°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت38
#ترانه
رو به فاطمه گفتم:
- برو خونه بخواب خیلی خسته ای.
سری تکون داد و گفت:
- نه تنهایی.
لب زدم:
- اشکال نداره برو خونه خودم پیش مهدی می مونم هم شام بدی به شوهر و برادر شوهرت.
سری تکون داد و از من و مهدی خداحافظ ی کرد و رفت.
یه چیزی این وسط عجیب بود!
اونم اینکه انگار فاطمه و بقیه براشون این حالت مهدی عادی بود.
انگار که بار اول ش نیست.
به مهدی زل زدم و با نگاه ام سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
حالا دیگه این چشا مال خودم بود و توی حسرت نگاه ش نبودم.
با صداش به خودم:
- ترانه چیزی می خوای بپرسی؟
بلخره مفرد صدام کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
- رفتار فاطمه و محسن و برادر محسن عجیبه! انگار که بار اول شون نیست تو رو اینطور می بینن.
دستشو دراز کرد سمتم و دستمو توی دست ش گذاشتم اروم دستمو گرفت و گفت:
- تو باید خیلی قوی باشی.
متعجب گفتم:
- چرا؟
لب زد:
- چون من زیاد از این اتفاقات برام پیش میاد درسته درست حدس زدی بار اولم نیست .
ته دلم خالی شد و ترس ورم داشت.
متعجب گفتم:
- یعنی چی؟!
خندید و گفت:
- بابا تو که ترسو نبودی .
ترسیده و با استرس گفتم:
- من از چیزی نمی ترسم از این می ترسم تورو از دست بدم.
یهو ساکت شد.
زل زده بود بهم و نمی دونم توی چشام دمبال چی می گشت!
با ارامش خاصی گفت:
- ببین عزیزم ما همه یه روزی می ریم خوش به سعادت اونی که شهید بره حالا نمی خوام راجب ش الان صحبت کنیم فقط بدون من دشمن های زیادی دارم قبلا باید مراقب خودم می بودم اما الان توهم هستی باید خوب از خودت مراقبت کنی هر جا خواستی بری به من از قبل بگی .
سری تکون دادم .
مهدی خیلی زود خواب ش برد و وقتی کامل مطمعن شدم خوابه.
اروم از اتاق خارج شدم به پرستار سپردم مراقب ش باشه تا برگردم.
یه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه.
هوا تاریک بود و کسی اون اطراف نبود.
با کلید یدکی که قبلا از سرایدار کش رفته بودن بچه و بهم رسونده بودن در کوچیک پشتی رو اروم باز کردم.
کسی توی حیاط خونه سرایدار نبود.
پاورچین پاورچین اومدم برم از اون در وارد دانشگاه شم که صدای در اومد.
سریع پریدم مشت تانک ابی رنگ که مخزن اب بود.
سرایدار بود رفت تا دستشویی و برگشت رفت تو.
وقتی مطمعن شدم سریع رفتم و تو.
ماسک مو بالا کشیدم و مقنعه امو تا حد امکان کشیدم جلو تا دوربین ها اگر گرفتن معلوم نباشم.
از توی تاریکی ها رفتم سمت سالن و در رو با کلید باز کردم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت38
#یاس
سرم بهم وصل کرد و مسکن توی سرم تزریق کرد که اروم گرفتم.
پرونده امو برسی کرد و گفت:
- اقا پاشا من انقدر به خانوم تون مسکن زدم واقعا دیگه بدن ش ضعیفه نمی شه زد! باید قوی تر بشن اگر تقویت بشن دردشون هم کمتر می شه!
پاشا سری تکون داد و گفت:
- چشم حتما.
دکتر پاشا رو فرستاد بره یه سری پماد و دارو تقویتی بگیره.
یکم با سرمم ور رفت و نبظ مو گرفت و با مهربونی گفت:
- دادگاه ت چی شد عزیزم؟ بخشیدیش؟
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- گفت 6 ماه با هم زندگی کنیم اگر باز اذیتم کرد طلاق بگیرم پاشا قول داده درست بشه .
دکتر سری تکون داد و گفت:
- انشاءالله درست بشه و دفعه بعدی که اومدین بیمارستان برای زایمان بچه اتون باشه.
از حرف ش کم مونده بود شاخ در بیارم و گفتم:
- بچه؟
با خنده سر تکون داد که گفتم:
- بعید می دونم با این بدن ضعیفی که دارم بتونم بچه رو نگه دارم.
