eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
این‌روزها‌از‌انسان‌ها‌به‌جای‌شرافت‌فقط‌شروآفت‌میبینی... _حسین‌پناهی🌱"!
ٱمید‌بستم‌به‌تویی‌که‌ناخودآگاه‌اجابتم‌میکنی؛🌿🤍
میگی آخر زندگی چی میشه ؟! «إِنَّكَ مَیَّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیَّتُونَ» تو می‌میری و آن‌ها نیز خواهند مرد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با حرف ارباب زاده به لباسم نگاه کردم: - لباس ت خونیه زود عوض کن محمد نبینه. سری تکون دادم والا ویلا شدیم که دیدم محمد بغ کرده نشسته روی مبل. با دیدن ما زد زیر گریه و دوید سمتم. خم شدم و بغلش کردم سرشو به سینه ام چسبوندم و گفتم: - جان عزیز دلم چی شده مامانی قربونت برم؟چرا گریه می کنی؟ دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت: - بیدار شدم نبودی تلسیدم.(ترسیدم) موهاشو نوازش کردم و گفتم: - نه قربونت برم من که همیشه پیشتم ترسیدی کجا برم؟ ازم جدا شد و بهم زل زد و گفت: - اون مامانی ها که می یومدن بد بودن تا چند روز می موندن تموم می شد می رفتن ترسیدم تو هم تموم بشه بری. به ارباب زاده نگاه کردم که با لبخند پر از معنایی گفت: - مامانت دیگه قرار نیست بره می خوایم فردا با مامانت بریم ازدواج کنیم همیشه مامان پسرم بمونه. با جیغ از سر ذوق که محمد کشید من و ارباب زاده سمعک لازم شدیم. دوباره محکم بغلم کرد و دستاشو دور گردنم گره زد که گفتم: - قربون ذوق ت برم خفه شد مامانی ها. یهو عقب رفت دستشو جلو اورد که خونی بود. چشاشو خیلی بانمک گشاد و گفت: - مامانی لباست خونیه منم خونی کرد. ترسیده بهم نگاه کرد فکر کرد چیزیم شده! گرفتم ش سمت ارباب زاده و گفتم: - خون نیست که مامانی امم چیزه اها یه ببعی رو کشتن تو حیاط که شب گوشت بخوریم خون ش پاچید روی من. یهو با هیجان گفت: - بریم ببینم بریم ببینم. ارباب زاده گفت: - دیگه جمع ش کردم عزیزم بار بعدی می برمت ببینی. لب زدم: - من برم لباس عوض کنم. هر دو سری تکون دادن ساک و برداشتم و توی اولین اتاق رفتم لباس مو عوض کردم که صدای در اومد: - بعله. ارباب زاده گفت: - می خوایم بریم بازار اماده شو. باشه ای گفتم و چادرمم سرم کردم. اماده که شدم نماز مو خوندم و از اتاق بیرون اومدم. چقدر دلم می خواست وقت داشته باشم و سر نماز یکم با خدا درد و دل کنم بدجور دلم گرفته بود. محمد و ارباب زاده اماده کرد بود محمد بهم نگاه کرد و گفت: - مامانی تو الایش می کنی؟ نفعمیدم چی گفت و گفتم: - چی می کنم؟ ارباب زاده گفت: - ارایش منظورشه. اهانی گفتم و رو به محمد گفتم: - نه عزیزم خوشم نمیاد. دوباره چشاشو گشاد کرد و گفت: - بی الایش هم خیلی خوشکلی خیلی زیاد اون شیدا الایش می کرد هم زشت بود. خنده ام گرفت ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و به زور خنده اشو کنترل کرد. نیم وجبی چه چیزایی می گه! معلوم نیست شیدا باهاش چجور بوده که حتی مامانی هم بهش نمی گه می گه شیدا!