محمد و شنیدم پشت ماشین قایم شدم فرزاد گفت: - خودت ماشین و دست کاری کردی اره؟کامل معلومه چیزی ش نبود. محمد گفت: - اره نگران ارغوان ام خیلی تند می ره می خوام به این بهونه بریم توی ماشین اون. فرزاد گفت: - ما اومدیم معموریت حواست هست؟تمام فکر و ذکرت شده ارغوان چه اون موقعه که ولش کردی در به در دنبال ش بودی حالا هم که پیداش کردی و دیگه هیچ داری به خاطرش همه کار می کنی انگار معموریت یادت رفته! محمد عصبی گفت: - من کارمو بلدم مگه ندیدی ارغوان چی گفت می خواد بره دور اون کروعی عوضی!مجبورم بهش نزدیک تر بشم جلوی همه بیشتر حواسم باشه ببین یه بار از دستش دادم دوباره این کارو نمی کنم. ابرویی بالا انداختم و لبخندی روی لبم نشست! زکی اقا محمد!زکی! سمت شون رفتم و استاد هم این سمت اومد تقریبا همه اومده بودن بیین چی شده! محمد گفت: - روشن نمی شه! لب زدم: - من خالی ام با من بیان وسایل و جا به جا کنید راه بیفتیم. اونا هم که منتظر همین بودن که وسایل شونو توی ماشین من گذاشتن و سوار شدیم راه افتادم. همین که نشستیم محمد گفت: - اروم برو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شیدا سمتم اومد جلوم خم شد و گفت: - دیدی گفتم فقط به فکر پسرشه؟حتی به فکر تو و اون بچه ای که مال خودش هست نیست! اشکام بود که فقط از درد روی صورتم می نشست. شیدا رو به شایان لب زد: - حالا بگو از روستا پرت ش کنن بیرون. شایان خواست چیزی بگه که شیدا گفت: - یالا. شایان به خدمتکار ش اشاره کرد: - لیلا خانوم برو وسایل غزال و بیار. شیدا خانوم سریع با چشم های گریون بالا رفت. با وسایل ام برگشت با درد هق زدم: - ساک مو بده. داد بهت بازش کردم لباس هایی که از قبل خودم قبلا با خودم اورده بودم رو جدا کردم پول و بقیه چیزا هایی که شایان داده بود رو پرت کردم جلوش. با درد دستمو بالا اوردم و حلقه ازدواج مون رو در اوردم انداختم جلوش. با غم بهم نگاه کرد اما دیگه ارزشی برای من نداشت. توی همه منو خورد کرد. با کمک لیلا خانوم از جا بلند شدم با صدای محمد بهش نگاه کردم: - مامانی توروخدا نرو مامانی من می میرم مامانی. اشکام روی صورت ام چکید رو بهش گفتم: - یه روز میام دنبالت عزیزم می برمت پیش خودم تا اون روز منتظرم بمون خوب؟ سری با گریه تکون داد و لنگ زنان سمت در رفتم شیدا به بادیگارد ش اشاره کرد و گفت: - نمی خوام توی این روستا ببینمش می بری شهر اونجا ولش می کنی. بادیگارد ش چشم ی گفت. از عمارت بیرون اومدم لیلا خانوم با اشک کمک کرد سوار ماشین بشم درو بست و بادیگارد راه افتاد. تمام جونم درد می کرد داشتم می مردم از درد. بادیگارد از اینه نگاهی بهم انداخت و گفت: - خانوم من پلیسم توی دستگاه شیدا نفوذی ام الان نمی تونم برای شما کاری بکنم چون هنوز تازه اول معموریت هست اما شما رو می برم رستوران برادرم اونجا بهتون کار می ده اما قول می دم خیلی زود برگردید سر خونه زندگی تون. سری تکون داد و گفتم: - ممنونم. خواهش می کنمی گفت و به شهر که رسیدیم نمی دونم چقدر گریه کرده بودم اما انقدری بود درست همه جا رو نمی دیدم و چشام تار می دید. صورتم که دست می زدم ورم کرده بود خدا می دونه چه شکلیم کرده. اخه چطور تونست منو بزنه! اگه بچه می مرد چی؟نکنه بچه ام مرده؟ با این فکر اشکام بیشتر روی صورتم ام ریخت که دیدم ماشین وایساد. جلوی بیمارستان بود. پلیسه برگشت سمتم و گفت: - باید اول بریم دکتر ببینیم بچه اتون سالمه یا...