دکتر گفت:
- توی این موقعیت که نه باید تقویت بشی ولی خوب خیلی بود ضعیف تر از تو تونستن از همین الان باید به فکر خودت باشی عزیز من باید مراقب سلامتی ت باشی گلکم.
سری تکون دادم و گفتم:
- چشم حتما.
دستمو توی دستش گرفت و گفت :
- تو که مذهبی هستی باید بدونی اگه از عمد به خودت اسیب بزنی و چیزی نخوری و مریض بشی گناهه!
سر تکون دادم و گفتم:
- قول می دم به خودم برسم فقط این کبودی روی صورتم!
لبخند زنان گفت:
- نگران نباش یه پماد نوشتم بیاره یه هفته مرتب بزن به هفته دوم نکشیده می شه صورتت مثل روز اول!
لب زدم:
- خداکنه واقعا با این صورت خجالت می کشم برم بیرون.
پاشا رسید و بعد سفارش روش مصرف دارو ها خانوم دکتر رفت.
پاشا هم یه لیست بلند بالا که چه ساعتی چی بهم بده و چه دارویی چقد مال چه ساعتیه نوشت زد کنار تخت .
لباساشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید استین هاشو بالا زد و رفت تو اشپزخونه.
حدود نیم ساعتی طول کشید که برگشت .
میوه و اجیل و نون خامه ای و پسته اورده بود.
ابرویی بالا انداختم که اول از همه نون خامه ای رو برداشت داد دستم گازی زدم و به خودش هم اشاره کردم بخوره.
چشم ی گفت و انگار منتظر بود من بهش بگم.
مرحله بعدی اجیل خوردیم و گفت:
- پروژکتور زدم تو اتاق چه فیلمی بیینیم؟
عه چرا ندیده بودم اما خوب درد نزاشته بود.
یکم فکر کردم و گفتم:
- فیلم اخراجی های 1 و2.
چشم ی گفت و گذاشت.
با دیدن فیلم قدیمی حس کردم ضد حال خورد اما انقدر باحال بود مهو فیلم شده بود و کلی به سلیقه ام احسند گفت.
توی این فیلم مجید مذهبی شده بود و می خواستم در واقعه یه تاثیراتی روی پاشا بزاره.
و دقیقا هم شد اخر فیلم همش داشت فکر می کرد و گفت:
- می گم یاس از جبهه چی می دونی؟ از سوریه و عراق چی؟
خیلی از سوال ش خوشحال شدم و با اب و تاب شروع کردم براش حرف زدن:
- خوب می دونی وقتی جنگل عراق به ما تحمیل شد ما هیچی نداشتیم! یه کشور که تازه ظلم و بیرون کرده بود و منافقین که توی کشور پراکنده بودن مثل رجوی واقعا کشور بهم ریخته بود.
پاشا یکم فکر کرد و گفت:
- مریم رجوی همین زنه که الان داره می گه زن زندگی ازادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- همین که داره می گه کلی دختر و کشته خیلی دختر توی پادگان ش خودکشی کردن از دستش حتا یه بچه رو از شکم مادرش بیرون کشیدن روده هاشو دور گردن ش پیچیدن توی کتاب پنجره چوبی خوندم که وقتی یه منطقه رو محاصره کرده بودن یه فرد نظامی که با خانوم ش داره می رفته برای کمک گرفتن شون مرده رو که انقدر شکنجه دادن شهید شده بود و به بدترین شکل ممکن به خانوم ش تجاوز کرده بودند و جون داده بود و با وعضیت خیلی بدی کنار جاده پیکر شونو پیدا کردند جونای الان دخترای الان خام دروغ های اینا شدن فقط رسانه اینا رو بزرگ کرده و گرنه به ادم های پست کثیفی هست! خدا می دونه چند نفر و کشتن! پیر و جوون ما هم رفته بودن جنگ برای اینکه پای اون بعثی های نامرد به کشور مون باز نشه! کسی شون جرعت نکنه دست ش به چادر ما برسه! همه شهدا به چادر توصیه کردند چون ما ناموس اونا هستیم و خیلی برای یه مرد سخته دار و ندار ناموس ش به تاراج بره
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت38
#زینب
علی سری تکون داد و دستمو میون دست ش گرفت و گفت:
- خواهرم من که می دونم تو کاری رو می کنی که به صلاح باشه!من باورت دارم و همیشه پشتمم نگران نباش با کسی قراره ازدواج کنی که اونم مثل خودته و من خیلی دوسش دارم پس اصلا نگران نباش!
