eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
تـو قرار دلِ بي‌قرار منی ، تـو پناه دلِ بي‌‌پناه مَنی!🌱 💙🍓 𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Soeud_313 ⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱ مَاوَدَّعَكَ‌رَبُّكَ‌وَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
‹💙⛓›
هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت،، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد...シ پَـس‌اَز‌امـٰانـت‌زَهـرا‌ۜحفاظَـت‌ڪُن...𐇵!' ⛓⃟♥️⸾⇢ 𝐉𝐎𝐈𝐍🤍‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Soeud_313 ⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱ مَاوَدَّعَكَ‌رَبُّكَ‌وَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا سریع خودشو رسوند بهم و گفت: - چی شد کی این بلا رو سرت اورد خیلی درد داری؟ گریه نکن بریم بیمارستان. بلندم کرد و گفت: - بینی تو بگیر سمت بالا سر تو خم کن. دستمو گرفت تا نیفتم. کم کم دردم بهتر شد و فیروزه برای خود شرینی باهامون اومد. ولی من مطمعن بودم از عمد زده ولی حرفی نزدم. دکتر گفت فقط ظربه دیده و چیزی نیست. یه دست لباس پاشا برام از نزدیک ترین فروشگاه خرید و لباسامو توی نایلون انداخت تا ببرم خونه بشورم. و سمت بازار رفت. اینه امو از کیفم در اوردم و نگاهی به پیشونیم که یکم کبود شده بود انداختم و بینی م که سرخ بود. پاشا نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد: - چیزی نیست نگران نباش خوب می شه. سری تکون دادم و به جلو خیره شده ام. حتا صندلی عقب نشسته بودم و فیروزه جلو بود. می دونستم همه این کار ها رو می کنه تا حرص منو در بیاره. ولی برام مهم نبود. اخم های پاشا در هم بود و نگاهی به فیروزه انداخت و پوفی کشید. از پنجره به بیرون نگاه کردم. یه پاساژ که کیپ تا کیپ موزون لباس عروس بود توی پارکینگ ماشین و پارک کرد. پیاده شدیم و پاشا خواست بیاد دستمو بگیره که فیروزه از بازو ش اویزون شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و دمبآل خودش کشیدش. پاشا هم دمبالش راه افتاد. منم پشت سرشون با فاصله راه می رفتم. فیروزه تند تند راه می رفت و خودم خسته بودم و نا نداشتم بزار هر کاری می خوان بکنن. فیروزه انگار می خواست لباس عروس بپوشه و توی یکی از موزون ها بردش و راجب لباس عروس ها نظر می داد. انقدر با پاشا حرف زده بود و راجب لباس عروس ها نظر داده بود که پاشا کلا انگار منو یادش رفت. انگار فیروزه عروس بود. حتا لباس عروس هم انتخاب کرده بود! سمت پاشا رفتم و گفتم: - می خوام برم خونه می بری منو؟ سر بلند کرد و بلاخره دل از خواهرش کند و گفت: - تازه اومدیم اینا رو نگاه کنم. باشه ای گفتم و روی صندلی ها نشستم. واقعا نظر من براش مهم نبود؟ بغض بیخ گلوم نشست. چشام مدام پر و خالی می شد. نمی خواست از من نظری بپرسه؟ مگه من عروس ش نبودم؟ باشه! بلند شدم از موزون بیرون رفتم. یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. همه خونه ما بودن. سلام ی کردم و خواستم برم تو اتاقم که اقا بزرگ گفت: - دختر پاشا کجاست؟ مگه نرفتید لباس عروس ببنیید؟ با بغض ی که سعی در مهار کردن ش داشتم گفتم: - چرا با خواهر جان ش داره انتخاب می کنه الاناست که انتخاب هم کنه بخره بیاره. فقل در اتاقم که شکسته بود. وسایل و درس هامو برداشتم رفتم توی اتاق مهمان و درو قفل کردم می دونستم شکوندن یه قفل در براش کاری نداره. میزی که گوشه اتاق بود و پشت در گذاشتم و خودمو روی تخت انداختم و زدم زیر گریه! چقدر بدبخت بودم من! نه از خانواده شامس اوردم و نه از شوهر! تمام خیال بافی هام یه شبه بر باد فنا رفت.