eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
-‌ هَـرچَندعَیـٰان‌اَست‌وَلےوَقـت‌ِبَیـٰان‌اَست..؛ عِشـق‌ِتوگِران‌قَدر‌تَرین‌عِشق‌ِجَھـٰان‌اَست!″🧡🫀જ~
قَلــب‌زِشوقِ‌تــواَزغُصِه‌فٰارِغ‌اَست..؛៹ خوٰاهَدکِه‌دَرجَوٰارِتـواِی‌شـٰاه‌جـٰان‌دَه‍َد..❤️‍🩹🪻ᯓ ‌‌ ‌‌
ִֶָ ࣪تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس..؛ دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد•°~🧡🫀!″𖬺 🫁 ♪
enc_16971180237223536683309.mp3
3.71M
تو به من حواست هست ؛ ولی چشم ِ من کوره ..
-ای تکیه گاهه کسی که تکیه گاه ندارد...
دَࢪونِ‌دَشتِ‌اَندیْشِہ‌بِہ‌غِیࢪاَزگُـ⚘️ــل‌نِمیڪآࢪیْم .🎻'🤎!ツ
وَ
کَأَنَّ لِلْذَّکَرِیّٰاتِ قَلْباً لَایَنْبَضُ إِلّا لَیْلاً؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
وَ کَأَنَّ لِلْذَّکَرِیّٰاتِ قَلْباً لَایَنْبَضُ إِلّا لَیْلاً؛
و گویی برای‌ِخاطرات قلبی‌‌است ، که‌جُز درشب نمی‌تَپَد ...❤️‍🩹:)
- ۅ مــا اگـࢪ ترڪ نمۍخوردیــم 🎭" هـࢪگز سـبـز نمۍشدیـم . . .♥️'🌿`‌!↻
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 جواب شو ندادم که گفت: - بابا این مردک عوضی عصبانیم کرد. اره اون عصبی ش می کنه باید روی غزال بدبخت خالیش کنه. خیر سرم یعنی تازه عروسم! از تصور تاز عروس ها فقط ناز کردن و خوشحالی و گردش توی فکر بود که حالا فقط کتک و داد ش نصیب من شده. دستشو سمت چون ام اورد و رومو برگردوند و گفت: - غزال با توام. نگاهش که به چهره اشکیم افتاد دستشو کنار زدم و به جلو نگاه کردم و گفتم: - ولم کن دست به من نزن. پوفی کشید و گفت: - تو چرا زود گریه می کنی بابا فقط دستتو هل دادم عقب که. پوزخند صدا داری زدم و گفتم: - نه نوازشش کردی که اینطور سرخ شده و ورم کرده. دستمو گرفت برد جلوی چشش کرد دستمو عقب کشیدم از توی دست ش و گفت: - حواسم نبود قهر نکن. محل بهش ندادم که بدتر عصبی شد و گفت: - به جهنم فکر کردی منت تو می کشیدم!گفتم حواسم نبود دیگه فکر کردی کی تو؟ها؟ از شیشه به بیرون نگاه کردم و اشکام انگار باهم مسابقه گذاشته بودن. جای معذرت خواهی شه! حالا هم که داره بی کسی مو به رخم می کشه. نفس شو کلاه رها کرد و دیگه تا تهران حرفی نزدیم. به عمارت که رسیدیم پیاده شدم محمد و بغل کردم و رفتم داخل. روی تخت ش خوابوندمش و شایان هم نیومد داخل رفت. یه دوش گرفتم و لباس رو هم دادم مریم خانوم بشوره تا لکه های خون از روش پاک بشه. توی اشپزخونه نشستم که مریم خانوم گفت: - خانوم بد نده چرا صورتتون زخمیه؟چرا پاتون می لنگه؟ لبخندی زدم و گفتم: - چیزی نیست بعد از عقدمون.. چشاش چهار تا شد و گفت: - چی؟با اقا ازدواج کردید غزال خانوم؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره بعد رفتیم بیرون محمد بی هوا پرید تو خیابون ماشین خواست بهش بزنه محمد و انداختم کنار خودم ماشین خورد بهم ولی خداروشکر چیزیم نشد. سری تکون داد و گفت: - خانوم چه یهویی چرا مراسم نگرفتید؟ لب زدم: - چی بگم یهویی شد خوب! سری تکون داد و گفت: - مبارک باشه غزال خانوم شما لیاقت خانومی توی این عمارت رو داری لیاقت بیشتر از اینا هم داری
