علیکم سلام
ممنونم
ممنونم نظره لطفتونه
اون اولین اشتباه راانجام نداده بود شما اگر ناشناس منو دیده بودین این حرفو نمیزدین من اصلا حرفای اونو توی کانالم نمیزارم ولی این یکی حرفشو خیلی قیر قابل تحمل بود چرا برای خودشون چرت میگن
ببخشید من اگر حرف بدی ازتون مغذرت میخام
نه خداببخشه
بازم ممنونم که راهنمای کردین
ولی باشه دیگه اصلا برام مهم نیست ودیگه حرفاشنو نمیزارم توی کانالم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
برین درس بخونید😂
من اگه به خاطر حرف رهبر نبود درس رو کنار میذاشتم
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت36
#ترانه
رفته که گفتن دختر اونا رو نظام کشته و خانواده هاشون تعجب می کردن می گفتن دختر ساده و ساکت من رو چه به اغتشاشات که نظام بیاد بکشش،؟ ولی خوب بازم شبکه های خارجی می گفتن نه نظام خانواده ها رو تحت فشار گذاشته و باز جوونا رو گول می زدن وقتی مهسا امینی توی کما بوده شبکه ی خارجی باهاش مصاحبه می کنن و می گن که درسته دخترت بیماری داشته؟ و اون انکار می کنه و می گه دختر من تاحالا پاش به بیمارستان باز نشده! وقتی توی بیمارستان ازش می پرسن و پرونده های پزشکی شو توی این چند سال نشون می دن می گه: اره خوب داشت ولی خوب شد در صورتی که پزشک ش اینو تعید نمی کنه و پدرش می گن اینطوری که مهسا از هوش رفته توی اداره گشت ارشاد تاحالا اتفاق افتاده بود؟ پدرش گفته اصلا اولین باره و همین سوال و از برادر مهسا امینی پرسیدن و گفت اره دوبار قبلا اینطور شده بود ! بعد ها هم که کومله گفت مهسا یا ژینا که اسم دوم ش بوده ایم تو رمز خواهد شد رمز یعنی چی؟ یعنی اون یه کاره ای بوده و دشمن پروژه کشته سازی رو از کجاها شروع کرده؟ از شهر های مرزی چرا؟ چون اگه شهر های مرزی نیرو هاشون از بین برن یا ضعیف بشه راحت تصرف می شه و وقتی تصرف بشن شهر های مرزی می توننن کشور رو اشغال کنن و همین اتفاقات سال ۲۰۱۰ توی سوریه انجام شده بود! اون سال اومدن گفتن چند تا دانش اموز روی دیوار علیه بشار اسد شعار(رعیس جمهور اون موقعه سوریه) نوشتن و بشاراسد اونا رو شکنجه کرده و همبن باعث شد مردم بریزن تو خیابون و اعتراض کنن چند نفر از مردم توی همین اغتراض ها کشته شدن یعنی همون پروژه کشته سازی! کم کم اعتراض شد اغتشاش راه برای گروهک های تروریستی باز شد مردم دستی دستی خودشون ارتش رو از بین بردن و بعد هم که تروریست ها حمله کردن و جنگ به راه انداختتن و دیگه داشتن کل کشور رو می گرفتن بعدا مردم فهمیدن چی کار کردن! و اینکه معلوم شد اون دانش اموز هایی که گفتن شکنجه داده بشاراحسد اصلا وجود نداشته دروغ بوده! و دشمن های ما دقیقا اومدن همین بلا رو سر ایران بیارن
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت37
#ترانه
با شنیدن حرف هاش فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام!
ولی خوشحال شدم حداقل توی اغتشاشات دستی نداشتم و با اینکه خیلی ها می گفتن شرکت کنم نرفته بودم.
احساس می کردم خیلی چیزای جدیدی یاد گرفتم.
مهدی گفت:
- توی این اغتشاشات به همین دخترایی که گول خوردن و رفتن دست درازی شده دختر ۱۷ ساله توی اغتشاشات با یه گروه اشنا می شه می ره یه هفته نمیاد و مادرش اتفاقی می فهمه بعله دخترش حامله است و حالا دمبال پدر بچه است! حتا نمی تونه بره از کی شکایت کنه توی همین اغتشاشات کلی ارزش زن و اوردن پایین اخه این بی دین و ایمان ها رو چه به ارزش زن یا یه مشت بی دین و ایمان ان یا یه مشت جوون نادون که بلد نیستن شلوار شونو بکشن بالا! همه و همه رو گول زدن.
سری تکون دادم و خواستم لب باز کنم در باز شد و فاطمه و محسن و برادرش اومدن داخل.
دست شون گل وشرینی و اینه و یه چادر سفید و حلقه بود.
متعجب نگاه شون کردم با تبریک تبریک جلو اومدن و متعجب گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
فاطمه با خنده گفت:
- می خوایم مراسم براتون برگزار کنیم دیگه.
