eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.2هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
تازه می‌فهمم چرا مشکی‌ست رنگِ چادرت ماه را تاریکی شب اینقدر جذاب کرد:))🌚✨
خوشی و ناخوشی روزگار می‌گذرد . .🌱🤍
‏آخرش من زندگیم رو با جمله «ولش کن بعدا انجامش میدم» نابود می‌کنم!
‌«از قشـﻧگي ه‍اۍزﻧدگۍ(:'»❤🥺
چیزی کم ندارم تا هستی🤍!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر مردی امام حسین منو عوض کردی:))))💔 ممنونم امام حسین بچگیم:)
میگن از اینجا وارد بهشت میشن درسته:)؟!🌴🌙
حالاتمام‌دغدغه‌ام‌این‌شده‌حسین این‌اربعین‌کربلامیبری‌مرا . . ؟! @FADAEI_312_1"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀 🏴🏴🏴🏴
• مُرواریدِ غلتانِ چشمانت ، نابودگرِ دنیایَم شد . . 🧑🏻‍🦯
‹ گرچه‌غم‌بسیاراماشادی‌ازمادورنیست..!🤍'🪴‌ ›‌
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سریع سمتم اومد و روی زانو خم شد و گفت: - چی شد چی شد خوبی؟حالت خوبه؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - نمی دونم. کمکم کرد بلند بشم که با دیدن اطراف سریع کنارش زدم جوری که با پهلو خورد به میله لبه تخت و از درد روی پهلوش خم شد. با ذوق جیغ کشیدم: - اخ جووون ازادی. از در زدم بیرون و با ذوق و شوق اطراف و نگاه کردم. وای خدا چقدر دلم بیرون رو می خواست. با نیش باز عین همین ندید پدید ها اطراف و نگاه می کردم و از در بیمارستان نزدم بیرون بازوم گرفته شد و دیدم محمده. برم گردوند داخل و گفت: - تیر خورده به بازوت نمی دونم چرا عقل ت جا به جاشده! پرستار و صدا زد و توی اتاق بردتم روی تخت نشستم و گفتم: - من می خوام برم بیرون می خوام برم پارک باید منو ببری منو می بری مگه نه؟ سری تکون داد و گفت: - می برمت بزار حالت خوب بشه بازوت چطوره؟ اصلا حواسم به بازوم نبود استین مو زدم بالا باند پیچی بود و حالا که فکر می کنم یکم درد داشت. اما اگه می گفتم درد دارم بیرون نمی بردتم پس گفتم: - خوبم اصلا درد ندارم انگار تیر نخوردم. یکم دقیق نگاهم کرد و گفت: - حالا بگی درد داری هم باز می برمت بیرون نمی خواد دروغ بگی. وا از کجا فهمید؟ پرستار اومد و با دیدن دستم گفت: - وای چیکار کردی اگه سرم رگ تو پاره می کرد چی! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - ارپیچی پیچ پیچی نخودچی . یه جوری نگاهم کرد که انگار کم عقل ام. رو به محمد گفت: - خواهرتون شیرین عقل هستن؟ اخمی کردم و گفتم: - همسرشم. از روی تخت پایین اومدم و سمت محمد رفتم و نشستم روی تخت جفتش و گفتم: - یه چیزی بهش بگو به من میگه شیرین عقل! محمد به من نگاه کرد وگفت: - همسرم شیرین عقل نیست با نمکه! دروغ چرا کلی ذوق کردم. دستامو دور بازوش حلقه کردم خون که از دستم جاری بود روی لباس ش ریخت به درک فعلا احساس من مهمه!والا¡ پرستار چشم غره ای بهم رفت که فکر کردم بابا شو ننه اشو چیزی شو سم خور کردم خودم خبر ندارم. خون و پاک کرد و چسب زد روی دستم و گفت: - به دکتر می گم بیاد! منم گفتم: - وظیفته! با اخم نگاهم کرد و رفت بیرون. محمد با خنده بهم نگاه کرد و گفت: - ولش کن اخه چیکارش داری؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - قشنگ معلوم بود می خواست مخ تو رو بزنه دختره ی پرو. محمد شونه ها مو گرفت و خم کرد روی تخت و پتو رو روم گذاشت و گفت: - من خودم زن دارم به کسی توجه نمی کنم توهم عصبی نشو برات خوب نیست. لبخند نمکی زدم که یه تای ابرو شو بالا داد و سرشو تکون داد یعنی چیه؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - حرفات به دل می شینه قشنگ خر خرم می کنه. اول ش با چشای گرد شده نگاهم کرد و بعد بلند قهقهه زد. نگاه چپی بهش انداختم