+💐ٺوهمانشیشهےعطرگلیـٰاسی،کهفقط
بہدلِحجرهۍعطارۍمنجـٰادارے(:❤️🫶🏼"~"
گردشخـوندرونرگهـٰا؎زندگۍشیرین
اںــتاماریختنانپـٰا؎محبوبشیرینتر..'
◝یا الھے لا ملاذ لی غیرك 🌱؛
پروردگارا ، هیچ آغوشی جز آغوش تو ندارم ࣫͝◟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت122
#غزال
امروز چهلم شیدا بود.
کسی بجز مادرش سر قبرش نبود!
اصلا تشیع جنازه ای در کار نبود!
بی سر و صدا خاک ش کردن.
فقط فرهاد بود که هر روز می یومد و یه فرد قران خون با خودش میاورد تا بلکه از گناه های شیدا اون ور توی اون دنیا کم بشه!
به فرهاد نگاه کردم که کنارم نشسته بود و از دور به قبر شیدا نگاه می کرد.
داداش بیچاره ام!
محمد بهم تکیه داد و گفت:
- مامانی گرمه.
بلند شدم و رو به فرهاد گفتم:
- ما می ریم خونه تو هم میای؟
سری به عنوان نه تکون داد باشه ارومی گفتم و دست محمد و گرفتم از بهشت زهرا که بیرون اومدیم ریموت ماشینی که تازگیا خریده بودم و زدم و درو برای محمد باز کردم.
سوار شد و طبق گفته هام کمربند شو بست.
درو بستم و دور زدم و نشستم.
رانندگی با این بچه تو دلم واقعا سخت بود اما خوب چیکار باید می کردم!
زندگی همیشه سختی های خودشو داشت.
می دونستم الان شایان باز دم در خونه است.
کار هر روز ش بود توی یه 40 روز!
اما من نمی تونستم ساده ازش بگذرم.
هر کاری می کرد تا من و برگردنه!
زنگ می زد می گفت بریم هیت
زنگ می زد می گفت لباس نظامی بسیجی خریدم می خوای ببینیم؟
زنگ می زد می گفت بریم شلمچه؟
زنگ می زد می گفت به خیریه کمک کردم
هر کاری که فکر می کرد من خوشم میاد رو انجام می داد و می یومد بهم می گفت بلکه من نرم شم و برگردم!
این اخری ها هم افتاده بود رو دور قسم دادن.
به عمارت که رسیدیم ریموت در رو زدم و ماشین و بردم داخل.
پیاده شدم که دیدم شایان اومد داخل و ریموت بسته شد.
اشفته تر و شلخته تر از همیشه.
بی توجه سمت محمد رفتم و درو باز کردم که اومد پایین.
سمت شایان رفت و گفت:
- سلام بابایی
شایان بغلش کرد و بوسیدتش.
رو به محمد گفتم:
- من می رم برات غذا گرم کنم مامانی.
با صدای شایان بهش نگاه کردم:
- می شه بگی باید چیکار کنم تا برگردی؟
می شه بگی باید چه خاکی تو سرم کنم تا دلت باهام صاف بشه؟
به خدا هر کاری بگی می کنم بگی بمیر هم می میرم جون بچه هامون بیا برگرد دارم دق می کنم غزال!التماست کنم خوبه؟به کی قسم ت بدم؟ها؟
نمی دونستم بسه شه یا هنوز باید ازش دوری کنم.
رو به محمد گفت:
- تو به مامانت بگو من که هر چی بگم اهمیت نمی ده تو بگو چیکار کنم چیکار کنم مامانت برگرده دوباره پیش هم زندگی کنیم بابایی؟
محمد به من نگاه کرد و گفت:
- مامانی می شه لدفا بریم خونمون بابایی و ببخشی؟بابایی دوشت واله.
دستامو برای محمد باز کردم که از بغل شایان اومد پایین و دوید سمتم خم شدم روی زمین و بغلش کردم و گفتم:
- اره عزیزم چرا نشه هر چی تو بخوای همون می شه!چون تو گفتی من بابایی رو می بخشم و می ریم خونه امون.
اخ جووووونی گفت و شایان شک زده گفت:
- واقعا؟درست می شنوم؟
سری تکون دادم که همون تو حیاط سجده شکر رفت و از خدا تشکر کرد.
ابرویی بالا انداختم!
این دور بودنم خوب مذهبیش کرده بود ها!
سمت مون اومد و گفت:
- به خدا گفتم اگه برگشتی یه نذری مفصل بدم هر سال می خوام با دستپخت خودتت هم باشه مردم بخورن کیف کنن.
لبخندی زدم که گفت:
- بریم دیگه بریم عمارت خودمون همه دارن انتظار تو رو می کشن که کی برمی گردی! انقدر مهربون و خانومی هیچکس نمی تونه ازت دل بکنه.
لب زدم:
- خیلی خب وسایل مو جمع کنم بریم البته پدر و پسر هم باید بهم کمک کنید.
