فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد قاطع پلیس با فردی که یک خانم تنها را تعقیب میکرد
ای رحمةٌ لِلعالمین، آقای خوبیها
دنیا "رسول الله" می خواند تو را زین پس...
#عید_مبعث 🎊
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت14
#شایان
انقدر که توی زندگیم کلاغ رنگ زده بودن جای قناری بهم دادن که اگر حتی یه فرد خوب هم پیدا می شد فکر می کردم داره نقش بازی می کنه و یه نقشه یا فکری توی سرشه!
ادم های دورت که دو رو و بی ذاب باشن نسبت به بقیه بی اعتماد می شی!
اما تنها چیزی که الان حال مو خوب می کرد خوشحالی و خنده های محمد بود.
خودم زندگی خانزاده ای مزخرفی داشتم و نمی خواستم محمد یه درصد زندگی منو تجربه کنه!
حتی اگه روزی غزال بخواد بره هم نمی تونم بزارم بره چون محمد من با اون خوشه!
باید دنبال راهی بگردم که یه جوری مجبور بشه برای همیشه بمونه و خیال من راحت بشه.
از این همه فکری که توی مخ ام بود سردرد گرفته بودم و دلم می خواست هیچ فکری نباشه تا حداقل یه خواب خوب داشته باشم و باز کابوس نبینم.
#غزال
ساعت 8 بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم.
تو جام نشستم که دیدم ارباب زاده هم چشماش باز شد و روی صندلی خوابیده بود.
هر دو به در نگاه کردیم ارباب زاده تکونی خورد و گفت:
- بیا تو.
عذرا خانم داخل اومد و گفت:
- سلام اقا سلام خانوم شرمنده بیدارتون کردم بزرگ اقا گفتن بیاید صبحونه.
ارباب زاده سری تکون داد و من گفتم:
- چشم ممنون که گفتید.
لبخندی به روم زد و با اجازه ای گفت و درو بست.
از جام بلند شدم سر و وعض ام مرتب بود.
توی روشویی رفتم و ابی به دست و صورتم زدم.
بیرون اومدم روی تخت نشستم و محمد و صدا زدم:
- محمد اقا خوشکل مامان عزیز دلم؟صبح شده بیدار شو.
تکونی خورد و چشماشو باز کرد که گفتم:
- صبح بخیر عشق مامان.
دستاشو بالا اورد دور گردنم حلقه کرد و با چشای بسته گفت:
- سلام مامانی.
همون جور از روی تخت بلند ش کردم که چشماشو باز کرد و رو به باباش گفت:
- سلام بابایی.
ارباب زاده جلو اومد و بوسی روی پیشونی ش کاشت خواست بغلش کنه که گفتم:
- گل پسر اول باید دست و صورت شو بشوره و مسواک بزنه.
سری تکون و داد از بغلم گرفتش و گفت:
- پس ما می ریم مردونه مسواک بزنیم و برگردیم.
با خنده نگاهشون کردم مگه مسواک هم مردونه داشت؟
برای محمد لباس تمیز روی تخت گذاشتم که بیرون اومدن محمد و روی تخت گذاشت لباس هاشو عوض کردم و بعد هم موهاشو شونه کردم.
طبق معمول دستاشو باز کرد که بغلش کردم و هر سه از اتاق بیرون اومدیم.
روی میز صبحونه همه نشسته بودن و فقط انگار ما دیر اومده بودیم.
هر سه سلام کردیم ارباب زاده صندلی من و محمد و عقب کشید نشستیم و خودشم کنار من نشست.
با دیدن نگاه های بقیه روی من نگاهمو به ارباب زاده دوختم و سری تکون دادم که یعنی چیه اونم اشاره کرد بیخیال باشم و خودش شروع به صبحونه خوردن کرد.
منم به حرف ش گوش کردم که محمد گفت:
- من سوپ سبز می خوام.
متعجب گفتم:
- سوپ سبز چیه؟
محمد با اب و تاب گفت:
- یه سوپ هست مامانی توش علف هست سبز می شه بعد یه کرم های دراز خوشمزه ای توشه با اون چیز گرد ها.
