eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق بگو که مشوق حسین باشد اسلام علیک یااباعبداِلله❤️‍🩹✋🏻
قران آرامش قلب❤️❤️
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. یهو گذاشت رفت. دندون قرچه ای کردم و با خشم به رفتن ش نگاه کردم. با سرعت از دانشگاه خارج شدم که بازوم کشیده شد برگشتم ببینم اینبار کیه که دیدم باباست. منتظر موندم ببینم چیکارم داره و گفت: - چی شده دخترم عصبی به نظر میای کی جرعت کرده عصبیت کنه؟ چطور بود به بابا بگم و یه درس حسابی بهش بدم؟ رو به بابا با اشاره نیک سرشت و بهش نشون دادم و گفتم: - اون یه کاری کرد ناراحت بشم می خوام یکم ادب بشه! بابا گفت: - باشه باباجون حلش می کنم برو. سری تکون دادم و سوار ماشین شدم تا یه دوری بزنم . اما نگران ش بودم نکنه بابا زیاده روی بکنه؟ نکنه بهش اسیب بزنن؟ نمی دونم چقدر این طرف اون طرف گشتم و به خودم اومدم دیدم شب شده. گرسنه ام بود حسابی و فکر این پسره هم که چنان مشغولم کرده بود نرفتم خونه. سمت باغ شبستان راه افتادم تا یه چیزی بخورم. قسمت پارکینگ که یه باغ بود و اطراف ش درخت بود پارک کردم . چه تاریکه یه لامپی چیزی! با ریموت در ماشین و قفل کردم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای سوت زدن کسی اومد و با اب و تاب گفت: - عجب لیدی زیبایی!هیکل و که نگم! افتخار یه نیم نگاه می دین؟ رو پاشنه پا چرخیدم دوتا پسر با تیپ مجلسی . با اخم سرتا پاشو برانداز کردم و گفتم: - در بانو بودن من و زیبایی م که شکی نیست ،در بی لیاقت بودن شما برای نگاه من هم شکی نیست شیرفهم شدی؟ برگشتم که برم که جنگی به شالم زد و موهامو کشید. جیغی زدم ولی موهام تو دستش بود و گردن م به شدت به عقب خم شده بود جوری که حس می کردم الان می شکنه. از دردش دلم می خواست زمین و زمان و بهم بدوزم اما حتا مجال جیغ زدن هم بهم نمی داد. کوبیدم به بدنه ماشین که دردم بدتر شد . یهو دستش برداشته شد و از خدا سریع صاف شدم و دوتا دستمو دور گردنم حلقه کردم تا از دردش کم بشه. برگشتم ببینم چی شده که ولم کرده ولی.. خودش بود نیک سرشت! اما اینجا؟ توی تاریکی هم کبودی که زیر چشش بود رو می تونستم بببنم با لب خونی شو که متوجه شدم بابا کاری که گفتم و عملی کرده. با اون دوتا درگیر شد و می زد. اصلا بهش نمی خورد خشن باشه! بهت زده مات مونده بودم و اصلا یادم رفته بود بهش کمک کنم. پامو بلند کردم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم توی کمر همونی که موهامو کشیده بود . فریادی از درد کشید و دو زانو افتاد روی خاک. یکی دیگه هم زدم تو گردن ش که افتاد و چشاش بسته شد. نیک سرت بهت زده به پسره خیره بود حتا توی دعوا هم به من نگاه نمی کرد. ای بابا من زدمش بابا به من نگاه کن. حواسش نبود و یهو اون پسره مشت محکمی زد توی صورتش دقیقا جایی که کبود بود چند لحضه گیج شد و چشم ش بسته شد ولی با اون چشم ش که باز بود یه ضربه محکم زد تو دلش و یه طوری زدم تو گردن ش که بیهوش شد. اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش. درد گردنم داشت دیونه ام می کرد. نشست رو زمین و به در ماشین تیکه داد. یهو دیدم اشکاش ریخت. یعنی انقدر درد داشت؟ به قلم بانو °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم: - خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر. شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد: - با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده. چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش. متعجب گفتم: - آرمان؟ آرمان کیه؟ با صدای بم ی گفت: - شهید آرمان علی وردی . من و چه به شهدا. اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم. خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو. گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم. با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد. نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه. برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود. اما دلم فقط می خواست گریه کنم. نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم. اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم.