ح رف شو خورد. سری تکون دادم و داخل رفتیم. بقیه یه طوری نگاهم می کردن که دلم می خواست بمیرم. چیکار کردی با من شایان. وقتی رفتم پیش دکتر و چکاپ انجام دادم گفت باید سنوگرافی بدم. بعد از یک یک ساعت که معموره کارت شو نشون داد و گفت کارمون فوریه اجازه دادن بریم داخل و خداروشکر بچه سالم بود خانوم دکتر گفت: - ماشاءالله بچه سالمه پسر هم هست. شاید اگر مثل چند ساعت پیش بودیم خیلی خوشحال می شدم اما حالا! بعد از دکتر معموره منو رسوند رستوران برادرش که خیلی رستوران بزرگ و شیکی بود یکمم باهاش رفت زد و بعد رفت. برادرش سمتم اومد و گفت: - سلام خوش اومدید بفرماید بریم قسمت خدمه. سری تکون دادم و گفتم: - سلام چشم. وارد قسمت کارکنان رستوران شدیم. نگاهی به بقیه که با تعجب به من نگاه می کردن کردم و گفتم: - سلام. همه جواب سلام مو دادن و صاحب رستوران براشون توضیح داد چی شده چند تا از دخترا سمتم اومدن و گفتن منو می برن به اتاق خواب خودشون. اقای تیموری صاحب رستوران سری تکون داد. وارد اتاق دخترا شدیم. 4 تا تخت بود سه تاش که مال این سه تا دختر بود و یکیش خالی بود. فاطمه ساک مو روی اون تخت گذاشت و گفت: - تو اینجا می خوای عزیزم بشین من یخ بیارم بزارم رو صورتت. تشکری کردم و نشستم دوتای دیگه دورم نشستن و یکی ش برام چایی ریخت اما فکر کنم چایی زعفرون بود. گرفت سمتم که لب زدم: - ممنون اما زعفرون برای بچه خوب نیست. چشمای سه تاشون گرد شد و همزمان گفتن: - بچههههههه؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 قرمه سبزی داغ بود و ریخته بود روی پاش از بالا تا پایین و با دو رفت بیرون و صدای داد ش کل عمارت و برداشته بود. خوب ش کردم پسره ی بیشعور خجالت نمی کشه! بعد یه ربع برگشت و با چهری سرخ شده از عصبانیت نگاهم کرد و گفت: - خجالت نمی کشی؟ با عصبانیت چشامو بستم و گفتم: - ببین اقا پسر یه خاندان روی من حساسه خش بردارم خط می ندازن روی خودت و خاندان ت بیا دست منو باز کن! دست به سینه نگاهم کرد و به استانه ی در تکیه داد. پوفی کشیدم و گفتم: - حداقل برو به اون سامیار نامرد بگو بیاد. بازم ریلکس نگاهم کرد و گفت: - شاید تا قبل اینکه خون خورشت داغ که سه ساعت پختم ش رو بریزی روم این کارو می کردم اما الان نه. به اطرافم نگاه کردم بلکه یه چیزی باشه بزنم تو صورت این دلم خنک بشه بس که زبون نفهم بود. با دیدن بشقاب برنج برش داشتم و پرت کردم سمت ش و از اون جایی که نشونه گیریم دقیق بود خورد تو سرش و دونه های برنج از موها و صورت ش ریخت پایین. داد ش کل عمارت و برداشتم و سرش خون اومده بود. اخیش دلم خنک شد. فقط زد بیرون و پشت گوشی داشت روی سامیار داد می زد بیا این وحشی رو ببر. حالا بزار دستم باز بشه نشونت می دم وحشی کیه! بعد نیم ساعت باز قیافه ی چندش ش نمایان شد. ریلکس نگاهش کردم و گفتم: - این دفعه بخوای بری رو اعصابم این کاسه ماست رو پرت می کنم. دستش به سرش بود و سرشو پانسمان کرده بود و گفت: - تو سر کی رفتی انقدر شری؟ به توچه ای گفتم. چقدر شبیهه خودم بود. بی اختیار گفتم: - چقدر تو شبیهه منی . ابرویی بالا انداخت و گفت: - من 28 سالمه تو شبیهه منی! گیج گفتم: - فامیلامونی؟ تکیه اشو از در گرفت و اومد روی تخت نشست که خودمو جمع تر کردم و زل زد بهم و گفت: - پس سارینای وحشی که می گن تویی! بابا صد رحمت به وحشی و خیلی وحشی. به شدت عین سامیار روی اعصابم برد و کاسه ماست رو برداشام پرت کردم که سریع سرشو خم کرد و خورد تو دیوار خورد شد. با چشای گرد شده نگاهم کرد و گفت: - یا ابلفضل خدایا این چه شریه سامیار گذاشته تو کاسه ی من. دیگه چیزی دم دست ام نبود بزنمش . واقعا خیلی شبیهه ام بود و حس می کردم خودش هم عین من شره . که صدای در اومد. و چند دقیقه بعد سامیار از در اومد تو. و به این پسره توپید: - چته دو دقیقه یه بچه رو نمی تونی نگه داری. پسره گفت: - یه نگاه به من بنداز پای من و بنداز سوخته خانوم قرمه سبزی رو چپ کرده روش بشقاب برنج و زده توی سرم و کاسه ماست هم پرت کرده جاخالی دادم. با دیدن سامیار اخم کردم و گفتم: - با اجازه ی کی منو اوردی اینجا؟ امیر پوستت رو می کنه! کنارم نشست و خرید ها رو گذاشت توی بغلم و گفت: - فعلا که امیری نیست خوبی؟می بینم داداش مو بدجور ناکار کردی! متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - داداش؟ سامیار گفت: - اره معمور مخفیه اطلاعاتیه از بچگی کارش همینه کلا گمنامه! نگاهش کن کپی شی . متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - واقعا؟ سر تکون داد و گفت: - اره کامیار اسمشه از من بزرگ تره 4 سال.