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 از ویلا بیرون زدیم محمد دوید و در جلو رو باز کرد. عقب وایساد تا من سوار بشم ای خدا قربون شیرین زبونی هات بشم. نشستم و اومد توی بغلم درو بستم ارباب زاده هم سوار شد. نه به اون اخم و تخم اومدن ش نه به این اروم بودن الانش. اره دیگه همون چیزی که می خواسته شده چرا نباید اروم باشه. باز اشک تو چشام جمع شد که با صدای محمد به خودم اومدم: - مامانی گریه می کنی؟ با سوال ش ارباب زاده هم بهم نگاه کرد و دوباره به جلو نگاه کرد که گفتم: - نه عزیزم خاک رفت تو چشام. محمد گفت: - خاک نیست که مامانی. به خودم تکیه اش دادم و گفتم: - هست ولی ما نمی بینیم. محمد گفت: - ولی من می بینم. لبخندی زدم و گفتم: - خاک و همه می بینم اما خوب یه گرد و غبار کوچیکی هم از خاک همیشه توی هوا هست عزیزم. درست متوجه نشد چی گفتم و بیخیال شد. ارباب زاده نگه داشت محمد به بیرون نگآه کرد و از خوشحالی هووورایی گفت. مرکز بازی سرپوشیده برای بچه ها بود. پیاده شدیم محمد دوید سمت در که گفتم: - مامانی اروم می یوفتی. گوش داد و در باز کردیم رفتیم داخل. ارباب زاده گفت: - محمد و می زاریم اینجا مال رفیقمه امنه مخصوص بچه هاست بعد می برمت خرید. لب زدم: - خرید چی؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: - فکر کنم هر کی زن بگیره قبلش باید ببرش خرید درسته؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - من بار اولمه می خوام ازدواج کنم چیزی نمی دونم. ارباب زاده اخم کرد و گفت: - حساب این کنایه ات رو بعدا می رسم. بعد هم رفت سمت رفیق ش و باهاش دست داد. بفرما همینم کم بود ارباب زاده به عنوان شوهر برام امر و نهی کنه که تکمیل شد.
من همینم ڪہ هستم،نیازے بہ تایید تو نیست.🖤🔪
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مےگفت‌:حاجۍ!وقتۍعاشق‌ِخُداباشے دیگہ‌هیچ‌گناهےبهت‌حال‌نمیدھ:)❤️‍🩹¡🕊" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آرزوی‌محالی‌ست‌اما... کاش‌عاقبت‌مانیزتابوتی‌شودکه‌ پرچم‌سه‌رنگ‌قاب‌آن‌می‌باشد🇮🇷💔!' 🫀🌱.
بی‌عنایات ِخدا ، هیچیم هیچ !
شَرُّ النّاسِ ذو الوَجهَینِ. بدترین مردم انسان دو روست.
خوش‌اخلاقى‌عبادت‌است . - سیدالشهدا
أَلَیْسَ‌اللَّهُ‌بِكَافٍ‌عَبْدَهُ؟
آیا خداوند‌ برای بنده‌اش‌ کافی نیست؟🌱
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_🌱_
بهم گفت : اگہ بدونی امام زمان چقدر دلش برات تنگ شدھ، از خجالت آب می‌شے‌ .. ! ؛🔓"♥️~
. . . !❤️‍🩹:)
- شیطان تر از شیطان ؟ + همان نفسی‌ست که در وجودِ توست . .
مَزَن زَخمِ زبان جُبران ندارد دِلے چون بِشکَنَد دَرمان ندارد ..
مَکُن جانَم قِضاوَت بَنده‌ای را    مکن گِریان، لبِ پُر خَنده‌ای را ..!
- کَیٰٰفَ هِیَ حَیٰٰاتَک؟↓ + صَبٰٰرَ فی صَبٰٰرِ...🚶🏽‍♀️ زندگیت چطور میگذره؟ صبر روی صبر (:"♥️🌱"
تو دنیایی که همه جار میزنن انا کلب الرقیه تو آدمِ رقیه³¹⁵ باش♥️ !
- نوح تویی، روح تویۍ، فاتـح و مفتوح تویی سینھ مشروح تـویی بر درِ اسـرار مرا .^^'🫶🏼💕
||• تمام‌غصہ‌هاےدنیا ࢪامےتوان‌ تنهابایڪ‌جملہ‌تحمل‌ڪࢪد... خدایا!میدانم‌میبینے...♥️'📻'🪖"