یکم که سبک شدم زنگ زدم حراست باغ تا بیان. کلی عـذرخواهی کردن و زنگ زدن پلیس . درد گردنم همین طور داشت بیشتر می شد طوری که به نیک سرشت گفتم: - منو می بری دکتر؟ دردم خیلی شدیده نمی تونم بشینم پشت فرمون. مونده بود قبول کنه یا نه. با خواهش گفتم: - زود باش دارم می میرم از درد. ریموت و دستش دادم و طوری سعی کرد بگیره که دستش به دستم نخوره. رفت که سوار بشه گفتم: - زمین ترک برداشت. چیزی نگفت و با مکث سوار شد. ماشین و دور زدم و خواستم جلو بشینم که گفت: - می شه لطفا عقب بشینین؟ یعنی بهش برنمی خورد عقب بشینم؟ انوقت فکر می کردن رانندمه که! کلا همه چی ش عجیبه! عقب نشستم و بی توجه به اون دراز کشیدم و حرکت کرد. به اینه نگاه کردم بلکه دلم خوش بشه قایمکی از اینه بهم نگاه کنه اما با دقت نگاهش به جلوش بود. یعنی واقا زیبایی من برای اون هیچ ارزشی نداشت؟ به بابا پیام دادم بیاد بیمارستان . با ترمز کردن ماشین نشستم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم. پیاده شدیم. و بابا دم در منتظر بود ما رو که دید بدون توجه به من رفت و یقعه نیک سرشت و گرفت و داد زد: - عوضی بلا سر دختر من میاری اررره؟ نکنه کتک ها کم ت بود می شکمت خودم خاک ت می کنم. وای نه بابا لو داده بود. سرش پایین بود و هیچی نگفت. لب زدم: - بابا اون منو نجات داد. بابا بهت زده برگشت و نگاهم کرد و گفت: - چی؟ یعنی چی؟ شرمنده از اون که فهمیده بود واسه چی کتک خورده لب زدم: - رفتم باغ شبستان غذا بخورم تو پارکینگ دونفر افتادن به جونم اگر نرسیده بود حتما گردن منو می شکستن دردش داره دیونه ام می کنه . بابا یقعه اشو ول کرد و گفت: - بیا. بازم هیچی نگفت و . داخل رفتیم و پرستار گفت توی اتاق..منتظر بمونیم دکتر بیاد. روی یکی از تخت ها نشست و منم تخت بعدی دراز کشیدم. بابا دستی به گردن م زد و گفت: - کی بودن بابا جون؟ فقط به من بگو. چشامو بستم و گفتم: - نمی دونم مزاحمم شده بودن بهش گفتم گم شه از پشت موهامو گرفت و با شدت کشید گردنم داشت از جاش کنده می شد نیک سرشت رسید و از پشت زدش و دوتایی حساب شونو رسیدیم گردنم درد می کنه. به نیک سرشت نگاه کردم که سر به زیر نشسته بود و منتـظر دکتر بود. اون فهمید کار من بوده اما چرا هیچی به روم نیاورد؟ به قلم بانو
-تُویۍ‌بهانہ‌ے‌آن‌ابرها‌ڪہ‌مۍگریند بیاڪہ‌صاف‌شود‌این‌هـواےبارانۍ🚶🏻..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃ما روزه دار ها همه یاد لب تواییم ای تشنه لب تر از همه‌ی‌ تشنه‌ها‌ حسین🥀
https://eitaa.com/bdfyjvvubv باسلام کانالی پر از پروفایل های مذهبی تلگرانه مذهبی رمان های جذاب و قشنگ عاشقانه مذهبی قول میدم خوشتون میاد خوشحال میشم به جمعمون بیاین
"قَدیَصمُتُ‌الإنسانُ‌وَفي‌قَلِبِہ‌آلافُ‌الکلِمَات!" [گاهی‌است‌انسان‌باوجودِهزاران کلمہ‌درقلبش‌سکوت‌می‌کند...✨
ۅټؤۺڋےحــــــآڪــــــݥ ۺـــــهر ڋݪــــــݦ❤️ وتمام✋🏻
حواست‌باشه‌توی‌مهمونی‌خدایه طوری‌رفتارکنی‌که‌آخرش‌ازخداتوقع عیدی‌داشته‌باشی:)✨😉
دل گر یار نبیند جگرش می‌سوزد جگرم سوخت زبس تورا ندیدم
_وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ!؟ +عزیز جان تو دلتو نگاه کن،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای... هیئت‌میخوای... حب‌حسینش‌رومیخوای...(: ازمادرش‌بخواه(:💔
