eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سعید گفت: - دکترش گفت خیلی بده نزاشت ببینم. سری تکون داد و گفت: - اون دکتر و ما برسی کردیم دو روز بعد اون اتفاق گفتن مرده اما فهمیدیم عمو هات پول که بهش ندادن خلاص ش هم کردن! با این کار هاشون چه شما شکایت بکنید چه نکنید حکم شون اعدامه! سعید سری تکون داد و گفت: - پس خودمونو درگیر کار دادگاه نمی کنیم! سروان سری تکون داد و گفت: - می تونید برید. و بلند گفت: - خانوم علی بخشی! یه پلیس خانوم داخل اومد و سروان گفت: - بچه رو از خانوم تحویل بگرید تحویل بهزیستی بدین! اب دهنمو قورت دادم و اصلا دلم نمی خواست که این بچه رو بهشون بدم. دلم می خواست مال من باشه! خانوم اومد بچه رو ازم گرفت که صدای گریه بچه بلند شد سریع ازش گرفتم ش که ساکت شد و بهم چسبید (اینجا یاد کی افتادید؟ افرین یاد بچگی محمد با زینب)لب زدم: - جناب سروان من می خوام سرپرستی این بچه رو به عهده بگیرم! سروان متعجب گفت: - مطمعن اید؟ سری تکون دادم که گفت: - نباید سابقه زندان داشته باشید! لب زدم: - ندارم . سروان نگاهی به بقیه که با تعجب نگاهم می کردن کرد و گفت: - لطفا شما بیرون باشید. استاد و سعید بیرون رفتن. و سرهنگ گفت: - من اسم شما رو که زدم و برسی کردم حتی توی یکی از عملیات های ما سه سال پیش کمک کردید به پلیس . لب زدم: - بعله درسته! سری تکون داد و گفت: - فقط شما مجرد هستید دیگه درسته؟ سری تکون دادم که گفت: - باید متاهل باشید! با فکری که به سرم خورد گفتم: - اتفاقا من به زودی نامزدی م هست!با یکی از همکار های خودتون. سری تکون داد و گفت: - مبارک باشه کی هستن؟ لب زدم: - سرگرد محمد کیان فر. یه استعلام گرفت و گفت: - اها بعله ایشون که در کارشون خبره هستن!می شناسم ایشون رو البته عکر کنم الان عملیات باشن! سری تکون دادم و گفتم: - بعله همین حالا هم در حال عملیاته اما خوب مخفی الان هم که بیمارستان هستن گفتم که چاقوخوردن می تونن بیان اینجا بعد خوب شدن برای تکمیل کار ها و ما سند ازدواج مونو بیاریم فقط اینکه ایشون اومدن شما نباید لو بدید که ایشون سرگرده! جناب سروان گفت: - اها بعله حتما نگران نباشید من فقط ایشون رو می شناسم پس مشکلی نیست بچه پیش ‌شما باشه من توی پرونده یه ماه مهلت برای شما می نویسم تا سند ازدواج رو بیارید خودم کار های حضانت رو انجام می دم براتون. تشکری کردم و بیرون اومدم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 از اتاق بیرون اومدم سعید و استاد بلند شدن و گفتم: - بریم؟ سعید متعجب نگاهم می کرد و استاد هم همین طور! لب زدم: - بریم خونه حرف می زنیم بچه سردشه! به کوچولو نگاه کردم که توی بغلم اروم گرفته بود و داشت بهم نگاه می کرد. پیشونی شو بوسیدم و انقدر که شیرین و خوشکل بود می خواستم انقدر ببوسمش و بغلش کنم تا بخشی از وجود خودم بشه! استاد پشت رل نشست سعید جلو و من و کوچولویی که حالا مال خودم بود عقب! استاد حرکت کرد و بعد کمی رسیدیم ویلا. پیاده شدیم و داخل رفتیم. سلامی به بقیه کردیم و داخل رفتیم روی مبل نشستم و پسر کوچولو مو روی مبل کنارم گذاشتم زمین. رها و اهو سمتم اومدن و رها به کوچولوم نگاه کرد و گفت: - این بچه مال کیه؟