eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی خیلی قشنگ بود🙂🍃:))) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«‏وأنَا‌أبحثُ‌عني؛‌وجَدتكَ‌یاحُسین..!» وهنگامی‌کہ‌درپی‌خودم‌بودم تــورایافتم..؛ -'یاحسین♥️! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ازفـراقِ‌تـواگر‌دِق‌بڪنم‌نیست‌عجیب؛ ایـن‌عجیب‌است‌‌ڪه‌من‌زندھ‌بمـٰانم‌بۍ‌تـو..!
https://harfeto.timefriend.net/16826112025951 حرفی ،انتقادی،نظری به صورت ناشناس با ما در میان بگذارید 🙂 منتظریم!
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی گفت: - برسونمتون خونه؟ توی این ساعت روز بابا خونه نبود پس می تونستم راحت خرید ها رو ببرم بالا. سری تکون دادم و گفتم: - اره. ادرس و پرسید و بهش دادم. اگه بابا منو با چادر ببینه چه واکنشی نشون می ده؟! یه دعوای اساسی در پیش داریم. کمی عقب تر وایساد و گفت: - نمی خوام منو ببین و مشکلی براتون پیش بیاد. سری تکون دادم و پیاده شدم و دستی براش تکون دادم. چند تا از همسایه ها که تازه از سفر رسیده بودن با تعجب بهم نگاه می کردن. درو باز کردم و رفتم تو. زود پله ها رو طی کردم و وارد سالن شدم که جا خوردم! بابا و عمو و شاهرخ! ای شاهرخ دهن لق. با دهن باز داشتن بهم نگاه می کردن. اب دهنمو قورت دادم و سلام کردم. دختر ترسویی نبودم ولی واکنش بابا نگرانم کرده بود. با خشم جلو اومد و گفت: - شاهرخ گفته بود من باور نمی کردم دخترم خام بشه! اونم خام یه بچه فلکی مذهبی! اون پسره ی بیشرف.. با لقب ی که بابا بهش داد عصبی شدم و گفتم: - حق ندارید چیزی بهش بگید. شاهرخ گفت: - بفرما عمو نگفتم چنان تو دانشگاه طرفداری شو می کنه همه فکر می کنن شوهرشه ابرو مو نو برده. با خشم گفتم: - هه اینجا برا من بلبل زبون شدی؟ اونجا که با اخم مهدی جرعت نداشتی تکون بخوری از ترس کم مونده بود خودتو خیس کنی جلوی بابات دم در اوردی؟مهدی شرف داره به صد تا امثال تو فهمیدی؟ بابا سرم داد کشید: - خفه شو دختره ی خیره سر فقط بفهمم سمت ش رفتی من می دونم با تو اینم از سرت در بیار. به قلم بانو🌹
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم که مصادف شد با خوردن یه تو دهنی محکم! دهنم خونی شد و بهت زده داشتم به بابا نگاه می کردم. اما اون اصلا پشیمون نبود و تهدید وار گفت: - دم در اوردی؟ انگار یادت رفته تمام قلدرم بلدرم ت به خاطر وجود منه که الان وایسادی جلوی من و از اون پسره ی یالا قباد طرفداری می کنی! این چه انداختی رو سرت مثل کلاغ سیاه شدی تمام زیبایی هاتو پوشونده زن یعنی کسی که زیبایی داره و باید اونا رو به نمایش بزاره تا به چشم بیاد با این وضعیتی که برا خودت درست کردی کسی نگات هم نمی کنه! حالا معنی حرفهای مهدی رو می فهمم. پس زن اگر تن شو به نمایش نمیزاشت برای این نوع مرد ها اصلا به چشم نمیومد و در واقعه بابام با زیبایی من پز می داد! از خشم تن و بدن ام می لرزید. واقا چقدر احمق بودم که تاحالا متوجه نشده بودم با بدحجابی و بی حجابی فقط خودمو بی ارزش و تبدیل به یه کالا می کردم. حالا میشه فهمید چرا پسرا به دخترای بی حجاب خیره می شن و متلک میپرونن و بلا سرشون میارن ولی دخترای محجبه رو نه! چون ما خودمون با بد حجابی و بی حجابی مون باعث و بانی این کار می شیم و در واقعه با این رفتار مون بهشون چراغ سبز نشون