#رفیقونه🪁
عشق ترین حس دنیا اینکہ رفیقت محکم بغلت بگیره و محکم بوست کنہ🥺❤️˒
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
چــادریـادگـارحضرتزھـراست
ایمـانزنوقتۍڪاملمۍشودڪہ
حجابراڪاملࢪعایتڪند(:🌱
#چادرانہ.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
به قول مولــــانــا:
‹ هر چیزی در خیــــال بگنجد واقع است پس تصورش کن🌻📸 ›
『.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
ء.
خدای من🤍!
تمام زندگےام را خودت نقاشے کن ،
من به قلمِ طُ ایمان دارم^^!🫀
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
وقتی لبخند می زنی زندگی بهتر است🌸
💕¦↫ #رفیقونه
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
اگرنبودفقطحستنهاییوجودداشت..
💕¦↫ #رفیقونه.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
خدایا تو ملجأ کل مطرودی
و من بیپناه ترین بیپناه..
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
- حُبُّکَفِیقَلْبیوَانْکُنْتَعاصیاً -
عشق تو دردل من است هر چند که گناهکارم!
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
تو به ادبِ خود، ارزش مییابی
پس آن را با بردباری زینب بَخش..
- امامعلیعلیهالسلام-
میزانالحکمه؛جلد۱،صفحه۹۸
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
گرچهبرپیکرمان؛زخمزیاداستولی
ماچونخلیمکهتاسرنرود،جانندهیم🖤🌿(:
.
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
پاشا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اره بی زحمت.
گارسون گذاشت و پاشا حساب کرد.
سوار ماشین شدیم که دیگه نتونستم تحمل کنم رومو برگردوندم سمت اینه و به اشکام اجازه باریدن دادم.
اشکام تمومی نداشت و گوله گوله از چشام می بارید.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت21
#یاس
با صدای پاشا که با خودش حرف می زد چشم باز کردم:
- من که کاری نکردم باز کجا رفت یاس وای کلید کو..
بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم و پاشا که داشت کفش می پوشید تند تند یعنی بره منو پیدا کنه گفتم:
- کجا اینجام.
سر بلند کرد و با دیدنم نفس راحتی کشید.
خابالود چشامو مالوندم و گفتم:
- سرد بود تو اتاق خواب بودم .
پاشا نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- ساعت 10 هست تا نبستن فروشگاه ها بریم بخاری بخریم؟
سر تکون دادم و چادرمو پوشیدم و سمت ش رفتم که گفت:
- چادر که سرت نیست خیلی ریزی ولی چادر می پوشی خانوم تر می شی.
لبخندی زدم و گفتم:
- اهوم.
کفش هامو پوشیدم که وایساد روبروم و نگهم داشت.
دستاش سمت روسری م اومد و چند جاشو درست و کرد وگفت:
- کج شده بود.
ممنونی گفتم و باز خجالت کشیدم.
راه افتادیم و پاشا خواست بخاری بزنه که گفتم:
- نه نزن هوای توی ماشین خوبه که.
باشه ای گفت.
راه افتاد که گوشیم زنگ خورد.
مامان بود.
پاشا هم نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت جواب دادم:
- سلام بعله؟
مامان گفت:
- کجایی؟ نکنه باز اون پاشا ی بدبخت و ول کردی رفتی سر قبرا یا جایی!ابروی ما رو بیشتر از این نبر همه ما رو مسخره می کنن با این رفتار های تو.
پاشا گوشی و ازم گرفت و گفت:
- الو سلام یاس پیش منه خونه هم نمیاد خدانگهدار.
و قطع کرد.
خنده ام گرفت حتا نزاشت مامان چیزی بگه!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- وایسادی سه ساعت چیو گوش می دی غر غر تا گفت می گفتی پیش پاشام و تمام.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خیلی وقته به این غرغر ها عادت کردم یه روز نشنوم روزم شب نمی شه.
و از به بیرون نگاه کردم.
پاشا گفت:
- خوب دیگه خوشحال باش داری خلاص می شی!
فکر مو به زبون اوردم:
- اگه تو مثل اونا یا بدتر از اونا باشی چی!
چند ثانیه سکوت حالم شد و پاشا گفت:
- نترس هواتو دارم اذیتت نمی کنم قول می دم فقط توهم با من راه بیا یکم اسون بگیر عاشق من بشی تمامه! تو عاشق من نیستی دید خوبی نسبت بهم نداری.
لب زدم:
- یعنی تو عاشق منی؟!
پاشا گفت:
- معلوم نیست؟ معلومه که عاشقتم.
حرفی نزدم دیگه .
پاشا هم نمی دونم از این سکوت ام چی برداشت کرد که رو فرم بود باز.
یه بخاری خوشکل گرفتیم و فرستادیم نصب کنن.
پاشا سمت خونه نرفت و گفت:
- می خوام ببرمت دور دور یه شام خوشمزه بهت بدم.
لبخندی زدم.