لبخندی زدم که محمد و از کمیل گرفت و بغل کرد.
محمد نگاهش کرد و لباش برچیده شد اماده گریه کردن.
علی از جیب ش شکلات در اورد و گرفت جلوی محمد.
محمد به شکلات نگاه کرد دوباره به علی و زد زیر گریه.
علی گذاشتش توی بۼلم و گفت:
- عجب پسر مامانی داری تو نمی شه بغلش کرد که عه عه بهش شکلات دادما.
خندیدم و محمد و بغل کردم و گفتم:
- علی پسرم هنوز ۸ ماهشه خوب.
خندید و سری تکون داد.
من رفتم پیش مامان اینا و محمد و خوابوندم.
مامان همون طور که با خاله محمد حرف می زد روبهم گفت:
- زینب برو از دختر فاطمه خانم خمیر رو بگیر بیار نون بپرم.
سری تکون دادم و چادرم و سرم کردم از در زدم بیرون و کمیل و علی و ندیدم!حتما رفتن پایگاه.
حدود ۲۰ دقیقه ای طول کشید تا رفتم و اومدم.
چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود.
خواستم برم تو که دیدم احسان دوست سهند دم در خونه است و با دیدن من گفت:
- سلام زینب خانوم می شه به سهند بگید بیاد؟
متعجب گفتم:
- مگه سهند اینجاست؟
سری تکون داد و بلند مامانو صدا کردم که صداشون از توی باغ اومد و گفت:
- جانم زینب.
گفتم:
- سهند اینجاست؟
مامان نه ای گفت!
رو به احسان گفتم:
- گفتم که سهند اینجا نیست.
تعجب کرد و سری تکون داد و رفت.
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو درو بستم.
خمیر توی سینی گذاشتم و رفتم به محمد سر بزنم.
در اتاق و باز کردم که دیدم نیست.
حتما با مامان اینا تو باغه ولی چطور گریه نکرده؟
توی باغ رفتم که دیدم محمد دستشون نیست.
لب زدم:
- مامان محمد کو؟
مامان گفت:
- تو خونه خوابه مادر.
یا امام حسینی گفتم و دوباره با دو برگشتم توی خونه نبود که نبود.
بلند بلند صداش کردم اما هیچ.
مامان و بقیه سریع همه جا رو گشتن اثری ازش نبود.
انقدر گشتم خونه رو انگار داشتم دور خودم می گشتم جیغ می کشیدم و محند محمد می کردم.
نبود که نبود.
در به شدت زده شد و با فکر اینکه محمده مثل جنون گرفته ها دویدم سمت در و بازش کردم اما همسایه ها بودن جیغی کشیدم و دوستی توی سر خودم زدم.
همون جلوی در روی زمین نشستم و گریه می کردم.
بقیه اومدن داخل و تند تند همه جا رو می گشتن.
بلند شدم رفتم تو کوچه با دیدن علی و کمیل از سریع بقیه رو کنار زدم دویدم سمت شون :
- کمیل کمیل بچه ام نیست کمیل محمد ام نیست وای خدا.
دو زانو افتادم و درد بدی توی زانو هام پیچید.
کمیل خیز برداشت سمتم و سریع جلوم نشست و گفت:
- چی شده یاخدا زخمی نشده باشی.
هق زدم و نالیدم:
- محمدمو می خوام کمیل بچه امو نیست رو خدا پیداش کن کمیل
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت38
#باران
نگاهمو دوباره به امیرعلی دوختم و رو به اقاخان گفتم:
- خان بهتر نیست رایان خان برن استراحت کنن؟مگه از سلامتی ایشون چیزی واجب تر وجود داره؟
اقاخان سری تکون داد و گفت:
- درسته برید بالا.
بلند شدم و دست امیرعلی رو گرفتم با قدم های اروم که مثلا نشون بده حالش مساعد نیست راه افتاد اما واقعا همه وزن شو انداخته بود روی دست من با صدای ارومی گفتم:
- امیرعلی چقدر سنگینی بابا همه وزن تو انداختی رو من تمام شد نمایش.
توی سالن رسیدیم که یهو امیرعلی پخش زمین شد و از هوش رفت.
چشمام گرد شد.
نقشه تمام شده بود چرا افتاد؟
نکنه واقعا بازی ش گرفته؟
نشستم و تکون ش دادم واقعا بیهوش شده بود!
جیغ بلندی کشیدم که همه سمت ما دویدن و دور امیرعلی حلقه زدن.