به ارباب زاده نگاه کردم و گفتم:
- محمد کرم می خوره؟
ارباب زاده یکم از قهوه اش خورد و گفت:
- منظورش اش رشته است به رشته ها می گه کرم.
اهانی گفتم و رو به محمد گفتم:
- قربونت برم من اونو که نمی شه صبحونه خورد دیر هم اماده می شه اگه تو صبحونه بخوری منم قول می دم تا وقت ناهار برات اماده کنم.
دستشو جلو اورد و گفت:
- قول؟
قول دادم و براش لقمه گرفتم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت15
#غزال
اما بی میل محمد صبحونه می خورد البته اصلا نمی خورد به زور دو تا لقمه رو می جوید و همش می گفت کی می ریم اش رشته درست کنیم.
ارباب زاده گفت:
- محمد بزار خودت و مامانت صبحونه بخورین بعد می گم عذرا خانم درست کنه.
لبای محمد برچیده شد و قهر کرد.
انگار بدجوری هوس کرده بود.
بلند شدم محمد و بغلم کردم و گفتم:
- قهر نکن عزیز دل من الان می ریم باهم درست می کنیم خوبه؟
ارباب زاده نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- عذرا درست می کنه دیگه شما بشینین خطرناکه برین پای اجاق.
لب زدم:
- می خوام محمد ببینه چطور درست می شه خطرناک نیست من مراقبم.
شیدا لقمه ای گرفت و گفت:
- خوبه می بینم جز دایه بودن کلفتی هم بلدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- اشپزی هنر هر خانوم خونه داری هست عزیزم.
ارباب زاده سری برامون تکون داد که هر دو سمت اشپزخونه رفتیم.
محمد و روی صندلی نشوندم و وسایل مورد نیاز رو روی میز چیدم.
بچه ام انقدر هیجان زده شده بود که لبخند از روی لب ش پاک نمی شد و مدام سوال می پرسید این چیه اون چیه
خدمتکار ها هم برای اینکه ما راحت باشیم از در پشتی رفتن توی حیاط پشتی.
حدود نیم ساعتی طول کشید و بعد در قابلمه رو گذاشتم محمد و توی بغلم بلند کردم تا ببینه صورت ش در هم رفت و گفت:
- این که اون نیست.
خندیدم و گفتم:
- خوب این هنوز نپخته بزار بپزه قول می دم عاشقش بشی.
سری تکون داد و رو به قابلمه گفت:.
- توروخدا زود تر پخته شو.
از اشپزخونه بیرون اومدیم اما ارباب زاده رو ندیدم.
برای اینکه محمد سرگرم بشه تا اش زود تر پخته بشه توی حیاط رفتم و همی طور که قدم می زدم برای محمد صحبت می کردم که یهو گفت:
- مامانی دیشب خواب دیدم وقتی شب بود داشتی نماز می خوندی.
بوسه ای روی لپ ش کاشتم و گفتم:
- خواب ندیدی پسر من دیشب داشتم نماز صبح می خوندم تو هم بیدار شدی به لحضه دوباره خوابیدی.
با صدای داد ارباب زاده که از بیرون عمارت می یومد هر دو ترسیدیم.
محمد دستاشو دور گردنم حلقه کرد که گفتم:
- نترس عزیزم چیزی نیست ما رو که دعوا نمی کنه.
ارباب زاده بعد کمی با اعصابی خراب و اخم های در هم که مثل برج زهرمار می موند اومد داخل به من و محمد نگاه کرد یهو داد زد:
- بیرون چیکاررر می کنید برید داخل مه نمی بینید حیاط پر از بادیگارده یالا برید تو.
محمد اروم کنار گوشم گفت:
- بابایی ترسناکه.
سری برای ارباب زاده تکون دادم و سمت عمارت رفتم و گفتم:
- نه عزیزم فقط دعوا کرده اعصاب ش خورد شده.
با سوال محمد تعجب کردم:
- مامانی اعصاب کجای بدن ادمه؟
در سالن و باز کردم و گفتم:
- همه جا عزیزم.