شاید بهتر بود یکم باهاش راه بیام.
سر تکون دادم و گفتم:
- باشه ببینم سلیقه ات چطوره!
گاز داد و گفت:
- چشمم بانو.
یه رستوران اطراف شهر بود و یکم دور یود.
اطراف ش هم درخت بود و رستوران و اون نور ها وسط این سیاهی درخت ها می رخشید.
پیاده شدیم و پاشا سمتم اومد دستمو گرفت.
پاشا گفت:
- داخل بشینیم یا بیرون؟
بیرون راحت نبودم و سرد هم بود پس گفتم:
- داخل.
هنوز دو قدم نرفته بودیم که پاشا گفت:
- عه رفقام.
و رفت سمت شون .
با پاشا گرم دست دادن و خانوم هاشون هم بود.
اما خوب معلوم بود هیچکدوم مذهبی نیست.
با گرمی سلام کردم اما با دیدن ظاهرم احساس غریبی کردن باهام و کلی زیاد تحویلم نگرفت ولی دوستای پاشا زیادی باهام گرم گرفتن که خوشم نیومد! و به ممنونم اکتفا کردم.
پاشا گفت:
- تو برو داخل منم میام.
باشه ای زمزمه کردم و داخل رفتم.
یه میز که گوشه بود رو انتخاب کردم و نشستم .
یه چشم به در بود و یه چشم به ساعت.
دوباری گارسون اومد که دست به سرش کردم تا پاشا بیاد باهم سفارش بدیم ولی نیم ساعت شد و نیومد.
مجبوری قیمه سفارش دادم و گارسون میز رو چید .
نیم ساعت شد یک ساعت و یک ساعت شد دو ساعت!
به غذا ها که همون طور دست نخورده مونده بود دست نزدم و بیرون رفتم .
انگار کلا منو یادش رفته بود.
بیرون رفته ام با رفقا و خانوم های رفقاش حسابی گرم گرفته بود و گل و بلبل بود حالش.
واقعا خجالت می کشیدم برم سمت ش و رفیق هاش منو ببین و بگن عه پاشا زن ش یادش رفت!
گوشیمو در اوردم و بهش زنگ زدم که جواب داد و زودی بلند شد لب زدم:
- بیا حساب کن بریم اگر کارت تمام شد! اگر هم نه تا خودم برم .
سریع خداحافظ ی کرد و با دیدن من جلوی در اومد سمتم و گفت:
- ببخشید عزیزم اصلا یادم رفت می دونی ....شام خوردی؟
نگاهش نکردم تا اشک توی چشام و نبینه! و گفتم:
- خودم می دونم منو یادت رفت نیاز نیست چیزی بگی اره بدو حساب کن بریم.
داخل رفتیم تا حساب کنه که گارسون گفت:
- ایشون خانوم شما هستن؟ سفارش دادن منتظرتون بودن نیومدین هیچی هم نخوردن دست نزده مونده غذا بزارم ببرین؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت22
#یاس
نه به حرفای دو ساعت پیشش که عاشقم عاشقم می کرد و نه به حالا که یادش رفته بود با عشق ش اومده بیرون مثلا!
ادم عاشق مگه عشق شو یادش می ره؟
اما هنوز نفهمیده بود من دلخورم و با اب و تاب گفت:
- اون دختر سمت چپی تازه با رفیقم عقد کردن سلیقه نیما هم حرف نداره دختره خیلی قشنگ بود تریپ ش که فوقلاده بود رنگ موهاش زن ارمان قشنگ بود راستی تو موهات چه رنگه؟ حالا بپرسم بری این رنگ کنی خیلی خوشم اومده حیف این چادر و در نمیاری و گرنه از اون لباس ها برات سفارش می دادم ...
برگشتم سمت ش که نگاهی بهم انداخت و جا خورد لب زدم:
- می شه ساکت شی؟ خیلی خوشت اومده ازشون برو یه زن همون جور بگیر ! من نمی دونم منی که هیچ شباهتی به زن روهای تو ندارم چرا اومدی منو گرفتی !
کلافه گفت:
- من که گفتم عاشق ت شد..
داد زدم:
- ادم عاشق وقتی با زن ش می ره رستوران زن شو یادش نمی ره!
داشت سمت خونه می رفت که گفتم:
- نمی خوام برم خونه منو بزار گلزار شهدا .
راه و کج کرد سمت اونجا .
رومو برگردندم و سعی کردم بغض مو قورت بدم تا بتونم حداقل درست نفس بکشم.
ماشین و پارک کرد و پیاده شدم.
خودشم پیاده شد که گفتم:
- کجا می خوام تنها باشم دو ساعت دیگه بیا دمبالم.
راه افتادم که صدام زد:
- یاس ول..
برگشتم و گفتم:
- توروخدا ولم کن یکم راحتم بزار فرار نمی کنم دوساعت دیگه بیا دمبالم.
بهش مجال ندادم و سمت گلزار شهدا راه افتادم.