پسرا سریع امیرعلی رو بلند کردن بردن توی اتاق و جیغ کشیدم:
- زنگ بزنید دکتر بیاد چرا وایسادیییین.
مهمون های اقا بزرگ با تعجب به من نگاه می کردن و همه چیز بهم ریخته بود.
تند تند توی سالن راه می رفتم و هر چی خدمتکار ها می گفتن بشینم فایده ای نداشت.
چرا امیرعلی اینجوری شد؟خدایا.
بلاخره دکتر خانوادگی اقاخان بیرون اومد سریع سمت ش رفتم و گفتم:
- چی شد؟همسرم چش شده؟
نگاهی به همه که منتظر بودن انداخت و گفت:
- ایشون مسموم شدن خداروشکر زود بنده رو خبرکردید من دارو به ایشون دادم و بالا اوردن هر انچه که خورده بودن و الا..
حس کردم سرم سنگین شده و نمی شنوم!
سقوط کردم روی زمین که خدمتکار ها دویدن سمتم و به یکی شون تکیه دادم.
دکتر سریع نشست و نبظ مو گرفت و گفت:
- فشار شون افتاده یه اب قند بیارین.
مامان سریع اورد و گرفت جلوی صورتم.
با خشم زدم زیر لیوان و گفتم:
- برو کنار به من دست نزن.
مامان ترسیده از جلوم پاشد که در اتاق باز شد و دستیار دکتر اومد بیرون و گفت:
- همسر ارباب زاده کی هستن؟
لب زدم:
- من.
نگاهشو به من دوخت و گفت:
- دارن صداتون می کنن لطفا بهشون بگید استراحت کنن خیلی زود خوب می شن.
با کمک خدمتکار ها بلند شدم جلوی لباسمو بالا گرفتم و داخل رفتم درو بستم و به امیرعلی که چشاش بسته بود و روی تخت بود نگاه کردم.
یه سرم هم بهش وصل بود.
سمت ش رفتم و روی تخت نشستم.
سر و صورت ش عرق کرده بود یه دستمال برداشتم و به سر و صورت ش کشیدم که چشماشو باز کرد و نگاهم کرد.
نگاهم توی نگاه ش قفل شد و نمی دونم چقدر طول کشید که اون گفت:
- ...
انقدر گیج شده بودم و هنوز داشتم نگاهش می کردم که نفهمیدم چی گفت و لب زدم:
- چی؟
گفت:
- هارد ها رو برداشتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره نگران نباش تو بخواب دکتر گفت تا فردا حالت خوب می شه.
چشاشو بست و گفت:
- حواست به هارد ها باشه باران و اینکه..
نفسی تازه کرد و گفت:.
- ممنون که هستی.
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش می کنم.
کم کم خواب ش برد و سرم که تمام کرد درش اوردم خودم پتو رو روش کشیدم و گذاشتم راحت بخوابه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت38
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه با محمد میایم.
سری تکون داد و گفت:
- خسته ام بریم بخوابیم.
لب زدم:
- برین منم میز و جمع می کنم.
بلند شد و گفت:
- نه ولش کن بیا.
از اشپزخونه بیرون اومدیم داشتم می رفتم سمت اتاقم که شایان صدام کرد:
- کجا؟
برگشتم روی پله ها وایساده بود و سوالی نگاهم می کرد متعجب گفتم:
- توی اتاقم!
ابرویی بالا انداخت و اخم کرد و گفت:
- فکر نمی کنم زن و شوهرا دو تا اتاق داشته باشن معمولا یکی دارن.
سرمو پایین انداختم و خجالت کشیدم.
من هنوز اونو یه فردی می دیدم که اومدم پیشش کار کنم نه شوهر!
لب زدم:
- بزاز امشب و توی اتاق خودم بمونم.
اخم ش بیشتر شد و گفت:
- برو بالا.
نگاهی به اتاق محمد انداختم و گفتم:
- ولی محمد تنهاست اتاق ش هم پایینه نگرانم.
راه افتاد سمت بالا و گفت:
- بیا.
دنبال ش راه افتادم و از پله ها رفتم بالا.
4 تا اتاق طبقه بالا بود.
در اولی رو باز کرد و رفت داخل.
منم پشت سرش داخل رفتم و درو بستم.
اتاق خیلی بزرگی بود با دکوراسیون کرم و ابی نفتی!
دکوراسیون خاصی بود و تا حالا جایی ندیده بودم.
این که سرویس خواب داره چرا می خواد عوضش کنه؟
یه ال ای دی خیلی بزرگ داشت اتاق ش که واقعا بزرگ بود سینمایی بود برای خودش.
