May 11
هوَ مَعَکُمْ أَيْنَ ما کُنْتُمْ♥️
او با شماست هرجا که باشید⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
#دخترونه
#پروف
شاید خداوند امام حسین(؏) رو آفرید
که بغض های انباشته شده خفه مون نکنن..(:⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
#پروف
#پسرونه
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت57
#یاس
با صدای ارومی گفتم:
- به خدا من نمی ترسم از همون ظهر دستم اینطور شد!
بهت زده گفت:
- نکنه همون موقعه که روهام به من زنگ زد؟
سری تکون دادم و با عصبانیت روهام و نگاه کرد که روهام منو نشون داد و گفت:
- خودش گفت نگم الان هول می شی !
لب گزیدم الان باز اتیشی می شه!
اما برعکس به روهام گفت:
- این بچه است تو بیشعوری که نگفتی!
خنده ام گرفت و روهام با چشای گرد شده نگاهش کرد.
بلاخره دکتر رسید و توی اتاق رفتیم.
مثل خودم چادری بود و مهربون.
روی تخت نشستم و پاشا هم کنارم نشست با کمکش استین مو بالا زدم و پاشا با دستش نگهش داشت پایین نیاد.
اول برسی کرد و گفت:
- باید بخیه بزنم! جذبی می زنم جاش نمونه!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی بخیه؟
سر تکون داد و وسایل شو اماده کرد و گفت:
- زخم ت عمیقه عزیزم با اینکه از ظهر بریده هنوز خون ش بند نیومده باید زود تر اطلاع می دادین!
پاشا سعی کرد خودشو با نفس عمیق کشیدن اروم کنه و عصبی نباشه.
تا خواست بخیه بزنه با ترس خودمو عقب کشیدم.
دکتر نگاهی به پاشا کرد و پاشا محکم گرفتمم.
اولی رو که زد جیغ و گریه ام باهم بلند شد.
می خواستم از دستشون فرار کنم اما پاشا محکم گرفته بودتم.
عمه و خانوما اومدن داخل و وقتی دیدن داره بخیه می زنه نمی تونستن کاری بکنن.
اخراش دیگه گلوم درد گرفته بود و فقط هق هق می کردم.
بلاخره تمام شد و بی حال پاشا روی تخت خابوندم و پتو رو روم کشید.
بقیه بیرون رفتن و چشمامو بستم!
چرا باید هر دفعه یه جاییم زخم بشه اخه!
پاشا برگشت توی اتاق و گفت:
- چادر تو در بیار راحت بخواب.
با کمکش چادر مو در اوردم و پاشا اویزون ش کرد و زیر پتو خزیدم وخوابم برد.
#پاشا
یاس که خواب ش برد از اتاق بیرون اومدم و پیش بقیه توی سالن نشستم.
عموش با نگرانی گفت:
- خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوابیده.
زن عموش گفت:
- بچه ام چی کشیده اخ!
که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم اقا بزرگ پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اقا بزرگ.
.......
- بازم حرف های تکراری خوب!
........
- بین اقا بزرگ زمین به اسمون بره اسمون به زمین بیاد رضایت نمی دم! این دوتا خواهر عقده ای ان! بابا اینا رو شوهر بدید بلکه عقده اشون بخوابه! داشتن زن منو زیر اب خفه می کردن حواستون هست؟
.....
-ببین اقا بزرگ عمرا اگه صرف نظر کنم بسه هر چی کوتاه اومدم خدانگهدار.
و قطع کردم .
نفس عمیقی کشیدم که باز گوشیم زنگ خورد این بار ساشا بود.
سریع جواب دادم:
- الو ساشا.
.....
- نمی دونم امتحان دادم گفتن قبولی ولی یه مشکلی هست!
....
- من باید حواسم به یاس باشه نمی تونم که توی شهر غریب ولش کنم! باید اول این مشکل و جور کنم تا فردا خبر شو بهت می دم.
.....
- حالا بهت می گم چرا قبولم کردن!
....
باشه خدانگهدار.
قطع کردم و سرمو بین دست هام گرفتم که صدای یاس اومد:
- چی و باید به من بگی؟ یعنی چی منو تو شهر غریب تنها نمی زاری؟
سر بلند کردم از پله ها اومدم پایین و نشست کنارم.
متعجب گفتم:
- مگه نخوابیدی؟
نه ای گفت و پرسشی بهم نگآاه کرد.