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نمی دونم چقدر بود که گریه می کردم که صدای فیروزه تا اتاق من هم بوده بود! اره لباس عروس هم خریده بود! از عمد بلند بلند صحبت می کرد و از لباس عروس و سلیقه اش تعریف می داد. پاشا بلند بلند صدام می کرد تا رسید به طبقه بالا و تعریف می داد: - یاس کجایی بیا ببین چه لباس عروسی خریدم برات سلیقه فیروزه حرف نداره یاس کج.. از خشم و عصبانیت هیچی حالم نیست . میز و پرت کردم کنار که صدای بدی داد و درو باز کردم پاشت جلوی در بود با لباس عروس . همه با صدای میز بالا اومده بودن. با خشم تخت سینه اش کوبیدم و گفتم: - چی می گی هی یاس یاس کدوم یاس! مثلا عروس منم اره؟ کجام به عروس ها می خوره؟ دماغ و پیشونی کبودم که خواهر جونت از قبل هماهنگی می کنه لا دوستاش در و بزنه تو صورتم یا انتخاب لباس عروس؟ اصلا پرسیدی کدومو می خوای؟ لباس عروس و از دست ش کشیدم و طور هاشو تیکه تیکه کردم و گفتم: - مگه خواهرت و نبردی انتخاب کنه برو بده همون خواهرت بپوشه حالا هم گمشو . و درو کوبیدم. پشت در نشستم و هق هق ام توی اتاق پیچید. صدای فیروزه اومد: - قدر نمی دونه چقدر این دختر وحشیه! داد پاشا تن مو لرزوند: - خفه شو تو درو زدی تو صورت ش اره،؟ پس بگو خانوم که میل ش نمی کشید تا دم در بره امروز سمج چسبیده بود به من و انقدر ور زدی و زدی با حرفآت سر مو بردی مجبور شدم بخرم همش مقصر تویی گمشو از جلوی چشام نبینمت فیروزه. مامان پاشا گفت: - خوبه حالا به خاطر این دختره چرا داد می زنی سر دخترم؟ نگاه کن لباس عروس به این قشنگی ۷۰ ملیونی و چطور نابود کرد قدر نمی دونی دختره ی چش سفید . شدت اشک هام بیشتر شد . یعنی یکی تو زندگی من نیست هوای من و داشته باشه؟ خدایا می شه بغلم کنی ببریم پیش خودت! خدایا به جون خودت کفر نمی گم فقط خسته شدم از این همه بی محلی و بی اهمیتی!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌مذهبۍ‌من‌!🌸 ❄️ بلند شدم و روی تخت رفتم. دراز کشیدم تا یکم بخوابم. هم جسمم خسته بود و هم روحم. انقدر گریه کرده بودم چشام سوز می داد . خیلی زود خوابم برد. با صدای گوشیم که اذان می گفت چشم باز کردم. وقت ملاقات بود. چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود و کلی حرف داشتم باهاش. بلند شدم و وضو گرفتم. سجاده امو پهن کردم و چادر سفید مو سرم کردم. بعد نماز کلی با خدا حرف زدم و درد و دل کردم. طبق معلوم ارامش به وجودم تزریق شده بود و ارامش خاصی پیدا کرده بودم. مهر رو بوسیدم و ذکر هامو گفتم. دو صفحه هم قران خوندم که صدا کردن های مامان بلند شد . می دونستم تا نرم پایین دست بردار نیست. چادر سفید مو پوشیدم و رفتم پایین. پاشا بلند شد و با دست گل و کادویی که گرفته بود جلوم اومد. خواست لب باز کنه که ازش رد شدم و روی مبل تک نفره نشستم . پاشا کنارم وایساد و گفت: - میای بیرون؟ کارت دارم. زل زدم توی چشم هاش و گفتم: - وقتی گفتم منو ببر خونه خسته ام مگه بردیم؟ منم الان جواب خودتو بهت می دم الان نشستم خسته ام بلند شم! گل و کادو رو گذاشت تو بغلم و گفت: - برا تو خریدم غروب هم می ریم هیچکس رو هم نمی بریم لباس عروس می خریم. کادو و گل رو انداختم پایین که گل شاخه شاخه افتاد رو زمین و تیکه طلایی هم که خریده بود از جعبه اش افتاد بیرون و گفتم: - اولا که من از طلا و گل رز بدم میاد! دوما که دیگه تصمیم ندارم لباس عروس بپوشم با همین چادر سفیدم میام مذهبی ترم هست. مادرش گفت: - چی؟ جلوی اون همه مهمون با این یه تیکه پارچه؟ کمر بستی ابروی ما رو ببری دختر؟ لب زدم: -ابروی ادم پیش خدا نره و گرنه بنده که چیزی نیست همینه که هست می خواید برید برای پسر تون یه دختر دیگه بگیرید. مادرش رو به پاشا گفت: - بفرما تحویل بگیر. پاشا گفت: - یاس من که گفتم می ریم هر کدوم تو دوست داشتی می گیریم. بی توجه گفتم: - دیشب گفتی رفتیم داخل بعد محرمیت هر جا خواستی می برمت نبردی این اولین قول ت که زوی زیرش وقتی داشتن صیغه رو می خوندن گفتم به جز حرف دوتامون نباید یه حرف کسی گوش کنی و وارد زندگی مون بشه نظر کسی بازم قول دادی ولی امروز به سلیقه خواهرت لباس عروس خریدی ولی تو روی قول هات نمی مونی منم دلیلی نمی بینم به حرف ت گوش کنم! از رو حرفمم بر نمی گردم من با همین چادر میام توی عروسی نمی خوای بفرما برو زن بگیر. پاشا گفت: - باشه با همین بیا اشکالی نداره پس بریم خونه ای که ساختم و ببینی وسیله بخری. لب زدم: - من توی اون قصرت نمیام باید بریم خونه ببینیم هر کدوم گفتم و خوب بود بخری وسلیه هم خودم می خوام انتخاب کنم همه هم جنس ایرانی! هیچ چیز خارجی توی دکور خونه نمی زارم همه باید شهدایی و مذهبی باشه! مامان گفت: - چی جنس ایرانی؟ به درد نمی خوره! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - من حرف هامو زدم مامان. پاشا گفت: - ولی خونه خیلی بزرگ و قشنگه قصره! نگاهی بهش انداختم و گفتم: - چون قصره دارم می گم نه! ادم تجملاتی که زندگی کنه دچار لذت های دنیوی بشه اخرت ش از دست می ره . پاشا گفت: - باشه اینم قبول می ری اماده بشی بریم دمبال خونه؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سر تکون دادم و بلند شدم و خواستم برم که گفت: - حالا نمی شه اون طلا و گل و قبول کنی؟ خودشو مظلوم کرده بود. طبق معمول باز کوتاه اومدم و خم شدم گل و طلا رو برداشتم که لبخند زد. توی اتاقم برگشتم و اماده شدم پایین رفتم که بلند شد . بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. اولین بنگاه ی که رفتیم گفت پول مو چقدره و پاشا گفت: - پول ‌ش مهم نیست فقط این چیزی که خانومم می گه باشه. بنگاه دار به من نگاه کرد و گفتم: - حیاط داشته باشه متوسط نه بزرگ ساده باشه و قشنگ سه خوابه باشه در و پنجره هاش از این طرح قدیمی ها شیشه های رنگی باشه حوز داشته باشه. بنگاه دار متعجب باشه ای گفت و به چند نفر زنگ زد. پاشا با تعجب گفت: - دقیقا این مدل خونه رو از کجا اوردی؟ با لبخند گفتم: - توی رمان عشق به یک شرط خوندم خونه ی ترانه و مهدی اینطور بود خیلی رمان قشنگ و خوبی بود و یه فرق با ما دارن فقط! پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه فرقی؟ به خودمون اشاره کردم و گفتم: - توی رمان عشق به یک ‌شرط دختره مذهبی نبود و پولدار بود پسر ساده و مذهبی بود ولی اینجا من ساده ام و تو پولدار مذهبی نیستی! پاشا خنده ای کرد و گفت: - حتما پسره رو دختره از مذهبی بودن دراورد . نچی کردم و گفتم: - برعکس دختره رو مذهبی کرد پسره! پاشا گفت: - پس بیا یه شرطی! سر تکون دادم و گفتم: - چه شرطی؟ با شیطنت گفت: - هر کی حرفه هاشو به کار ببره یه سال که گذشت ببینیم من مذهبی می شم یا تو امروزی. قبول کردم که بنگاه دار گفت