متعجب گفتم:
- عقد که نمی خوایم انجام بدیم یه صیغه اشت دیگه.
مهدی گفت:
- همون صیغه هم خشک و خالی نمی شه که!
لبخندی زدم پس کار خودش بود.
فاطمه چادر سفید و همون طور انداخت رو سرم اینه رو هم گذاشت رو دل مهدی که روبروی چهره امون باشه گل و داد مهدی تا بعد بده به من.
حلقه ها رو هم باز کرد وگذاشت روی سینه مهدی.
مهدی گفت:
- بعله دیگه من شدم میز اصلا فکر نکنید من بیمارم.
خندیدم .
فاطمه گفت:
- بخوای اعتراض کنی زن بهت نمی دیما باید تنها بمونی.
مهدی با دستش زیپ روی دهن ش کشید که محسن گفت:
- ای بیچاره.
دوباره همه خندیدیم.
برادر محسن یه کاغد و قلم اورد و گفت:
- خوب اقا داماد چی مهر عروس خانوم می کنی؟
مهدی گفت:
- هر چی خودشون بخوان.
یکم فکر کردم و گفتم:
- هر چی مهدی بگه نمی دونم چیزی به ذهن ام نمیاد.
سری تکون دادن و محسن صیغه رو خوند و من و مهدی هم بعله رو دادیم حلقه هامونم دست هم کردیم و بلخره مال هم شده بودیم.
اونم کجا توی بیمارستان!
فاطمه هم چند تا عکس یادگاری گرفت.
شرینی رو هم باز کردیم و هر کی میومد و قضیه رو می فهمید کلی بهمون می خندید.
محسن و برادرش کار داشتن و رفتن فاطمه هم حسابی خسته شده بود و اخر شب بود هی چرتک می زد
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت38
#ترانه
رو به فاطمه گفتم:
- برو خونه بخواب خیلی خسته ای.
سری تکون داد و گفت:
- نه تنهایی.
لب زدم:
- اشکال نداره برو خونه خودم پیش مهدی می مونم هم شام بدی به شوهر و برادر شوهرت.
سری تکون داد و از من و مهدی خداحافظ ی کرد و رفت.
یه چیزی این وسط عجیب بود!
اونم اینکه انگار فاطمه و بقیه براشون این حالت مهدی عادی بود.
انگار که بار اول ش نیست.
به مهدی زل زدم و با نگاه ام سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
حالا دیگه این چشا مال خودم بود و توی حسرت نگاه ش نبودم.
با صداش به خودم:
- ترانه چیزی می خوای بپرسی؟
بلخره مفرد صدام کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
- رفتار فاطمه و محسن و برادر محسن عجیبه! انگار که بار اول شون نیست تو رو اینطور می بینن.
دستشو دراز کرد سمتم و دستمو توی دست ش گذاشتم اروم دستمو گرفت و گفت:
- تو باید خیلی قوی باشی.
متعجب گفتم:
- چرا؟
لب زد:
- چون من زیاد از این اتفاقات برام پیش میاد درسته درست حدس زدی بار اولم نیست .
ته دلم خالی شد و ترس ورم داشت.
متعجب گفتم:
- یعنی چی؟!
خندید و گفت:
- بابا تو که ترسو نبودی .
ترسیده و با استرس گفتم:
- من از چیزی نمی ترسم از این می ترسم تورو از دست بدم.
یهو ساکت شد.
زل زده بود بهم و نمی دونم توی چشام دمبال چی می گشت!
با ارامش خاصی گفت:
- ببین عزیزم ما همه یه روزی می ریم خوش به سعادت اونی که شهید بره حالا نمی خوام راجب ش الان صحبت کنیم فقط بدون من دشمن های زیادی دارم قبلا باید مراقب خودم می بودم اما الان توهم هستی باید خوب از خودت مراقبت کنی هر جا خواستی بری به من از قبل بگی .
سری تکون دادم .
مهدی خیلی زود خواب ش برد و وقتی کامل مطمعن شدم خوابه.
اروم از اتاق خارج شدم به پرستار سپردم مراقب ش باشه تا برگردم.
یه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه.
هوا تاریک بود و کسی اون اطراف نبود.
با کلید یدکی که قبلا از سرایدار کش رفته بودن بچه و بهم رسونده بودن در کوچیک پشتی رو اروم باز کردم.
کسی توی حیاط خونه سرایدار نبود.
پاورچین پاورچین اومدم برم از اون در وارد دانشگاه شم که صدای در اومد.
سریع پریدم مشت تانک ابی رنگ که مخزن اب بود.
سرایدار بود رفت تا دستشویی و برگشت رفت تو.
وقتی مطمعن شدم سریع رفتم و تو.
ماسک مو بالا کشیدم و مقنعه امو تا حد امکان کشیدم جلو تا دوربین ها اگر گرفتن معلوم نباشم.
از توی تاریکی ها رفتم سمت سالن و در رو با کلید باز کردم.