لب تر کردم و گفتم:
- خوبی ؟ حالت خوبه؟
سری تکون داد و خواستم چیزی بگم که گفت:
- پاشا اصل حرف تو بگو.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت58
#یاس
بهش خیره بودم تا حرف شو بزنه!
حسابی کنجکاو شده بودم.
بقیه هم خیره و ساکت به ما نگاه می کردن و مثل من کنجکاو بودن.
پاشا نگاهم کرد و گفت:
- شغل مو می خوام تغیر بدم!
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی می خوای چیکار کنی؟
نگاهی به همه امون کرد و گفت:
- می خوام همون کار هایی رو انجام بدم که بابات انجام می داد قبول هم شدم!
بهت زده و شکه بهش چشم دوختم.
باورم نمی شد.
بی بی گفت:
- وای من به خدا دیگه نمی کشم برای غم و استرس!
عمو گفت:
- دیونه شدی پسر! خبر داری چقدر سخته!
همه ساز مخالف زدن اشک توی چشام جمع شده بود از خوشحالی.
با ذوق گفتم:
- من موافقم!
یهو همه سکوت کردن و با چشای گرد شده بهم نگاه کردن.
بی بی گفت:
- دختر تو جوونی نمی دونی!
پارسا گفت:
- حواست هست بابا و مامانت و سر همین شغل از دست دادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره این همه رو می دونم! ولی من خدمت به مردم رو دوست دارم اینجور نگاه خدا بیشتر شامل حالمون می شه اخرت مون هم راحت تره سختی هاشو تحمل می کنیم!
رو به پاشا گفتم:
- من قبولمه! انتخاب خیلی خوبی کردی از ته دل خوشحال شدم.
پاشا لبخندی و گفت:
- ولی باید 1 ماه اموزشی اراک باشم! تورو هم نمی تونم توی تهران تنها بزارم که!
عمو گفت:
- تهران چرا؟ می مونه همین جا توهم راحت تری میای و می ری .
با شرمندگی گفتم:
- یعنی مزاحم تون نیستیم؟
بی بی گفت:
- این چه حرفیه! نبینم از این حرف ها بزنی بچه! عمارت به این بزرگی می خوام چیکار! شما ها دورمون نباشین کی باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- جبران می کنیم براتون.
پاشا لبخند تلخی زد و گفت:
- و یه چیز دیگه!
همه بهش نگاه کردیم دستی توی موهاش کشید و گفت:
- کسی نباید بفهمه شما چون خودتون خانواده همچین پلیسی بودید مشکلی نداشت بهتون بگم و اینکه من امروز به طور اتفاقی فهمیدم قاتل های پدر و مادر یاس کین! هنوز هم دنبال یاس ان باباش یه چیز مهم دستش بوده و فکر می کنن با یاس هست و تنها خوشبختی ما اینکه یاس و نمی شناسن و نمی دونن کجاست
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت59
#یاس
چشام به دهن پاشا خشک شده بود و نمی تونستم حرکتی بکنم!
انگار نفس کشیدن رو هم یادم رفته بود!
واقعا قاتل های پدر و مادرمو پیدا کرده بود؟
یعنی می شد انتقام شونو بگیره؟
#پاشا
با صدای مهیاد سر بلند کردم:
- یاس رنگ سفید شده.
سریع نگاهمو به یاس دوختم!
شکه شده بود.
سریع محکم تکون ش دادم اما هنوز همون طور خشک شده بهم نگاه می کرد پارسا پرید سمتمون و محکم زد تو صورت یاس شکه بهش نگاه کردم و یکی محکم زدم تو صورت ش و گفتم:
- چیکاررررر کردی؟ دست رو صورت زن من بلند کردی؟
بهت زده گفت:
- باید این کارو می کردم من سال دیگه مدرک می گیرم!
برگشتم سمت یاس که تو بغل عمه اش بود و نفس نفس می زد و گریه می کرد.
از توی بغل زن عموش بیرون کشیدمش و روی مبل نشوندمش.
با گریه دستمو گرفت و گفت:
- توروخدا انتقام پدر و مادرمو بگیر! انتقام تمام سختی هایی که تحمل کردم رو.
با حرص گفتم:
- چرا انقدر ضعیفی؟
یاس گنگ بهم نگاه کرد که گفتم:
- تو که انقدر ضعیفی و با هر حرکتی زود گریه می کنی و اصلا مراقب خودت نیستی و هر دقیقه یه جایی ت زخم می شه چطور من وارد این شغل سخت بشم؟ تو اگه خدای نکرده دست اونا بیفتی نیاز نیست بلا سرت بیاد دو دقیقه اشک بریزی خودت تمامی! تو زن منی باید قوی باشی!اون اسلامی که هر شب یاد من می دی توش گفته باید در برابر مشکلات قوی باشیم ولی تو ضعیفی!
