eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ #قسمت83 #ناحله دستش رو گذاشت روبازوم و گفت : +بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن
◞نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ◜: لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد و دستش رو ازجلو دهنش برداشت جدی بود پرسید: +از این طرف باید برم؟؟ ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃' از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش. ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت بعد چند لحظه دوباره ادامه داد. انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت.. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
◞نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ◜: لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من تع
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم. بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه جلوی در خونه نگه داشت با ریحانه پیاده شدیم ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم: _ببخشید زحمت دادم بهتون دستتون دردنکنه خداحافظ بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت: +خدانگهدار. سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم ___ محمد: دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت: +راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده. چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره بازم سکوت کردم ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم یه گوشی از رو چادرش برداشت وقتی جواب نداد به تماس گفتم: _گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟ با تعجب گفت: +گوشی من نیست که.واسه فاطمه است. کلی فکر به ذهنم هجوم اورد. این مداحی رو ازکجاگرفت؟ شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات! میدونه من خوندم؟ چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟ ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت: +مطمئن باش نمیدونه تو خوندی ! نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم: _ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش. +واا محمد چی بپرسم ازش زشته. _کجاش زشته .حالا خودش کجاست باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست. نگاهم رو از روش برداشتم شروع کردم به درد دل کردن با بابا صدای قدم هایی باعث شد سرم‌ رو بالا بیارم چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه سلام کردم آروم جوابم روداد داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود. از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش. ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت دلم میخواست تنها باشم چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود دیگه حس بدی بهش نداشتم برام جالب شده بود وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون با بهت زل زده بود به پشت سرم فهمیدم داره به چی نگا میکنه با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم. واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم. منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین نشستم توش ریحانه و دوستشم عقب نشستن خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه ریحانه ازش پرسید گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ #قسمت84 #ناحله به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خود
_هیچی.. یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینم میزد بیرون. چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟ چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟ مگه داریم آدم بدشانس تراز من‌ .لابد با اون حرفام وای محمد از من متنفر تر شده وای خدای من. من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت... حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم.. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده چند لحظه گذشت و کاری نکرد داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم میخواست خودش بره توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدام‌کرد: +محمد _جان +مشکوک میزنیا _چطور؟ عجیب نگام میکرد +محمد _جان برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهش و برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم: +اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟ اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟ من خوشم نمیاد خب . اه. بی اراده لبخند زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟ شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود ولی تهرانم که پیش شهدا بودم! شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه! جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود. ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت: +محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟ نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم: _خب راستش روبگو ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم _ قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما. ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود. میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران. ناخودآگاه پرسیدم _ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟ +نه چی بگه؟ _چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟ +نه نپرسید. _عجب. تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟ +جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟ _اها.دیگه چیزی نگفت؟ +اه چقد سوال میپرسی. نه نگفت دیگه‌.اصن گفته باشه هم به تو چه. جریان چیه؟؟مشکوک میزنی محمد!؟ اتفاقی افتاده؟ _ن. چ اتفاقی +چ میدونم والله _ب کارت برس بزار بخوابم +وا. چش غره داد و رفت تو آشپزخونه. سرم درد گرفته بود دوباره. یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم. _ فاطمه: ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد. ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه. دلم نمیخواست باهاشون برم. قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ. طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته. لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک. مامان اینا تقریبا اماده شده بودن. چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین. چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن. بابا استارت زدورفت از خونه بیرون. دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام. اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود. نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام‌ اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام. هنوز پیام های محسن رو حذف نکرده بودم‌ رفتم پی ویش و گفتم _سلام انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده. فورا سین کرد و گفت +و علیکم. شما؟ _خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید +اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف. اه. ازین خراب تر نمیشد یعنی. _میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟ +فکر نمیکنم بشناسید. از بچه های هیئتمون. بیشتر کنجکاو شدم‌ _میشه اسمش رو بگید؟ سین نکرد حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه! بعد از چهل دیقه پیام داد.. _حاج محمد دهقان فرد. با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن‌ یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم. _وای بدبخت شدم.. بابا از تو آینه نگام کرد.. +چیشد؟؟