متعجب گفت:
- پس اگه اعصاب بابایی خورد شد شکست چرا بابایی هنوز سالمه؟
خنده ام گرفته بود و اصلا هیچ جوره نمی دونستم چطوری بهش بفهمونم این یه اصطلاحه و واقعا مونده بودم جواب چی بدم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت16
#غزال
توی سالن رفتم داشتم می رفتم سمت اتاق که در باز شد و ارباب زاده بلند گفت:
- غزال محمد تو ماشینم سریع بیاید باید بریم عمارت.
سریع وسایل رو جمع کردم از عذرا خانم هم خداحافظ کردم و توی حیاط عمارت رفتم.
توی ماشین بود سوار شدم اعصاب ش به شدت خورد بود.
محمد ساکت توی بغلم نشست تلفن ش زنگ خورد که سریع برداشت و گفت:
- الو
......
- سریع اون پسره ی عوضی حروم خور رو پیدا می کنید برام از زیر سنگ هم شده باید برام پیداش کنید تا شب پیدا نشه نعشه همه اتونو می ریزم تو چرخ گوشت یه کوبیده معرکه از همتون درست می کنم فهمیدییی؟
با داد اخرش من و محمد چسبیدیم به در.
محمد که منو محکم گرفته بود و حسابی ترسیده بود.
گوشی و قطع کرد که ترسیده گفتم:
- ارباب زاده توروخدا اروم باشید محمد خیلی ترسیده.
داد زد:
- ساکت صدایی از کسی نشنوم.
همه ساکت شدیم فقط صدای نفس های عصبی ارباب زاده بود که توی ماشین می پیچید.
همین که رسیدیم عمارت سریع پیاده شد و سیگاری روشن کرد.
با محمد پیاده شدیم و سریع رفتیم توی عمارت انقدر هول کرده بود اش محمد رو هم نتونستم بیارم.
خواستم بریم توی اتاق محمد که تلفن خونه زنگ خورد محمد و پایین گذاشتم و سمت تلفن رفتم برش داشتم و گفتم:
- بعله بفرماید؟
صدای عذرا خانم پیچید:
- سلام خانوم اش محمد اقا رو نبردین بفرستم ش بیارنش براتون؟
حلال زاده که می گن یعنی همین.
در جواب ش گفتم:
- اره عذرا خانوم دستت درد نکنه.
گوشی و گذاشتم و خواستم برم توی اتاق که ارباب زاده اومد داخل طوری که در به دیوار کوبیده شد و زیر لب با خودش صحبت می کرد:
- یه معتاد موفنگی می خواد سر منو پایین بیاره ادمت می کنم از دست من می خوای فرار کنی حروم زاده!
نگاهی به ما دوتا که داشتیم بهش نگاه می کردیم انداخت و با لحن خشن ش گفت:
- باید بریم شمال بند و بساط نچینین تا من مدارک و بردارم توی ماشین باشید تکرار نمی کنم دیگه سریع اماده بشید.
با صدای ارومی گفتم:
- می خواید ما نیای..
داد کشید:
- گفتم امادههههه شید.
منم دو پا داشتم دو تا هم قرض گرفتم سریع رفتم توی اتاق.
سریع یه سری وسایل برای محمد برداشتم و ساک خودمم که هنوز بازش نکرده بودم برداشتم و بیرون اومدم از اتاق.
همزمان ارباب زاده هم از پله ها اومد پایین نگاهی به ما انداخت انگار چیزی یادش رفت که دوباره رفت بالا.
توی حیاط رفتیم و توی ماشین نشستیم.
ده دقیقه ای گذشت و نیومد.
محمد هم انگار خواب ش می یومد چون ساکت توی بغلم بود و چشاش هی روی هم می رفت با اینکه خواب ش می یومد گفت:
- مامانی سوپ چی؟
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- نمی تونیم بمونیم که این بادیگارده هم نیاوردش اعصاب بابایی هم فعلا خورده می ریم اونجا برات درست می کنم عزیزم.
که همون لحضه بادیگاردی با قابلمه سمت عمارت رفت که در ماشین و باز کردم و صداش کردم:
- اقا لطفا قابلمه رو بدید بهم.
با صدام برگشت اومد جلو و با سری پایین داد بهم و گفت:
- سلام خانوم بفرماید.