چی شد بقیه اتون کو؟ رها خم شد کوچولو رو بغل کرد که بلند زد زیر گریه. سریع بغلش کردم لباس چسبید بهم و لباس مو توی مشتش گرفت و با لبای برچیده به رها نگاه کرد. رها با چشای گر شده نگاهش کرد و گفت: - لوس! بوسیدمش و گفتم: - کجای پسرم لوسه؟ چشمای رها و اهو گرد شد! رها داد زد: - پسرررررت؟ سری تکون دادم و گفتم: - داد نزن بچه ترسید بشین می گم! نشستن و گفتم: - پدر و مادرش رو کشتن منم می خوام به سرپرستی بگیرمش پیش هیچکس جز من نمی مونه چون من شبیهه مادرشم!فکر می کنه من مادر واقعی شم! اهو متعجب گفت: - شوخی می کنی؟تو هنوز شوهر نکردی بچه می خوای؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره! بدم میاد شوهر کنم ولی بچه دوست دارم . استاد گفت: - اما باید همسر داشته باشی! سری تکون دادم و گفتم: - فکر اونجاشو کردم به موقعه اش می گم. نگاهمو به اهو دوختم و گفتم: - فکر کنم بچه گرسنه اش باشه بزن گوگل ببین مناسب با سن ش چه شیر خشکی خوبه هر چی نیازه سفارش اینترنتی بده! اهو و رها هر دو سری تکون دادن و بعد کمی اهو گفت: - سفارش زدم زود می رسه نزدیکه. سعید نگاهی بهم انداخت و گفت: - از کارت مطمعنی؟ اره ای گفتم که گفت: - خب اسمشو چی می خوای بزاری؟ به کوچولوم نگاه کردم و گفتم: - اوووم یه اسم قشنگ یه اسم ابهت دار فهمیدم امیر ارسلان! همه تبریک گفتن و تشکر کردم. وسایل که رسید اهو با اب جوش اومد و رها هم وسایل پهن کرده بود رو زمین و داشت روشونو می خوند. اهو طبق دستور شیر خشک درست کرد و داد بهم. خواست بزاره دهن امیر ارسلان که گفتم: - نه وایسا. ازش گرفتم و یکم ریختم روی دستم داغ بود هنوز. پایین گذاشتم شیر و گفتم: - نه داغه هنوز دهن امیر ارسلان می سوزه! باشه ای گفت و بقیه وسایل رو رها بهم گفت استفاده اشون به خاطر چیه! لاک شیر رو برداشتم و سمت دهن امیر ارسلان بردم که دهن شو باز کرد و خورد. قلوپ قلوپ می خورد و از اون ور هم پاشو با دستش گرفت بود و بالا میاورد. هم شیر می خواست هم بازی! اخرای شیر خوردن خواب ش برد. اهو یه پتو پهن کرد و گذاشتمش روش و یه پتو انداختم روش. رو به سعید که دریا توی بغلش بود گفتم: - انگار دریا خواب ش میاد ببرش توی یکی از اتاق ها بخوابونش! لب زد: - نه حرکت می کنم سمت تهران هنوز به سجاد و علی هم خبر ندادم. نگران گفتم: - مطمعنی؟خوابت نمیاد؟ نه ای گفت و سعید و راهی کردم. رو به حسن که می خواست بره بیمارستان گفتم: - وایسا منم می خوام بیام.
خیلی وقتام آدما از رو فضولی حالتو میپرسن نه محبت دلتو خوش نکن😄🖤
به هنگام سختی مشو نا امید که ابر سیه بارد آب سفید🤍🌿
نزار که بشم سرگردون .. منو به خودت برگردون :)
" من‌کان‌الله‌ ؛ کان‌الله‌له‍‌ " هرکۍ‌با‌خدا‌باشد‌خدا‌با‌‌اوست🪶🤎 . .
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شده آرزویِ دلم ؛ قدرِ یك نفسِ عمیق ، بشه هم قدم تو بشم مولا جان 💔!
ادم‌باید‌هیچ‌بشه‌تابه‌خدا‌برسه...-!
آنڪہ‌بَرگه‌ٔشهادتش‌امضاشد اول‌چشمانش‌با‌حیاشد ..(:
مهم تا زمانی که بودید.!
روزایی‌که‌شما‌شکست‌میخورید،همون‌روزایین‌که‌شمارو میسازن🧡!