یکم که سبک شدم زنگ زدم حراست باغ تا بیان. کلی عـذرخواهی کردن و زنگ زدن پلیس . درد گردنم همین طور داشت بیشتر می شد طوری که به نیک سرشت گفتم: - منو می بری دکتر؟ دردم خیلی شدیده نمی تونم بشینم پشت فرمون. مونده بود قبول کنه یا نه. با خواهش گفتم: - زود باش دارم می میرم از درد. ریموت و دستش دادم و طوری سعی کرد بگیره که دستش به دستم نخوره. رفت که سوار بشه گفتم: - زمین ترک برداشت. چیزی نگفت و با مکث سوار شد. ماشین و دور زدم و خواستم جلو بشینم که گفت: - می شه لطفا عقب بشینین؟ یعنی بهش برنمی خورد عقب بشینم؟ انوقت فکر می کردن رانندمه که! کلا همه چی ش عجیبه! عقب نشستم و بی توجه به اون دراز کشیدم و حرکت کرد. به اینه نگاه کردم بلکه دلم خوش بشه قایمکی از اینه بهم نگاه کنه اما با دقت نگاهش به جلوش بود. یعنی واقا زیبایی من برای اون هیچ ارزشی نداشت؟ به بابا پیام دادم بیاد بیمارستان . با ترمز کردن ماشین نشستم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم. پیاده شدیم. و بابا دم در منتظر بود ما رو که دید بدون توجه به من رفت و یقعه نیک سرشت و گرفت و داد زد: - عوضی بلا سر دختر من میاری اررره؟ نکنه کتک ها کم ت بود می شکمت خودم خاک ت می کنم. وای نه بابا لو داده بود. سرش پایین بود و هیچی نگفت. لب زدم: - بابا اون منو نجات داد. بابا بهت زده برگشت و نگاهم کرد و گفت: - چی؟ یعنی چی؟ شرمنده از اون که فهمیده بود واسه چی کتک خورده لب زدم: - رفتم باغ شبستان غذا بخورم تو پارکینگ دونفر افتادن به جونم اگر نرسیده بود حتما گردن منو می شکستن دردش داره دیونه ام می کنه . بابا یقعه اشو ول کرد و گفت: - بیا. بازم هیچی نگفت و . داخل رفتیم و پرستار گفت توی اتاق..منتظر بمونیم دکتر بیاد. روی یکی از تخت ها نشست و منم تخت بعدی دراز کشیدم. بابا دستی به گردن م زد و گفت: - کی بودن بابا جون؟ فقط به من بگو. چشامو بستم و گفتم: - نمی دونم مزاحمم شده بودن بهش گفتم گم شه از پشت موهامو گرفت و با شدت کشید گردنم داشت از جاش کنده می شد نیک سرشت رسید و از پشت زدش و دوتایی حساب شونو رسیدیم گردنم درد می کنه. به نیک سرشت نگاه کردم که سر به زیر نشسته بود و منتـظر دکتر بود. اون فهمید کار من بوده اما چرا هیچی به روم نیاورد؟ به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. یهو گذاشت رفت. دندون قرچه ای کردم و با خشم به رفتن ش نگاه کردم. با سرعت از دانشگاه خارج شدم که بازوم کشیده شد برگشتم ببینم اینبار کیه که دیدم باباست. منتظر موندم ببینم چیکارم داره و گفت: - چی شده دخترم عصبی به نظر میای کی جرعت کرده عصبیت کنه؟ چطور بود به بابا بگم و یه درس حسابی بهش بدم؟ رو به بابا با اشاره نیک سرشت و بهش نشون دادم و گفتم: - اون یه کاری کرد ناراحت بشم می خوام یکم ادب بشه! بابا گفت: - باشه باباجون حلش می کنم برو. سری تکون دادم و سوار ماشین شدم تا یه دوری بزنم . اما نگران ش بودم نکنه بابا زیاده روی بکنه؟ نکنه بهش اسیب بزنن؟ نمی دونم چقدر این طرف اون طرف گشتم و به خودم اومدم دیدم شب شده. گرسنه ام بود حسابی و فکر این پسره هم که چنان مشغولم کرده بود نرفتم خونه. سمت باغ شبستان راه افتادم تا یه چیزی بخورم. قسمت پارکینگ که یه باغ بود و اطراف ش درخت بود پارک کردم . چه تاریکه یه لامپی چیزی! با ریموت در ماشین و قفل کردم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای سوت زدن کسی اومد و با اب و تاب گفت: - عجب لیدی زیبایی!