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من. کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم . خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت. به جاده نگاه کردم. نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم. به به. تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف: +پیاده شین.رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم. در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه. چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو . محمد: حال روحی روانیم داغون بود! حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم. واقعا هیچکی نبود! هیچی! هیچ حس و حالی نداشتم. دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال. ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم. بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود. مادر،پدر،خانواده. حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود. نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه. یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه. فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه. همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود. باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش! چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش. هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت. دلم براش میسوخت. هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه. خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت. ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم. روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه. آرومم کنه. فشارهای روم زیاد بود. از این طرف داغ بابا و مامان. از طرف دیگه حال بد ریحانه! و از طرف دیگه حال بد خودم. دم دمای اذان مغرب بود. دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور. فاطمه: از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه. ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود. حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدم‌نه محمد! خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون. خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش. تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود. یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده. رفتم تو بوتیک. دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ. چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود. بازش کردم. از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی. خیلی ازش خوشم اومد. از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم. گذاشتمش رو میزو _بیزحمت ببندین برام میبرمش. خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس. از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم: _بفرمایید از بوتیک زدم بیرون. رفتم‌ سمت خونه. یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید. خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم. دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم. یه خورده به خودم عطر زدم و رفتم‌پایین تو آشپزخونه‌. لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.‌... ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون. چون لباسم پوشیده نبود. در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم. _بههه بههه ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیستتت. من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت: +ما اینجاییم. شما نیسی. بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟ _والله که ما خجالت میکشیم. خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم. +خونه مام خیلی وقته خالیه. درشم همیشه به روت بازه. شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست. بلند خندیدم و گفتم: _راحت باش کسی خونه نیست. چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه. _تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟ +نمیتونم به خدا _عه این چ کاریه که میکنی. به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره. تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی. بغض کرد. نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم. اومدم پایین و _چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت: +این چیه؟ _ناقابله!ماله شماس +نه بابا اصلا واسه ی چی؟ به چه مناسبت؟ _دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد +من نمیتونم قبول کنم ازت این چ کاریه آخه؟ روسری رو از دستش کشیدم و گفتم: _خب ب درک. دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد: +عه چیکار میکنی _به تو چ. روسری روگذاشتم سرش و گفتم: _حق نداری در آریش. +فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا _چیه همش مشکی میپوشی بسه دیگه زشته. +به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم. _ولی اینو نمیتونی در بیاری. وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده خندید و: +جدی میگی؟ _وایییی اره دوباره بوسیدمش و برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه. +حالا باشه بعدا _داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟ +نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود. میگه مکروهه دیگه ! نمیپوشه. ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه‌. _خب توی خل ازش یاد بگیر. ببین چقد فهمیدست. ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم : _ن جا برادری گفتم. نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید. خوشحال شدم از اینکه تونستم‌بخندونمش +خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من. یه لبخند تحویلش دادم و: _برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه +خو حالا از سومالی نیومدم ک بشین خودتو ببینیم. _باشه حالا. رفتم تو آشپزخونه. لازانیا رو از فر در اوردم. چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش. یکم نشستیم و باهم حرف زدیم‌ . صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت: +نمیخوام برم دانشگاه. با تعجب گفتم: _عه چرا؟ +همینجوری. حس خوبی ندارم بهش. _اتفاقی افتاده؟ چیزی شده ک به من نمیگی؟ +نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه. _خب پس چیکار میکنی!؟ +گفتم اگه بشه برم حوزه. _عه مثل شوهرت آخوند بشی؟ خندید و : +اره. یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد. با استرس جواب داد. یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد. +خب فاطمه جون عزیزم من باید برم. _عه کجا بری من غذا درست کردم +ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره‌ _ای بابا باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام. رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا‌ . ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش. _بفرماید ریحون جونم. +عه اینکارا چیه زحمت کشیدی. باشه خب خودت بخور. _نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری. یه لبخند زدو گونم رو بوسید. منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم. چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم. ریحانه رفت بیرون و در و بست. ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم. کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم... _محمد: تنها تو خونه نشسته بودم کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام .منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز. ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشم هام رو بستم نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید ازجام تکون نخوردم روح الله به ریحانه گفت : +محمد نیست ؟ ریحانه: +نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام رو باز کردم ریحانه بود با یه لیوان آب برگشت و گفت: +آقا روح الله! روح الله گفت: _جونم .دست شما دردنکنه لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید نگام‌بهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت : +خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون. ریحانه : +عه کاش زنگ میزدی روح الله : +دیگه دیره فرقی هم نمیکنه روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌: _سلام از جام بلند شدم روح الله: +سلام.چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟ _نه بیدار بودم ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت : _داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات.صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران _اشکالی نداره ریحانه: +نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی . آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت _میدونی‌که من غذا های اینجوری دوست ندارم. +حالا یه باربخور .خوشمزه است به خدا. تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه. گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه: +میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟ _نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه روم +خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت: +هدیه فاطمه است.سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدم و گفتم: _کار خوبی کرد. جوابم رو با لبخند داد و گفت: +اونم گفت توخیلی فهمیده ای _چی؟ +گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم بلند خندیدم و گفتم: _دیگه چیزی نگفت؟ با شیطنت نگام کرد و گفت: +چیشد مهم شده برات ؟ بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم. ریحانه درست میگفت خوشمزه بود . انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت: +دوست نداشتی نه ؟ _گشنم بود +بمیرم الهی سیر شدی؟ _خدانکنه .آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش گونه ام رو بوسید. خداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود. سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون ___ فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ . دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت. تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم. اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم. حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم. هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت. فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد. روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم‌. چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود. تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود. ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد. مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم. بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم. هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد. قرار بود امروز عصر بریم تهران. فردا عروسی دخترخالم بود. خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت. تو فکر عروسی بودم که رسیدیم. راننده دم خونه نگه داشت. پیاده شدم. پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردم و رفتم داخل. به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم. صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش. رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت: +بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم‌ _عه الان؟ +اره بدو دیر میشه. یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم‌. چادرم رو در اوردم. کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌. یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم. یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک. یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم. کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم. چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش. کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان. به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود. فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم.
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه‌ +دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟ با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم. رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین. قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون. مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد. نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم. من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم ____ تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود. همه خونه ی خاله جمع بودن. مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه. من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم. دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو. موهام رو باز کردم و شونه کشیدم. موهام تقریبا تا روی بازوم بود دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه. ____ آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره‌ روشو با تافت فیکس کردم یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی. دوباره برگشتم تو اتاق . یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم. خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد‌. رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست. با ذوق جواب دادم و گفتم: _ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه خوبی ؟ خوشی؟ سلامتی؟ +سلام فاطمه جون صدای گرفتش باعث شد نگران شم‌ که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت. _ریحانه چیشده؟ چیزی نگفت _باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟ +از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن .از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه _کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟ +محمد صدای هق هقش بلند شد استرسش به منم منتقل شده بود با عصبانیت گفتم: _ریحانهه حرف بزنن.سکته کردم +رفته بود مرز ماموریت. یهو دلم ریخت ،یعنی...! +یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟ با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم . من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟ +گفتی تهرانی اره؟ _آره تهرانم +میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم _این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم. از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه تماس رو قطع کردم دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم. نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟ اون شب عروسی زهرمارم شد هیچی نفهمیدم فکرم خیلی مشغول شده بود بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود قرار شد تا فرداش بمونیم تهران. شب رو به سختی گذروندم ____ آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل چندتا سرباز کنار در بودن سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا داشتم پله هارو بالا میرفتم که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن محسن هم همون لباس تنش بود به مامانم گفتم: _عه مامان این پسره رفیق محمده. رفتیم سمتش با دیدن من حرفش رو قطع کرد چند ثانیه مات موند که گفتم: _سلام +علیکم السلام .بفرمایید؟ _میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم.شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟ محسن با تعجب بهم نگاه میکرد. اخم کرد و گفت : +شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟ مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم: خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش؟ +خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم. _الان ایشون کجان؟چیشده؟ مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت: +بیمارستان وحشت زده پرسیدم: +بیمارستان چرا؟ +تیر خورده.لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم .محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت : +کدوم بیمارستان؟ +بیمارستان سپاه. دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه مامانم دستم رو گرفت همراهش رفتم نشستیم تو ماشین. پشت ماشین محسن حرکت کردیم به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید..