روی تخت نشست و روشن ش کرد چند تا دکمه زد که دیدم اتاق محمد معلوم بود.
پس دوربین داشت اونجا!
روی تخت کنارش نشستم و به محمد که خواب بود نگاه کردم.
لب زدم:
- می شه اتاق محمد ام بیاریم بالا؟کنار این اتاق؟
سری تکون داد و دراز کشید چشماشو بست و گفت:
- هر کاری دوست داری بکن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت38
#سارینا
اگر دستمو گرفته بود پخش زمین می شدم.
درد بدی داشت و گیج کننده.
گردن مو گرفت و نزدیک گوشش برد:
- حالا چقلی می کنی اره؟ نشونت می دم .
سمت پله ها رفت که جیغ کشیدم اما مگه توی اون همهمه کسی صدای منو و می شنید؟
انقدر همه مست بودن تو حال خودشون نبودن.
خنده ی عصبی به حالم کرد و گفت:
- اخی نازی اگه دوست داری بازم جیغ بکش!
خودمو عقب کشیدم که فشاری عین روانی ها به مچ دستم اورد که از دردش اشکام روی گونه ام ریخت و از ته دل جیغ کشیدم.
دستمو ول کرد و تو دهنی محکمی بهم زد که دو سه تا پله رو افتادم و اییی گفتم.
اومدم فرار کنم اما پاشو گذاشت روی تور لباسم که به پشت افتادم از پشت یقعه ی لباس مو گرفت و همون جور کشید جیغ می زدم و به دست ش چنگ می زدم اما ذره ای انگار حس نمی کرد.
پرتم کرد که با وحشت بلند شدم و عقب عقب رفتم با قدم های مرموز و ترسناک ش جلو اومد و گفت:
- با زبون خوش بگو از طرف کی اومدی دختر جون!
هق زدم:
- هیچکس مردک عوضی روانی زورت به کوچیک تر خودت رسیده؟
خنده عصبی کرد و خیز برداشت سمتم که سریع دویدم وسط راه دنباله ی لبامو گرفت و کشید که محکم افتادم زمین .
صدای آژیر تو کل ساختمون بلند شد نکنه جایی اتیش گرفته؟ همهمه بالا رفته بود اما این چشاش دو کاسه خون شده بود و پاشو محکم بلند کرد بکوبه تو صورتم که جا خالی دادم و سریع بلند شدم.
محکم چسبوندم به دیوار و دستاشو دور گلوم فشار داد:
- می کشمت دختره ی جاسوس نشونت می دن عواقب جاسوسی چیه!
به صورت و یقعه اش چنگ می زدم اما فایده ای نداشت با پام محکم ضربه ای بهش زدم که وحشی گفت و عقب رفت.
تند تند نفس کشیدم و عقب عقب رفتم و که پام رفت روی لباسم و افتادم جلو اومد و اصلحه اشو دراورد خواست بزنه که چند تا تیر خورد سمت ش جیغی کشیدم و سرمو بین دستام قایم کردم.
حس کردم خیس شدم.
چشم باز کردم تیر خورده بود توی دستش و خون ش ریخته بود روی لباسم.
دستشو با درد فشرد و نگاه تحدید واری بهم انداخت و فرار کرد.
بهت زده نگاهی به خودم انداختم به راه پله نگاه کردم ببینم فرشته نجات ام کیه که با دیدن سامیار شکه چشای اشکی مو بهم دوختم.
با دهن باز بهم نگاه کرد.
پلیس ها بالا اومد و سامیار با گام های بلند خودشو بهم رسوند و فریادش اسمون و پر کرد:
- تو اینجآاااا چیکار می کنیییییی؟
هق زدم و سری به عنوان نمی دونم تکون دادم.
بازمو کشید و بلندم کرد و رو به یکی گفت:
- همه جا رو بگردید کامل.
پایین رفتیم و از بقیه بقیه و معمورها گذشت و داد کشید که تن ام لرزید:
- ماشین کجاستتتت؟
به پارکینگ اشاره کردم کیف مو کشبد و کلید و براشت کیف و پرت کرد تو بغلم.
انقدر وحشت زده بودم از اتفاق افتاده و صورت عصبی سامیار که قفل کرده بودم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت37 _نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همینطور پس در
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت38
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود .
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونی که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی اره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتمرفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتیدختره؟؟
چیشداومدی؟
توکهگفتینمیای ....
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'