می دیم! تیپ زن های تنگ و کوتاه و مارک دار و طوری و حریری شخصیت نمیاره بلکه ما رو بی عفت و بی حیا و تبدیل به یه کالا می کنه ! شخصیت ما رو حفظ نمی کنه و چنان ما رو تخریب می کنه که همه جرعت کنن هر طور دوست داشتن با ما برخورد کنن! و ارزشی برای ما قاعل نشن. توی چشم های بابا خیره شدم و گفتم: - من این چادر رو از سرم در نمیارم با مهدی هم می گردم اگر بلایی هم سر مهدی بیاری می رم شکایتت می کنم. خرید هامو برداشتم تا برم بالا از کنار شاهرخ گذشتم و چشم غره ای بهش رفتم هنوز چند پله نرفته بودم که بابا بازومو کشید و بردم سمت بالا و گفت: - حالا تو روی من وایمیسی نشونت می دم. تاحالا عصبانیت شو ندیده بودم که به خاطر خودم باشه. هلم داد توی اتاق که با خرید هام نقش بر زمین شدم. پارکت کمرمو به درد اورد و ایی گفتم. بابا درو قفل کرد و دستش سمت کمربند ش رفت. وحشت کردم . می خواست منو بزنه؟! اونم بابام؟ اب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم و گفت: - که از من شکایت می کنی اره؟ کمر بستی ابروی منو ببری؟ تو دانشگاه که ابرو نزاشتی برام افتادی با یه بچه بسیجی همینایی که اگه نبودن الان یه کشور ازاد مثل غربی ها داشتیم ولی همینان که با یه سری چرت و پرت به اسم دین و اسلام و فلان و بهمان کشور و اینطور عقب مونده کردن ولی من نمی زارم توهم خام شون بشی فهمیدییی؟ با کمربند محکم به بدنه تختم کوبید که صدای بدی اینجا کرد و از اینکه اون کمربند روی تن من فرود بیاد هم حالم بد می شد. می خواستم قبول کنم اما یاد شهید ابراهیم هادی افتادم شهید علیوردی . تو گوگل خونده بودم به شهید علی وردی گفتن به رهبر ناسزا بگو ولت کنیم اما نگفت و شکنجه اش دادن تا شهید شد یعنی من نمی تونم مثل اونا باشم حداقل جلوی بابام ؟ عزم مو جم کردم و گفتم: - من از عقاید م دست نمیکشم چادرمم در نمیارم اصلا می دونی چیه می خوام با مهدی ازدواج کنم می خوام مثل اون بش.. که یهو کمربند بالا رفت روی بازوم فرود اومد. جیغ بلندی زدم از ترس و درد به سکسه افتادم. افتادم رو زمین و تو خودم جمع شدم و با دستام جلوی صورتمو گرفتم باورم نمی شد داره منو میزنه بابا اونم فقط به خاطر اینکه می خوام زن باشم نه کالا. اون همیشه از مذهبی و دین و اسلام و ایران و بسیجی و نظامی بدش می یومد و حالا من دست گذاشته بودم روی نقط ضعف ش. همیشه از شاه می گفت غربی ها. از درد داشتم از حال می رفتم کمرم می سوخت. کمربند و انداخت و گفت: - اینقدر میمونی اینجا تا بفهمی رو حرف من حرف نزنی! رفت و درو کوبید و قفل ش کرد. از شدت ضعف و درد از حال رفتم و دیگه هیچی نمی فهمیدم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود. هوا گرگ و میش بود. نشستم که کمر و بازوم تیر کشید. اخ دستت بشکنه الهی. انگار کمرم سوخته بود که اینطور درد می کرد. نکنه چادرم به خاطر کمربند پاره شده باشه؟ از تخت گرفتم و بلند شدم. چادرم و دراوردم و نگاه کردم نه خداروشکر سالم بود. محکم توی بغلم گرفتمش . من عاشقش بودم مثل یه عاشق که تازه مجنون شو پیدا کرده. باید از دست بابا فرار می کردم. توی این خونه دیگه جای موندنی برای من نبود. تمام پول هام و پس انداز هامو برداشتم و توی ساک ریختم. وسایل ضروری مثل شناسنامه و ...