گرفتم و گفتم:
- ببخشید بی زحمت می شه برید توی عمارت سه تا کاسه و قاشق برای من بیارید؟
چشاش گشاد شد و گفت:
- یعنی برم داخل عمارت خانوم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله.
مردد گفت:
- چشم خانوم.
رفت و زود برگشت داد بهم و گفت:
- امر دیگه ای نیست خانوم؟
که صدای ارباب زاده هر دوتامونو از جا پروند:
- هووووی مردیکه چی می خوای دم ماشین زرزر می کنی؟
اومد و یقعه اشو گرفت که گفتم:
- ارباب زاده اش محمد و اورد به خدا.
دستشو که بالا برده بود بزنتش پایین اورد و هلش داد عقب و گفت:
- خیلی خب برو
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت17
#غزال
توی ماشین نشست برگشت سمتم و گفت:
- خوش ندارم با بادیگارد ها حرف بزنی تهدید زور تقاضا هر چی می خوای اسم شو بزار بار بعدی که این اتفاق بیفته عواقب ش پای خودت فهمیدی؟
اخه مگه من چی گفتم به اون بادیگارد؟
لب زدم:
- به خدا فقط اش رو اورد و من بهش گفتم بره از داخل قاشق و بشقاب بیاره.
دستشو بالا برد و گفت:
- هیسس من نگفتم چیز بدی گفتی گفتم بدم میاد با مردای دیگه همکلام بشی فهمیدی؟
سری تکون دادم و باشه ی ارومی گفتم.
محمد به هر دوتامون نگاه کرد و با لبای برچیده ای گفت:
- دعوا می کنید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه عزیز دل من حرف می زنیم.
روی یه پام نشوندمش و در قابلمه رو باز کردم براش ریختم بقیه وسایل و گذاشتم عقب.
قاشق و پر کردم و سمت دهن ش بردم با هیجان دهنشو باز کرد و خورد بهش نگاه کردم تا بیینم خوشش اومده یا نه.
یهو دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- واییی مامانیییی خیلی خوشمزه است.
لبخندی زدم و ارباب زاده هم نگاهی بهش انداخت و حرکت کرد.
دو تا کاسه خورد و بعد توی بغلم لم داد و گفت:
- خوابم میاد مامانی قصه بگو.
دستمو دورش حلقه کردم و با اون دستمم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- خوب یکی بود یکی نبود ...
براش قصه تعریف کردم که خیلی زود خواب ش برد.
ارباب زاده زد کنار بهش نگاه کردم بیینم چی شده!
خم شد سمتم محمد و بغل کرد و بعد خم شد روی صندلی عقب خوابوندش.
لب زدم:
- توی ساکم چادرم هست در بیارید بندازید روی محمد هوا سوز داره.
همین کارو کرد بعد نشست و دوباره حرکت کرد.
یکم که گذشت با سوال یهویی ش جا خوردم:
- هر چی بخوای به نام ت می کنم می خوام بشی مادر رسمی محمد.
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
- می شه لطفا این بحث و فعلا کنار بزارید چون من اگه دوباره بگم نه شما عصبانیت الان تونو روی من خالی می کنید.
لب زد:
- سر تو خالی نمی کنم چرا قبول نمی کنی؟همه ارزوشونه جای تو باشن زن من بشن کلی ثروت گیرشون میاد خانومی می کنن توی اون عمارت!
لب مو جویدم و گفتم:
- من مثل بقیه نیستم!شاید اونا با مادیات خوش باشن اما مادیات خونه انچنانی پول و ثروت و طلا و این چیزا منو خوشحال نمی کنه!
نفس شو فوت کرد و گفت:
- اها بعد ویژگی های تو چیه؟
دستامو توی هم گره زدم و گفتم:
- کسی که باهاش ازدواج می کنم مذهبی باشه مهربون باشه خوش اخلاق باشه منم دوست داشته باشه که شما هیچ کدومو نداری!
با مسخرگی گفت:
- عشق و اینا که همش کشکه اما درباره مهربونی خیلی خوب قول می دم باهات مهربون برخورد کنم.