شایان دستشو روی چشم ش گذاشت و گفت:
- چشممممم اصلا شما بشین فقط دستور بده.
با کمک شون وسایل و جمع کردم و گذاشتیم پشت ماشین.
سوار شدیم و شایان حرکت کرد.
توی راه با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- قربونت برم که برگشتی انگار جون دوباره ای بهم دادی.
لبخندی به روش زدم و تا وقتی که برسیم یه ریز قربون صدقه ام رفت!
محمد وسط هاش گفت:
- بابایی پس من چی؟
شایان با خنده گفت:
- اصلا تو گفتی که مامانت برگشت غروب می ریم خرید هم برای نی نی وسایل بخریم هم هر چی شما امر کردی برات بخرم.
محمد اخ جوووونی کشید و از خوشحالی جیغ کشید.
لبخندی به ذوق و شوق ش زدم.
وقتی رسیدیم عمارت همه خدمه توی حیاط بودن.
واقعا تمام مدت به من لطف داشتن!
هیچ بدی من ازشون ندیده بودم.
پیاده شدم و تک تک همه رو بغل کردم لیلا خانوم با گریه گفت:
- خانوم الهی دورتون بگردم این عمارت بدون شما انگار هیچ صفایی نداشت داشتیم دق می کردیم اینجا.
بغلش کردن و گفتم:
- قربونتون برم که انقدر خوب و مهربون این.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت123
#غزال
ازم جدا شد و گفت:
- انشاءالله سایه اتون همیشه بالای سر زندگی تون باشه بالای سر بچه هاتون باشه برین تو خانوم بفرماید.
گوسفندی قربانی کردن و از روی خون ش گذشتیم.
با شایان و محمد رفتیم تو عمارت.
همه چی عوض شده بود و برق می زد.
با چیزی که جلوم قرار گرفت به شایان نگاه کردم:
- الان که منو بخشیدی دستت می کنی دیگه؟
به حلقه نگاه کردم سری تکون دادم و دستمو جلو بردم که اول دستمو بوسید و بعد حلقه رو دستم کرد.
با صدای محمد هر دو خندیدیم:
- واییی چه لمانتیک (رمانتیک)
#پایان
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
شبه عیدی "
عیدی میخاستید وتمام شد
خیلی بد تموم شد میدونم،
اخه تایپش توی وقت مدارس بود اونم توی اوج امتحانات .
ولی بیخیال این ی رمان داریم لشش بدجور دل چسب بمونیدبرامون بخونید تا اوج شیفته اش میشید:))🤌🏼♥️🌱'`•
گردشخـوندرونرگهـٰا؎زندگۍشیرین
اںــتاماریختنانپـٰا؎محبوبشیرینتر..'
◝یا الھے لا ملاذ لی غیرك🌱 ؛
پروردگارا ، هیچ آغوشی جز آغوش تو ندارم ࣫͝◟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
< 🌕♥️ >
- دَࢪ سرم غیࢪ هواۍ تو تَمنایے نیست ៹
بِطَلَب تا ڪِه فقَط سیࢪ نگاهَت بُڪنم°🫀°`
#یٰاضامݧآهو <𓄄🍃>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
< 🌕♥️ >
لُطفِآقـٰآےِخراسـٰآنزِهَـمهبیشتَراَسـتْ>
هَـرزمـٰآناَزدلِپُـردَردِصِـدابَـرخیزَدシ..!•🕊💓•`
#آقاےرئوف{🌱}
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
< 🌕♥️ >
˼هَࢪکَسۍازغَمِ،پَناهِخودبهجایۍمۍبَࢪَد..؛
مَنچوغَمْبینمࢪَوَمشادۍکنٰاندَࢪکوۍِتو࣫͝ . .🧡🫧"¡˹
#جانمرضا 💞^^
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
"سین"مثلہ ... سال ِظھوࢪ(:💙🩵^
عیدِنوروز همه درپیِ دیدارِ هَماَند؛
کاش دیدارِ تو هم سهمِ دلِما میشد ...❤️🩹:))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥️↷تبــریک سال نو🫶🏻👌🏼🥺🖇💝 نۛۅࢪۅزْتٝاެنۛ شَاެد۪۽Ꮺ⨾🎊🌹⋆
"یک گوشه از رواق تو داشتن بس است
ما را همین امام رضا داشتن بس است..!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥️↷تبــریک سال نو🫶🏻👌🏼🥺🖇💝 نۛۅࢪۅزْتٝاެنۛ شَاެد۪۽Ꮺ⨾🎊🌹⋆
گاهی دلم به سمت خدا میبرد مرا
یعنی به آستان رضا میبرد مرا
مثل کبوتری که به پرواز آمدهست
تا کوی دوست، بال دعا میبرد مرا
#صبحتون_امام_رضایی 🌤
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
نۛۅࢪۅزْتٝاެنۛ شَاެد۪۽Ꮺ⨾🎊🌹⋆