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من. کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم . خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت. به جاده نگاه کردم. نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم. به به. تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف: +پیاده شین.رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم. در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه. چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو . محمد: حال روحی روانیم داغون بود! حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم. واقعا هیچکی نبود! هیچی! هیچ حس و حالی نداشتم. دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال. ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم. بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود. مادر،پدر،خانواده. حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود. نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه. یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه. فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه. همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود. باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش! چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش. هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت. دلم براش میسوخت. هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه. خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت. ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم. روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه. آرومم کنه. فشارهای روم زیاد بود. از این طرف داغ بابا و مامان. از طرف دیگه حال بد ریحانه! و از طرف دیگه حال بد خودم. دم دمای اذان مغرب بود. دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور. فاطمه: از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه. ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود. حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدم‌نه محمد! خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون. خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش. تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود. یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده. رفتم تو بوتیک. دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ. چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود. بازش کردم. از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی. خیلی ازش خوشم اومد. از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم. گذاشتمش رو میزو _بیزحمت ببندین برام میبرمش. خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس. از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم: _بفرمایید از بوتیک زدم بیرون. رفتم‌ سمت خونه. یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید. خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم. دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم. یه خورده به خودم عطر زدم و رفتم‌پایین تو آشپزخونه‌. لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.‌... ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