به جلو نگاه کردم و گفتم:
- عشق کشک نیست یعنی شما همسر اول تونو دوست نداشتید که باهاش ازدواج کردید؟
پوزخندی زد و گفت:
- معلومه که نه!من یه خانزاده ام طبق رسم باید با دختر عموم ازدواج می کردم اون موقعه خیلی جوون بودم فکر می کردم مثل این سریال ها با هم عاشقانه زندگی می کنیم اما بعد ازدواج نه من علاقه ای به اون داشتم نه اون به من هیچی مون مثل هم نبود گفتیم بچه باشه همه چی حل می شه البته من گفتم شیدا موافق نبود اما برای اینکه از دست من خلاص بشه و بتونه راحت به گند کاری هاش برسه باردار شد محمد بی مادر بزرگ شد به محمد شیر نمی داد می گفت هیکلم خراب می شه و از این مزخرفات یاد ندارم اصلا بالای سر محمد بوده باشه کل زندگیم دنبال این بودم دایه برای محمد پیدا کنم اما هیچ کدومو محمد دوست نداشت چون مثل مادر باهاش برخورد نمی کردن و از قضا از تو خوشش اومده و من می خوام از خوشی همیشگی باشه برای پسرم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من گفتم که دایه پسرتون می مونم اما همسر شما نمی شم!
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت18
#غزال
با صدایی که عصبی تر شده بود گفت:
- دقیقا چرا؟
منم با عصبانیت گفتم:
- من چطور می تونم همسر کسی بشم که هیچ علاقه ای بهش ندارم؟
گفت:
- شاید علاقه به وجود اومد.
منم گفتم:
- خوب ما می گیم من به شما علاقه مند شدم اما شما که نیستی فردا شاید شما به یکی دیگه علاقه مند شدی راحت منو کنار می زارین.
یکم فکر کرد و گفت:
- من توی محضر توی دفترنامه ازدواج رسمی ثبت می کنم هیچ زنی رو بعد از تو نمی گیرم اگر من زن گرفتم تو می تونی طلاق بگیری خوبه؟
دستمو به سرم گرفتم و گفتم:
- نه بازم جواب من منتفیه.
نفس شو فوت کرد و عصبانیت شو روی پدال گاز خالی کرد.
خیلی زود رسیدیم شمال جلوی یه ویلا که دقیق کنار دریا بود.
ارباب زاده بوقی زد که در توسط بادیگارد ها باز شد و عده ی زیادی بادیگارد اینجا بود.
چه خبره؟
ماشین و نگه داشت و گفت:
- پیاده شو محمدم برو داخل.
سری تکون دادم و پیاده شدم.
در عقب و باز کردم و محمد و بغل کردم و سمت عمارت رفتم.
وقتی خواستم برم داخل شنیدم که یکی از بادیگارد ها گفت:
- ارباب زاده پیداش کردیم.
داخل رفتم و دیگه نفهمیدم چیو گفتن.
محمد و روی مبل خابوندم و خودمم روی مبل نشستم.
کاری نداشتم انجام بدم پس یکم تی وی نگاه کردم اما همش فکرم پیش حرف های ارباب زاده بود.
من واقعا نمی تونستم باهاش ازدواج کنم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
"مَاقَطَعتُرَجآئِیمنکَ . . .🌱"
هرگزریشهامیدمازتوقطعنمیشود🖇♥️:))!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
. 🤍✨.
+یا محمد(ص)!
اقرا بسم ربک الذی خلق
بخوان به نام پروردگارت...؛
عیدمبعثمبروک✨!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
. 🤍✨.
عشقتودرسینهماازازلدیرینتراست
اینمدالمِهرازخورشیدهمزرینتراست
#اشهدانمحمدرسولالله💛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
مــــــاه فرو ماند از جمال محمد ؛
ســـــــرو نباشد به اعتدال محمد 🌗'🤍:)!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
قدر فلڪ را ڪمال و منزلتی نیسٺ
در نظـــــر قدر با ڪمال محمد 🌕'♥️:)))!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
سلام و صلوات بر تو به تعداد دخترانی که از گور رهانیدی❤️🩹✨️"(:
#مبعث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رحمتة للعالمین🫀🤍😍؛
#عید_مبعث✨️