من دوست ندارم زن م انقدر ضعیف و شکننده باشه!
بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی تونم! دست خودم نیست!
روهام گفت:
- همه چی ادمی دست خودشه فقط باید بخواد!
سری تکون دادم و گفتم:
- دقیقا باید از این به بعد حرکات نظامی تمرین کنی کسی نباید بفهمه تو یاس دختر مرتضی هستی! من اینجا اموزشی می رم اما کسی نمی دونه من پلیسم من همون مهندس قبلی ام! کارمم شرکت دارم شب ها هم باید همه با یاس کار کنیم قوی باشه و فکر کنید ببینید اون چیز مهم دست پدر یاس چی بوده!
عموی یاس گفت:
- ما که خبر نداریم چیز زیادی نمی گفت چون می ترسید ما به خطر بیفتیم! فقط خانوم ش می دونست اونم شاید!
یاس گفت:
- چرا خاکی بودی؟ نکنه اونا زدنت؟
لب زدم:
- اونا که نمی دونن من کیم و پلیسم همین اول کاری داشتی سوتی می دادی اموزش نظامی بودم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت60
#یاس
سری تکون دادم و گفتم:
- اگه منو بگیرن چی؟
همه اخماشون توی هم رفت .
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- مثال زدم.
بی بی گفت:
- نمی خواد مثال بزنی دختر! نفوذ بد نزن.
سری تکون دادم که پاشا گفت:
- بهتره از امشب شروع کنیم تمرین ها رو اینجا کیسه بوکس هست؟
پارسا پاشد و گفت:
- اره توی سالن بالاست همه چیز هست خانواده ورزشی هستیم!
پاشا گفت:
- چه عالی جوونا جمع کنن بریم بالا.
همه امون که حدود 15 نفر می شدیم دختر و پسر پاشدیم رفتیم سالن بالا.
در بزرگ قهوه ای رفت و روهام باز کرد و داخل رفتیم.
محسن گفت:
- منم رزمی کارم بهتون یاد می دم.
پاشا گفت:
- عالیه فقط ممکنه من نباشم اموزش باشم شما باید نوبتی مراقب یاس باشید یا جایی خواست بره ببریدش یاس بی اجازه من جایی نمی ری خواستی بری بهم زنگ می زنی از قبل.
سری تکون دادم و باشه ای گفتم.
یهو پاشا گفت:
- یاس یادته اونوقت که اومدم دنبالت ببرمت ویلا چقدر وحشی بازی در اوردی! باید الانم مثل اون موقعه زرنگ باشی.
متعجب گفتم:
- یعنی بازم از دستت فرار کنم؟
ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
- نه یعنی می گم مثل اون موقعه زرنگ باش ضعیف نباش.
اهانی گفتم و ادامه دادم:
- خوب تو منو لوس کردی وقتی یه چیزیم میشه چنان می ترسی منم ترسوندی .
بقیه خندیدن.
روهام گفت:
- پس بدبختی از پیش خودت اب می خوره و گرنه یاس به ما رفته زرنگه.
پاشا کاپشن شو در اورد و گفت:
- اره می بینیم حالا.
کوروش رو به من گفت:
- نمی خوای چادر تو در بیاری؟ با چادر می خوای تمرین کنی؟
رو بهش گفتم:
- نمیشه شما می دونم خوب هستید ولی باز نامحرم من اید! اصلا چادرمو در نمیارم.
کمال نشست روی تردمیل خاموش و گفت:
- یاس که چادر شو در نمیاره چه اینجا چه هر جا پس باید با چادر یاد بگیره حرکات دفاعی بزنه!
پاشا گفت:
- راست میگه .
دخترا هم به ردیف نشستن و نگاه می کردن.
پاشا دستمو گرفت برد روبروی کیسه بوکس و گفت:
- فکر کن این خلافکار بزنتش.
نگاه گنگی بهش انداختم که با ابرو اشاره کرد و گفت:
- فکر کن قاتل مامان و باباته بزنش.
نگاهمو به کیس بوکس دوختم و یه کشیده زدمش و گفتم:
- بیا زدمش.