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ گفت: - پیدا کردم براتون اما توی محله ساده نشینه! همونه که خانوم می خواد . با لبخند گفتم: - همین خوبه! حتما مسجد باید نزدیکی ش باشه. سوار شدیم بریم خونه رو ببینیم. پشت سر ماشین بنگاه دار راه افتادیم. پاشا گفت: - اخه همه دخترا عاشق قصر ان تو چرا نیستی؟ سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم: - گفتم که من فرق دارم جواب این سوال رو هم صد دفعه دادم نمی خوام اسیر لذت های دنیا بشم! پاشا اومد اخرین ترفند خودشو به کار ببره: - خوب تو بیا ولی باید روی خودت کار کنی توی که توی سخت ترین شرایط هم قرار بگیری اسیر لذت های دنیا نشی! ابرویی بالا و انداختم و گفتم: - واسه چی خودمو اذیت کنم؟ برم خودمو وسط مرز گناه قرار بدم بگم گناه نمی کنم؟ خوب چکاریه نمی رم وسط مرز گناه این چه حرفیه! پاشا گفت: - چی بگم دیگه راست می گی . بعد از نیم ساعت رسیدیم. پیاده شدیم درش به رنگ آمیزی نیاز داشت. یه حس خوبی به این خونه داشتم. سمت در همسایه رفتم که بنگاه دار گفت: - خونه اینه! می دونمی گفتم و دوباره در زدم که یه خانوم چادری درو باز کرد.با لبخند سلام کردم و گفتم: - ما اومدیم این خونه رو ببینیم می خواستم ببینم قبل ما چه ادم هایی اینجا بودن؟ خانومه با لبخند گفت: - الهی عزیزم تازه عروسی! والا این خونه خیلی با برکت و خوبه! قبل شما یه خانواده شهید اینجا زندگی می کردن که چون پیر شدن رفتن پیش بچه هاشون عزیزکم. خداروشکری گفتم و خداحافظ ی کردم. بنگاه دار درو باز کرد و داخل رفتیم. با دیدن حیاط ش لبخندی زدم همون بود که می خواستم. ناخوداگاه خونه ی ترانه و مهدی که توی رمان عشق به یک شرط رو توی ذهنم مجسم کردم دقیقا همین جور بود. با ذوق داخل رفتم خیلی خاک خورده بود و معلوم بود چند ساله کسی اینجا نبوده! اما کاملا سالم بود و دستی به روش می کشیدم می شد عروسک! یه حوزه بزرگ داشت وسط حیاط و روبروی حوز 5 تا در با شیشه های رنگی. دوتا در اولی به روی هم باز می شد و پذیرایی بود. یه اشپزخونه و سه تا اتاق. پاشا گفت: - نگو که اینو دوست داری! با لبخند گفتم: - دقیقا همینو می خوام . دستی توی موهاش کشید و گفت: - ما کلی مهمون داریم اخه اینجا؟ کوچیک نیست؟ برگشتم سمت ش و گفتم: - اولا که گفتم مردم و نظر مردم مهم نیست باید نظر خدا رو اولویت گرفت بعدشم ما دو نفریم مگه چقدر جا می خوایم؟ پاشا گفت: - چی بگم دیگه برم سند بزنم تو رو هم برسونم خونه. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نه برو سند بزن من اینجا رو تمیز کنم تو هم جارو و سطل و مواد شونه و شیلنگ و این چیزا بگیر بیا کمکم. دستشو تو هوا تکون داد و گفت: - عمرا کارگر می گیرم. معصوم نگاهش کردم و گفتم: - توروخدا نق نزن دیگه تنبل نباش کارگر بلد نیست خراب می کنه برو دیگه. یه دونه اروم زد تو سرم و گفت: - چیکارت کنم دیگه بمون تا برگردم. نیش مو باز کردم و سر تکون دادم و گفتم: - چشم زود بیا. با خنده گفت: - همیشه همین طور حرف گوش کن باش. پشت چشمی براش ناز کردم و تا رفتن چادر مو در اوردم و یه جا گذاشتم کثیف نشه!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ یه تشت کهنه بود که با شیر اب شستمش و بلند ش کردم بردم داخل . هر چی پلاستیک و اشغال بزرگ بود جمع کردم . توی حیاط هم چوب های شکسته رو جمع کردم و باغچه و حیاط و تمیز کردم. شیر اب توی حوز رو باز کردم تا یکم خیس بشه که پاشا رسید. سمت ش رفتم و گفتم: - بدو که کلی کار داریم. پاشا گفت: - اول پیتزا بخوریم گرسنمه تا راه نیوفتم کار نمی کنم. اب توی حوزه و بستم و روی چمن های حیاط که با اب قطره ای رشد می کردن و خشک نشده بودن نشستیم. پاشا گفت: - به نظر این خونه خونه می شه؟ سر تکون دادم و گفتم: - صد در صد. شروع کردیم به خوردن و خیلی زود بلند شدم که پاشا گفت: - بابا بیا غذا تو بخور کار ها فرار نمی کنن! شیلنگ و وصل کردم و گفتم: - سیرم خودت بخور. شونه ای بالا انداخت وگفت: - باشه پس اتفاقا سیر نشده بودم . و پیتزای منم برداشت خورد. کل داخل خونه رو خیس کردم و شستم. پاشا هم وایساده بود نگاهم می کرد و گفت: - خوب الان من چیکار کنم نمی زاری کمک کنم. اب و با طی اروم زدم و گفتم: - نخیر بلد نیستی نگاه کن اب و زدی به دیوار شما باید حیاط و کمکم بشوری. خونه که تمام شد . حیاط و دادم دست پاشا. نالان شلوار شو تا زانو ش زد بالا و گفت: - ای خدا من خسته ام. چپ چپی نگاهش کردم که گفت: - دارم تمیز می کنم دیگه. دست به کمر گفتم: - یالا زود. شیشه پاکن و پارچه رو برداشتم و شیشه ها رو برق انداختم. داخل تکمیل بود دیگه. بعد از دو ساعت اقا حیاط و تمیز کرد. افتاد رو چمن و ها و ناله می کرد. وسایل و جمع کردم و گفتم: - بریم خونه؟ نیم خیز شد و گفت: - خوب نریم دیگه خونه امون که هست می ریم پتو و قالی و و شام می گیریم میایم همین جا بری خونه چیکار؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - مگه تو خسته نبودی؟ خودشو زد کوچه علی چپ و گفت: - کی؟ من؟ نه؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - اگه کلی وسایل بگیری برام که تا شب مشغول باشم و حوصله ام سر نره قبوله. یهو پاشد که قلبم ریخت وگفت: - حله بپوش بریم. بلند شدم و چادرمو سرم کردم و راه افتادیم. اول رفتیم فرش فروشی! از نمونه ها یه پالاز موکت سبز چمنی انتخاب کردم که پاشا مسخره ام می کرد و گفت: - من که می دونم تو خونه رو مسجد می کنی! منم می گفتم خوب می کنم. قالی ها هم یه ساده بی طرح و نقش سبز پررنگ گرفتم خیلی ست قشنگی می شد. پادری و این چیزا هم ست اون پررنگه برداشتم. پاشا هم گفت: - من نظر بدم شاهانه است خانومم که می خواد ساده زندگی کنه همون نظر ندم خودت بگیری بهتره. بعدش فرش و اینا رفتیم اینه و شمدون بخریم. به اینه و شمدون ها نگاه کردم. رو به پاشا گفتم: - خیلی زیاده انتخاب سخته برام این جا تو انتخاب کن. بشکنی زد و گفت: - حق ایراد گرفتن و نه اوردن نداری! سر تکون دادم و طبق معمول یه گرون خرید اما ساده و بی نظیر بود! وقتی دید راضی ام گفت: - ما اینیم دیگه. خندیدم و حساب کرد. بعدش رفتیم فروشگاه مذهبی. یه قران خوش خط و خودکار صوتی گرفتم و چند تا تابلو از عکس های سردار و شهدا مهر و تسبیح و جانمازی ست برای خودم و پاشا گرفتم. با کلی وسیله دیگه‌! سر راه یه ۲۰ دونه هم ماهی گرفتیم برای توی حوز. شام هم پاشا کوبیده گرفت و سمت خونه رفتیم. وسایل و بیشتر شو پاشا برد داخل و بقیه اش روهم من. فرش ها رو کارگر ها توی پذیرایی گذاشته بودن. وسایل و پلاستیک ها رو گوشه ای گذاشتیم و اول پالاز موکت های خونه رو گذاشتم و بعدش فرش کوچیک وسط شون رو و پادری و قالی که برای دم در حمام و اشپزخونه بود و یه تابلو فرش که طرح مسجد بود. پاشا میخ زد و وصل ش کرد بقیه میخ ها رو هم زد و روی فرش ها ولو شد و گرفت خابید. حسابی امروز ازش کار کشیده بودم. گذاشتم بخوابه و بقیه تابلو ها رو وصل کردم . چهارپایه رو اوردم و ساعت فانتزی مذهبی رو به دیوار چسبوندم. ماهی ها رو هم توی حوز انداختم و براشون غذا ریختم. کارم که تمام شد دوتا پتویی که فعلا خریده بودیم رو باز کردم و درو خونه رو بستم. یکی و انداختم روی پاشا . خودمم دیگه نا نداشتم ولی پذیرایی سرد بود توی اتاق رفتم و گرفتم خابیدم
اینم ۶پارت خدمت نگاه زیباتون 🙂✨️ شرمنده دیر گذاشتم جبرانی گذاشتم براتون🙃🚥
این دختر با پست هاش ترکونده ایتارووو😻🌸 بیا ببین چیا میگه... https://eitaa.com/joinchat/1762787545C328243bf1a ♨️☺️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی اونا =سخنرانی ما😌 🥺 ‌⊱⋅ ———— ⋅ 𔘓 ⋅ ———— ⋅⊰ ‌‌ ❲⤷@Mahd_115☁️.⿻.)◗