برداشتم . کمرم تیر می کشید و گاهی جلوی چشمم سیاهی می رفت. ماشین ام که اینجا نبود چطور می رفتم؟! بعد جمع کردن وسایل از بالکن که بابا اصلا حواسش بهش نبود پایین رفتم بی سر و صدا. شماره مهدی رو گرفتم دیگه داشت قطع می شد که صداش پیچید: - سلام بعله خانوم کامرانی؟ نمی دونم چرا تا صدا شو شنیدم بغض کردم و بغض ام ترکید! بیشتر نگران شد و گفت: - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟ با گریه گفتم: - بابام منو زد من من از دستش فرار کردم توروخدا بیاین در خونه امون دنبالم همه بدنم کبوده درد دارم. با نگرانی گفت: - الان میام . باشه ای گفتم و قطع کردم. اشکام بند نمیومد و واقعا تنم درد میکرد. بعد یه ربع گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مهدی سریع بلند شدم و به سختی خرید ها رو برداشتم و چمدون رو درو باز کردم زدم بیرون. سریع پیاده شد و اومد سمتم. ازم گرفت وسایل رو پشت ماشین گذاشت. تو ماشین دراز کشیدم و سوار شد و گفت: - حالتون خوبه؟ ببرمتون دکتر؟ سری تکون دادم که همون لحضه پیامک اومد روی گوشیم: - منتظر بلا هایی که قراره سر اون پسره بیارم باش به زودی باید بره زندان. خم شدم و پیامک و برای مهدی خوندم . یکم فکر کرد و گفت: - ببنید حتما می خواد بره شکایت کنه و بگه من شما رو دزدیدم و به من اتهام بزنه بهتره بریم پزشکی قانونی جای کبودها رو ببین و رفع اتهام بکنیم. سری تکون دادم و گفتم: - من روی گوشیم دوربین های خونه رو هم دارم می تونم صحنه کتک زدن مو نشون بدم. مهدی زود گفت: - پس زود ذخیره کن ممکنه پدرت پاک ش کنه. باشه ای گفتم و فیلم رو سیو کردم. یکم تو خیابون با ماشین این ور و اون ور رفت و گاه و بی وقت می پرسید: - خوبین؟ خیلی درد دارین،؟ میدونستم که با دیدن من توی این شرایط داره عذاب میکشه. ساعت ۶ صبح بلاخره یه کبابی باز پیدا کرد ماشین و این ور خیابون پارک کرد و با گفتن الان میام رفت سمت کبابی. با دست پر برگشت و من نشستم . وقتی به ماشین تکیه دادم کمرم سوخت. خدا لعنت ت کنه چطور دلت اومد دختر تو بزنی! مهدی مرتب و قشنگ کباب ها و بقیه چیزا رو توی سینی چیده بود و خم شد اروم روی صندلی کنارم گذاشت. درو بست و جلو نشست و منتظر تا بخورم. واقعا خیلی گرسنه ام بود و دیشب هم جای شام کتک خورده بودم. با ولع شروع کردم به خوردن . تا حالا صبحونه کباب نخورده بودم و حالا که مهدی خریده بود انگار مزه بهشت می داد. وقتی سیر شدم تازه یادم افتاد بهش تعارف نکردم. لب زدم: - ببخشید. متعجب گفت: - چرا؟ با خجالت گفتم: - اخه یادم رفت بهتون تعارف کنم. سری تکون داد و گفت: - دشمن تون شرمنده من سیرم نوش جون تون. ممنون ی گفتم و اون ادامه داد: - بریم پزشکی قانونی؟! سری تکون دادم و گفتم: - من تاحالا نرفتم ولی اگر لازمه حتما بریم. باشه ای گفت و راه افتاد. 5ساعت بعد# دقیقا همون طور که مهدی پیش بینی کرده بود بابا به جرم دزدیدن من ازش شکایت کرد. توی سالن اداره اگاهی نشستیم تا بهمون بگن بریم داخل. با استرس به مهدی نگاه کردم که کاملا خونسرد بود. بابا و عمو و شاهرخ روبرومون نشسته بودن و بابا اونا رو به عنوان شاهد اورده بود. با صدا زدن اسممون داخل رفتیم و ما روی صندلی های سمت راست و اونا روبرمون نشستن. سروان پرونده شکایت بابا رو برسی کرد و گفت: - خوب جناب کامرانی گفتید که این اقا دختر شما رو خام کرده و شبانه هم دختر شما رو دزدیده! دخترتون ایشونن؟ من سری تکون دادم و گفتم: - بعله. جناب سروان گفت: - دخترم پدرت درست می گه؟ رو به مهدی گفتم: - اون حکم و بده. بهم داد و بلند شدم دادم به جناب سروان و فلش که فیلم روش بود و نشستم و گفتم: - نه پدر من از دین و مذهب و اسلام بدش میاد و کلا متعقده شما نظامی ها و بسیجی ها باعث عقب افتادگی کشور میشین و نمی زارین کشور مثل کشورهای غربی پیشرفت کنه و چون مهدی بسیجیه و من رو مذهبی کرده از مهدی بدش میاد و همین طور به خاطر چادری شدنم من رو کتک زده و زندانی کرده بود منم فرار کردم از خونه و زنگ زدم به مهدی بیاد دنبالم صبح هم رفتیم پزشکی قانونی حکم دادن که درسته که منو
با کمربند زده فیلم ش هم هست. سروان نگاه عصبی به بابا انداخت و بابا فکر نمی کرد همچین کاری بکنم و همین طور منم فکر نمی کردم یه روز به خاطر انتخاب و سلیقه ام با کمربند کتک بخورم. بعد دیدن فیلم و برسی حکم پزشکی قانونی گفت: - درسته و شکایت ایشون منزوی می شه و شما می تونید شکایت بکنید! به مهدی نگاه کردم و گفت بگم نه. منم طبق خواسته اون گفتم: - نه شکایتی ندارم . جناب سروان گفت: - شما میتونید برید بفرماید. دو قدم نرفتیم که گفت: - راستی خیلی بهم میاید. لبخندی زدم و به مهدی نگاه کردم که با لبخند سرش پایین بود.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? سوار ماشین شدیم و مهدی حرکت کرد و گفتم: - خوب من الان یه دختر اواره ام که جایی برای موندن نداره فکر کنم باید کارتون خواب بشم. مهدی با دقت رانندگی می کرد و به حرفام گوش می کرد و وقتی حرفم تمام شد گفت: - این چه حرفیه؟ شما برید خونه من که قابل تون رو هم نداره منم تو ماشین دم در می خوابم. فکر می کردم بگه ازدواج می کنیم ولی با حرف ش کاملا جا خوردم . به بیرون نگاه کردم که صدای ظبط مداحی رو کم کرد و گفت: - خونه مسیر زیاده منم براتون خاطره تعریف می کنم. با اشتیاق نگاه مو بهش سوق دادم و منتظر موندم. حرف زدن با مهدی برام معنای دیگه ای داشت و حرفاش بدجور به دلم می نشست. لب تر کرد و گفت: - یه شهید داریم به شهید پاییزی معروفه! متعجب گفتم: - شهید پاییزی؟ چرا؟ مهدی طوری که انگار داداشه و خیلی میشناستش گفت: - چون این داداشم توی پاییز به دنیا اومد توی پاییز رفت کربلا توی پاییز ازدواج کرد و توی پاییز هم شهید شد. واقا خیلی عجیب بود! با حیرت موندم تا بیشتر برام بگه و اون سکوت مو که دید بدون معطلی ادامه داد: - این شهید مون عاشق دختر برادر مادرشه! اسم این خانوم فرزانه بوده و حسابی درس خون و فکر شوهر نبوده و چند باری دست رد به سینه دادش ما زده ولی داداش ما از خود حضرت معصومه عشق شو خواسته و حضرت معصومه هم اونو به عشقش رسونده و خود خواهر فرزانه هم که نگران بوده نیت می کنه ۴۰ روز متوسل بشه و دعا بخونه و توی این چهل روز هر خاستگاری زود تر اومد به اون جواب مثبت بده و وسط های چهل روز داداشمون رفته و جواب بعله رو گرفته یه چیز جالب براتون بگم روز عقد داداشمون شناسنامه اش یادش می ره موتور هم وسط راه خراب می شه با دستای روغنی که موتور رو درست کرده بود نشسته بود سر سفره و وقتی می خواسته عسل بزاره دهن عروس خانوم عروس فراری بود تا اقا داماد دست هاشو پاک کرده و عروس خانوم رضایت داده. بلند خندیدم واقا خیلی جالب بود. مهدی هم خنده اش گرفته بود . با کمی خنده ادامه داد: - تازه هنوز مونده وقتی می رن محضر ثبت عقد ماشین و جفت جدول پارک کرده و عروس خانوم رفته تو جدول! چشام گرد شد و دوباره زدم زیر خنده. دلم و گرفته بودم و می خندیدم که یهو مهدی گفت: - اگر من با شما این کارو می کردم شما چیکار می کردید؟ از سوال ش جا خوردم مخصوصا که می گفت خودمونو تصور کنم . با شیطنت گفتم: - تک تک موهاتو با موچین تک تک می کنم! مهدی گفت: - خوب شد گفتید اصلا این کارو انجام نمی دم! الان داشت اعتراف می کرد که همچین روزی قراره بیاد و ما قراره مال هم بشیم؟ مهدی با اب و تاب ادامه داد: - راستی نگفتم این شهیده بازم اون روز شناسنامه رو جا می زاره. دوباره افتادم رو دور خنده. مهدی با خنده گفت: - اخه ذوق داشته یادش می رفته بنده خدا! خیلی شهید مهربون و خوش رویی بوده کتاب ش خونه هست می دم بخونید. لب زدم: - واقا جالب شد خیلی مشتاق ام بخونم ش تو که منو کتابی کردی یه روز نخونم روزم شب نمی شه. مهدی سری تکون داد و گفت: - خیلی ام عالی انشاءالله که ما همیشه به کار های خوب عادت بکنیم. جلوی یه خونه با در سفید وایساد. پیاده شدیم و خرید ها رو برداشت به همراه چمدون و درو باز کرد و کنار وایساد من برم داخل. داخل رفتم یه حیاط با درخت و گل و پاغچه و حوز مثل خونه قدیمی ها! جلو تر رفتیم یه خونه اجری که کف ش انباری بود و حالت زیر زمینی داشت و از دو طرف پله می خورد می رفت بالا چهار تا در داشت که کاشی های رنگی رنگی داشت . با بهت و شگفتی اطراف و نگاه می کردم. از پله ها بالا رفتم از در روبرو وارد خونه شدم . یه اشپزخونه دل باز و پذیرایی مستطیل شکل و دوتا اتاق که در هاشون روبروی هم باز می شد. پشتی و زیر پشتی های سنتی توی پذیرایی بود و یه تاقچه گلی که عکس رهبر و امام خمینی و قرار باز شده و اینه و شمع گذاشته بود. مهدی خرید ها رو پایین گذاشت و خواست حرفی بزنه که گفتم: - اینجا خیلی محشره! خیلی خوشکله. از حرفم جا خورد و دستی پشت سرش کشید و گفت: - خداروشکر فکر می کردم خوش تون نمیاد. لب زدم: - نه عالیه خیلی قشنگه واقا مهو ش شدم. مهدی با اجازه ای گفت و سمت پذیرایی اومد رخت خواب ش که پهن بود و با معذرت خواهی جمع کرد و مرتب توی اتاق چید و گفت: - خداروشکر پس تحویل شما من مرخص می شم فقط.. بهش نگاه کردم ببینم چی می خواد بگه.
سمت اتاق سمت چپ رفت و در شو باز کرد. انواع عکس شهید و قفسه های کتاب کاهگلی و سربند. واقا دکوراسیون خاکی و جالبی داشت که ارامش رو به جونم تزریق می کرد. و حس می کردم شبیهه همون جبهه هایه که توی کتاب شهدا خونده بودم. مهدی گفت: - کتاب ها اینجاست هر کدوم دوست داشتید بخونید اگر کسی هم احیانا اومد دم در و با من کار داشت به من زنگ بزنید. سری تکون داد و گفت: - پس با اجازه. و رفت. با شور و شوق کل خونه رو دور زدم و هر جا رو چند بار نگاه می کردم
امید وارم خوب باشه 💚✨️
-مهدی‌جان شرمنده‌ایم💔 -‌مولای من، دلتنگی‌ات زمان و مکان نمی‌شناسد. هرگاه یادت می‌کنم از چشمهایم نازل می‌شوی. خدا کند از چشمتان نیوفتم که هیچ افتادنی بدتر از این نیست - اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻
بـا‌چی‌نفـس‌می‌کـشی؟ +هیـئت!💔🙃
میگن‌رفیق‌اونه‌که‌تورو‌میخندونه ؛ اما‌رفیق‌تراونکه‌که‌پای ِگریه‌هات‌میشینه ! ماپیش‌ِتوخیلی‌گریه‌کردیم‌حسین‌جانم♥️
وقتی‌کہ‌میگوییم‌:خداکند کہ‌بیایی‌شاید‌اومیفرماید خداکندکہ‌بخواهی :)💔