پاشا با چشای گشاد شده نگاهم کرد برگشتم دیدم پسرا پشت سرم هر کدوم یه گوشه ولو شدن و دل شونو گرفتن دارن می خندن.
اخم کردم و گفتم:
- دارین بهم می خندین؟ اصلا من دیگه تمرین نمی کنم.
اومدم برم پاشا دستمو گرفت و نزاشت.
خنده اشو کنترل کرد و گفت:
- باشه باشه حالا بزار بهت بگم چطور بزنیش!
دست به سینه نگاهش کردم که جلوی کیسه بوکس وایساد و گارد گرفت.
محکم و بی وقفه شروع کرد به زدن.
متعجب بهش خیره بودم تمام که کرد پسرا دست و سوت زدن و پاشا نگاهم کرد که گفتم:
- تو که انقدر وحشی نبودی!
با دهنی صاف شده نگاهم کرد و سیل خنده بالا رفت.
گذاشتم جلوی کیسه بوکس و گفت:
- من وایمیستم پشت کیسه بوکس خوب هلش می دم سمتت فکر کن یکی از خلافکار هاست می خواد بزنتت تو باید زود هلش بدی و فرار کنی خوب؟
سری تکون دادم پشت کیسه بوکس رفت و گفت:
- اماده ای؟
سر تکون دادم و یهو محکم هلش داد تا اومدم کاری بکنم خورد تو صورتم و به پشت افتادم زمین.
اییی بلندی گفتم و دستمو جلوی بینی م گرفتم خیس بود.
پاشا سریع جلوم نشست با گریه گفتم:
- از قصد زدی .
بعدشم هل ش دادم پاشدم رفتم پیش عمو کنارش نشستم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت61
#یاس
بی بی داشت با پنبه خون دماغ مو پاک می کرد و بقیه با درموندگی توی سالن هر کدوم طرفی نشسته بودن.
اقا بزرگ گفت:
- حالا می خواید چیکار کنید؟ نمی شه که از این بچه یه شبه بروسلی در بیارین! وقتی هنوز زدن یادش ندادید چطور بهش می گید بزن؟
روهام با خنده گفت:
- نخیر لوسه لوس!
چپکی نگاهش کردم و پاشا که کنارش بود یه پس گردنی بهش زد و گفت:
- به زن من نگو لوس.
خندیدم و رو به پاشا گفتم:
- کارت خوب بود ولی هنوز باهات قهرم از عمد زدی!
پوفی کشید و گفت:
- بابا به خدا از عمد نزدم اخه من تو از عمد می زنم؟
شونه ای بالا انداختم یه سیب ترش برداشتم گفتم:
- من عمرا نمیام شما مسخره ام می کنید.
و سیب مو گاز زدم.
عمو دستشو دورم انداخت و گفت:
- بریم بالا خودم یادت بدم عمو جون هر کی هم بهت خندید با همین عصا م می زنم تو سرش خوبه؟
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:
- قبوله.
عمو و عمه ها و بی بی با همه بقیه بالا اومدن و توی سالن روی صندلی ها نشستن.
عمو عصا شو سمت محسن گرفت و گفت:
- تو رزمی کاری مدرک هم داری بیا نحوه مشت زدن و اول یاد یاس بده.
محسن جلو اومد و استین هاشو بآلا رفت.
با فاصله ازش وایسادم و نگاهش کردم.
لب زد:
- ببین اینجوری گارد می گیری و جای مورد نظر رو نشونه می گیری و می زنی!
نباید به جایی که می خوای بزنی مستقیم نگاه کنی چون طرف مقابل می فهمه و مهارش می کنه به یه جای دیگه نگاه ون و یه جای دیگه رو بزن! جاهایی که طرف مقابل فکر ش رو هم نمی کنه بزن جلوش هم گارد نگیر بفهمه می خوای بزنیش تا حواسش نبود بزن خوب؟
سری تکون دادم و چند بار زد.
جاش وایسادم و زدم که دست و سوت بالا رفت.
و خودمم صلوات فرستادم .
محسن گفت:
- عالیه این اوکیه.
و مشت و لگد و صورت و بهم یاد داد.
انقدر توی کیسه بوکس زده بودم دستام قرمز شده بود.
کنار زن عمو نشسته بودم و دستامو کرم می زد و ماساژ می داد.
خابالود چشامو بستمو بهش تکیه دادم که رو به پاشا گفت:
- پاشا جان بیا دخترمو بردار برین اتاق تون خسته شده خواب ش میاد.