پله هارو گذروندیم. محسن رفت تو یه اتاق کنار در ایستادیم دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود. فقط یه سری صدا میشنیدم: +حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه. دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری. +خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد. لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمتر شد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاتر کشید تو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود. مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش.میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان. رفتم جلو تر وگفتم: _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم: _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی میخوام بگم +میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن. برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا. من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم. حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است. مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت: +من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند تر میزد گفت: +ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین.ریحانه خیلی زحمت میده به شما حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شماخطاب کرده بود شیرین ترین حسی بود که تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامانم دور نموند نگاه محمد میخندید میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت: +میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم مامان: +فاطمه جون آقا محمد با شماست حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه. گفت: +حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونید راضیش کنید آروم گفتم: _چشم که دوباره لبخندزد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم: _ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم. به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام. همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه. تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت. اصلا وجود من رو حس نمیکرد. اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم..
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بہ محبت و دوستۍِ آنکہ برایت مرموز است؛ تمایل نداشتہ باش! - مولاعلۍ'؏' -❤️‍🩹
شخصی که با تو ارتباط دارد و ندار است؛ بهتر از کسی است که ثروتمند است، و به تو بی‌ مهری میکند...! |مولاعلی'؏' -❤️‍🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-وای چینی ها خیلی شبیه همن! +ایرانیا:🗿💄
ماشالله پسرم ی پارچه اقاس میخوام واسش زن بگیرم پسرش🌚💅:
تا حالا به دستاتون با دقت نگاه كردین ؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تا حالا به دستاتون با دقت نگاه كردین ؟
یا تا حالا به این فكر كردین كه چرا دست آدم  5 تا انگشت داره ؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
یا چرا هر انگشت برای خودش از چند بند تشكیل شده ؟
یا اینكه چرا در وسط یا همون كف دستمون خطوطی كه به شكل 18 و 81 هست ؟
امروز می خوام براتون خیلی ساده و مختصر در این باره كمی توضیح بدم برام كه خیلی جالب بودن حال شاید برای شما هم جالب باشه .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
امروز می خوام براتون خیلی ساده و مختصر در این باره كمی توضیح بدم برام كه خیلی جالب بودن حال شاید برا
1 - چرا دست 5 انگشت داره:   برای اینكه  خدا بزرگی و عظمتش رو به ما ثابت كنه و برای اینكه بگه آهای آدما من هستم و وجود دارم و برای اینكه كسی نتونه انكارش كنه بر روی هر دست 5 انگشت قرار داد و با این 5 انگشت نوشت " الله "
2- چرا هر انگشت را متشكل از چند بند آفرید: برای اینكه بگه آهای بندگان من ، من برای شما 14 انسان پاك را برای هدایت و امامت بر شما فرستادم و این 14 نفر شفیعانتان در قیامت خواهند بود پس وقتی خدا را یاد می كنید 14 معصوم را هم یاد كنید :))
حالا میگه چه ربطی به این 14 معصوم داره؟ خوب ما 10 تا انگشت داریم كه همگی بجز انگشت شصت دارای 3 بند هستند كه جمعا میشوند 14 بند به نشانه 14 معصوم .
3- و اما اینكه معنی اعداد 18 و 81 بر كف دست ما چیه؟! اول اینكه 18 یعنی نشانگر اینكه وفات حضرت فاطمه در 18 سالگی بود و این سند بزرگی هست بر اینكه بعضی ها میگن 21 سالگی شهید شدن . دوم اینكه اگه 18 رو از 81 كم كنیم میشه 63 و این 63 یعنی زمان وفات حضرت محمد (ص) و امام علی (ع) هست .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
3- و اما اینكه معنی اعداد 18 و 81 بر كف دست ما چیه؟! اول اینكه 18 یعنی نشانگر اینكه وفات حضرت فاطمه
و اگه هم بخاییم اعداد 18 رو با 81 جمع بکنیم جمعشون میشه عدد 99 که ؛ تعداد اسماء الحسنی هستند :))