چادر مو تا حد امکان جلو اوردم تا کسی نگاهش به صورت خیس نیفته!
انقدر که هر روز من می یومدم اینجا و اشک می ریختم یکی شاید فکر می کرد من همسر شهیدم!
انقدر دلم پر بود نزدیک ترین مزار که رسیدم نشستم و زدم زیر گریه.
امشب خلوت بود و به خاطر سرما کسی نبود .
راحت بغض مو شیکوندم و زار زدم.
به این بخت بد زار زدم.
چرا من هر چی بهش فرصت می دم خراب می کنه؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت23
#یاس
ماتم زده به مزار شهید گمنام خیره بودم و اشک هام روی صورتم ماسیده بود!
از ته دل ازش کمک خواستم.
که قامت پاشا نمایان شد و جلوم نشست.
به قبر نگاه کرد و گفت:
- دو ساعت شد بریم؟
نگاه اخرمو به قبر شهید گنام انداختم و یه بار دیگه خواسته هامو باهاش مرور کردم .
بلند شدم و با قدم های اهسته راه افتادم.
توی این سرما من انقدر گریه کرده بودم بدنم مثل کوره اتیش بود.
ریموت ماشین و زد و درو باز کردم خواستم بشینم که دیدم گل خریده این بار نرگس گل مورد علاقه ام! یا یه کادو .
از دست ش عصبی بودم و اگر هر گلی جز نرگس بود پرت می کردم چون نرگس گل امام زمان هست با احترام برداشتمش و پاشا فکر کرد به خاطر اونه.
نشستم و اونم نشست و راه افتاد.
یکم من من کرد و گفت:
- بریم یه جایی شام بخوریم؟
خودم دیدم شام شو کنار اونا خورده بود.
با پوزخند گفتم:
- توکه شام تو نوش جان کردی منم به جاش کلی خون دل خوردم سیرم.
حرفی نزد فقط نفس شو سنگین رها کرد و راه افتاد سمت خونه سر راه ام غذا گرفت.
وقتی رسیدم غذا هایی که خریده بود و برداشت رفت تو.
منم تو حیاط وضو گرفتم و رفتم داخل.
سفره چیده بود و گفت:
- بیا شام بخوریم سفره چیدم.
دوباره بغض کردم.
چطور زیر اون همه نگاه تنهایی نشسته بودم و منتظرش بودم.
ملتمس نگاهی به چهره ام انداخت و زمزمه کردم:
- نمی خورم خودت بخور.
از سفره گذشتم که خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت که برگشتم و تندی دستمو از دست ش بیرون کشیدم و جیغ زدم:
- به من دستتتت نزن.
دستاشو حالت تسلیم بالا برد و مات موند.
با هق هق ی که دیگه حالا نمی تونستم کنترل ش کنم گفتم:
- برو پیش همونایی که عاشق لباس و خوشکلی و موهای رنگ شده اون شدی و یادت رفت با کی اومدی بیرون فهمیدی؟
توی اتاق رفتم و درو کوبیدم.
سجاده امو پهن کردم و با اشک و اه شروع کردم به نماز شب خوندن.
کل نمازم با اشک و اه گذشت.
نمی دونم حکمت بود یا قسمت یا خواست خدا! فقط امیدوارم خودش منو عاقبت بخیر کنه!
چند باری بهم سر زد و دید دارم نماز می خونم می رفت.
دوباره در باز شد و اومد تو.
اما نرفت بیرون و نشست روبروم و گفت:
- باشه اشتباه کردم حواسم نبود من دو روزه متاهل شدم خوب یادم رفت اره اشتباه کردم ببخشید بیا بریم غذا بخور بسه انقدر گریه کردی کور شدی توروخدا به خاطر همون خدایی که داری نماز می خونی بیا بریم شام بخور .
و رکعت اخر مو خوندم و گفتم:
- چند بار بگم نمی خورم؟
دستشو سمتم اورد و گفت:
- ببخشید دیگه بیا بریم شام بخور لطفا اون دخترا هم زشت بود هیچکس به اندازه تو قشنگ نیست.
پوزخندی بهش زدم و بی توجه به دست دراز شده اش بلند شدم و سمت پذیرایی رفتیم.
نشستم و اومد نشست و لازانیا رو سمتم گرفت.
گرفتم و با بی میلی شروع کردم به خوردن .
اما تمام مدت صحنه تنها موندم توی رستوران زیر اون همه نگاه یادم می یومد و حالم بد می شد.
خورده نخورده بلند شدم و سفره رو جمع کردم.
من خیلی. مغذرت میخام
درسته خیلی تب توی کانال میشه
ولی متاسفانه اد تب وفای که به ما داشت ت نکرد
__ _
نَہ پشیــــــمون شو ،
نَہ حســــــرت بخور . . ִֶָ་!
یــــــا لذتشو بردی یــــــا تجربہاش رو
خریدی🧖🏻♀💗 '⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