پاشا که داشت با محسن و عمو حرف می زد با شب بخیری سمتم اومد.
بلند شدم و بالا رفتیم.
تا توی رخت خواب افتادم بیهوش شدم از خستگی!
دوماه گذشت.
دوماه ی که کلی حرکات یاد گرفته بودم و هر شب با خستگی فراوون توی رخت خواب می رفتم.
انقدر باهام کار کرده بودن و پاشا تقویت م می کرد که حسابی اشتهام باز شده و چاق تر شده بودم.
ولی این یک دو هفته وقتی تمرین های سنگین انجام می دادم زیر دلم درد می گرفت یا تیر های خفیفی می کشید .
زن عمو می گفت شاید به خاطر پوکی استخوان باشه یا هم خدای نکرده اپاندیس داشته باشم.
قرار بود امشب هم باز تمرین داشته باشیم.
طبق معمول همه جمع شده بودیم و تمرین می کردیم امشب بیشتر روی من کار می شد!
محسن و پاشا داشتن حرکت های جدید و بهم یاد می دادن که همون پنج دقیقه ی اول دل دردم چنان شدید شروع شد که روی زمین نشستم و دودستی دلمو گرفتم.
پاشا نگران روبروم نشست و گفت:
- ببینمت عزیزم چی شد خوبی؟
سر بلند کردم و گفتم:
- درد دارم نمی تونم ادامه بدم .
زن عمو گفت:
- شاید مشکل جدی باشه امروز یاس تمرین نکنه .
با پاشا توی اتاق رفتیم و دراز کشیدم.
پاشا نگران نگاهم کرد و گفت:
- نکنه مشکل جدی باشه؟
لب زدم:
- نمی دونم خدانکنه دو صفحه قران می خونی؟ حرکت رو زدم دلم درد می کنه نمی تونم بخونم.
وضو گرفت و قران رو برداشت نشست رو تخت و گفت:
- کدوم صفحه رو بخونم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- نمی دونم شامسی باز کن.
باز کرد و با خنده گفت:
- راجب بچه است با این اتفاقات که نمی شه هر وقت شر این اتفاقات کنده شد انشاءالله ما هم صاحب بچه بشیم.
با خنده گفتم:
- برو بابا من هنوز کوچیکم ۱۷ سالمه چجوری بچه بیارم؟
پاشا متفکر گفت:
- مثل بقیه!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- من عمرا بتونم.
لبخندی زد و گفت:
- اصلا هر وقت شما امادگی داشتی خوبه؟
سری تکون دادم و با بسم الله شروع کرد به قران خوندن.
یا شنیدن ایات زیبای قران ارامش گفتم و خوابم برد
آسونگرفتنِازدواجفقطبرایخانوادهی
دخترنیست!پسرهمبایددرخیلیازمسائل مثلچهرهوتحصیلاتو..سطحتوقشرو اونقدریبالانبرهکهدیگهکسیپیدانشه..!🌱⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
اواَگَراَزمَرگمیتَرسید؛
کَفَنَشرادورسَرنِمیپیچید!!⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
خیلیهامیپرسن..؛
کیگفتہ،محجبہهافرشتہان؟!👀🤍
امامعلی‹ع›میفرمایند.؛
| هماناعفیفوپاکدامن،فرشتہای
ازفرشتہهاست| ..(:
#حجاب🧕🏻
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
آرامشۍبرپاستامامنیقینداࢪمکہباز...
بایکتکآنچادرتیکباࢪہطوفآنمیشود!🌷
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
بهوقتمرگماگر،تازهمیکنیدیدار
بههوشباش،کههنگامآنرسید،بیا…🌱
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥️
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز شماره نهم
حتما ببینید و نشر بدید ❤️🙏
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
خدایش اینو خیلی دوست دارم
۱. چند تا بزارم خوب صبور باشین
۲. چه خبره کم نگفتیدها 😑😑
۳. ادیدی بدم ؟؟؟
۴. گروه نه کانال خیلی ممنونم اشتیاق دادی ها
دوست داری ترک کن ولییی
رمان بعدی من پارت نزارم شما خود کشی کردین انقدر جذابه که نمیتونی وسف کنی
۵. گذاشتم ببخشید دیر گذاشتم
۶. چشم حذف کردم اجیم من
۷. این کانال تغیر کلی میکنه گممون نکنی
کاملا میخاد تغیر کنه
حالِدلمانراتکانیبدهحسینجان🖤:)
هممیدانی . . .
هممیبینی . . .
هممیتوانی . . .