هیکل و که نگم! افتخار یه نیم نگاه می دین؟ رو پاشنه پا چرخیدم دوتا پسر با تیپ مجلسی . با اخم سرتا پاشو برانداز کردم و گفتم: - در بانو بودن من و زیبایی م که شکی نیست ،در بی لیاقت بودن شما برای نگاه من هم شکی نیست شیرفهم شدی؟ برگشتم که برم که جنگی به شالم زد و موهامو کشید. جیغی زدم ولی موهام تو دستش بود و گردن م به شدت به عقب خم شده بود جوری که حس می کردم الان می شکنه. از دردش دلم می خواست زمین و زمان و بهم بدوزم اما حتا مجال جیغ زدن هم بهم نمی داد. کوبیدم به بدنه ماشین که دردم بدتر شد . یهو دستش برداشته شد و از خدا سریع صاف شدم و دوتا دستمو دور گردنم حلقه کردم تا از دردش کم بشه. برگشتم ببینم چی شده که ولم کرده ولی.. خودش بود نیک سرشت! اما اینجا؟ توی تاریکی هم کبودی که زیر چشش بود رو می تونستم بببنم با لب خونی شو که متوجه شدم بابا کاری که گفتم و عملی کرده. با اون دوتا درگیر شد و می زد. اصلا بهش نمی خورد خشن باشه! بهت زده مات مونده بودم و اصلا یادم رفته بود بهش کمک کنم. پامو بلند کردم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم توی کمر همونی که موهامو کشیده بود . فریادی از درد کشید و دو زانو افتاد روی خاک. یکی دیگه هم زدم تو گردن ش که افتاد و چشاش بسته شد. نیک سرت بهت زده به پسره خیره بود حتا توی دعوا هم به من نگاه نمی کرد. ای بابا من زدمش بابا به من نگاه کن. حواسش نبود و یهو اون پسره مشت محکمی زد توی صورتش دقیقا جایی که کبود بود چند لحضه گیج شد و چشم ش بسته شد ولی با اون چشم ش که باز بود یه ضربه محکم زد تو دلش و یه طوری زدم تو گردن ش که بیهوش شد. اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش. درد گردنم داشت دیونه ام می کرد. نشست رو زمین و به در ماشین تیکه داد. یهو دیدم اشکاش ریخت. یعنی انقدر درد داشت؟ به قلم بانو °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم: - خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر. شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد: - با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده. چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش. متعجب گفتم: - آرمان؟ آرمان کیه؟ با صدای بم ی گفت: - شهید آرمان علی وردی . من و چه به شهدا. اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم. خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو. گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم. با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد. نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه. برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود. اما دلم فقط می خواست گریه کنم. نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم. اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم.
پسرانه مذهبی پروفیل
- ماخانه‌به‌دوشیم‌غَم‌ِسیلاب‌نداریم.. - ماجزپسرِفاطمه‌ارباب‌نداریم💛️(:
روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا ... ڪی شود با رطب وصل تو افطار ڪنم؟!💔 🌱اللّهم عجّل فرجه و سهّل مخرجه🌱
رمان رمان