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 لبخندی زدم و گفتم: - ممنون مریم خانوم لطف داری شما. بقیه خدمه هم تبریک گفتن و ازشون تشکر کردم. یکم بعد محمد بیدار شد اما کسل بود چون بعد موقعه خوابیده بود شام شو دادم و خوابوندمش تا صبح سرحال باشه و این کسلی رو نداشته باشه. ساعت 2 بود که از شرکت برگشتم. فردا هم صبح زود دانشگاه کلاس داشتم و حسابی خسته بودم. خدمه که حتما خواب بودن و شام هم نخورده بودم. کت و کیف مو روی مبل انداختم در اتاق محمد و باز کردم خوابیده بود داخل رفتم و پتو رو روش مرتب کردم و بوسی روی پیشونیش کاشتم! تمام دارایی من بود. عجیبه غزال اینجا نبود. بیرون اومدم و اروم درو بستم. خواستم برم بالا که نگاهم به اتاق غزال افتاد. اروم در اتاق ش رو باز کردم روی تخت نبود و لامپ خاموش بود. پس کجاست اگه اینجا نیست؟ خواستم درو ببندم که صدای گریه های اروم رو شنیدم که حتم داشتم گریه ی خودشه. یکم که دقت کردم دیدم پایین تخت نشسته سرش روی پاهاشه و داره گریه می کنه. انقدر مظلوم گریه می کرد که از کار غروبم پشیمون شدم. پوفی کشیدم درو بستم و این بار در زدم و صداش کردم: - غزال. درو باز کردم که دیدم تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت: - سلام بعله. لامپ و روشن نکردم که معذب بشه و گفتم: - بیا میز و بچین گرسنمه. باشه ی ارومی گفت و درو بستم. حتی ناراحتی ش هم با شیدا فرق می کرد. اون چنان وحشی می شد که می گفتم باید ببرن رام ش کنن اما غزال .... یه تی شرت سفید با شلوار مشکی راحتی پوشیدم و پایین اومدم. توی اشپزخونه رفتم پای گاز بود . نشستم که غذا رو اورد گذاشت. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم چشاش و اون مژه های بلند ش خیس بود و بینی و لباش قرمز و قشنگ تابلو بود گریه کرده. خواست بره که گفتم: - بشین. ننشست روبروم که تابلو بشه و کنارم نشست که گفتم: - بکش توام. خواست بهونه بیاره که گفتم: - گفتم بکش. کشید و گفتم: - بخور. خودمم کشیدم و شروع کردم به خوردم. فقط با غذا بازی کرد که گفتم: - بدم میاد لاغر بشی می خوام همین جوری بمونی پس بخور. نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. تمام که کردم گفتم: - فردا که کلاسم تمام شد به بادیگاردم می گم بیارتون دانشگاه بریم سرویس خواب انتخاب کنیم برای اتاق مون
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - باشه با محمد میایم. سری تکون داد و گفت: - خسته ام بریم بخوابیم. لب زدم: - برین منم میز و جمع می کنم. بلند شد و گفت: - نه ولش کن بیا. از اشپزخونه بیرون اومدیم داشتم می رفتم سمت اتاقم که شایان صدام کرد: - کجا؟ برگشتم روی پله ها وایساده بود و سوالی نگاهم می کرد متعجب گفتم: - توی اتاقم! ابرویی بالا انداخت و اخم کرد و گفت: - فکر نمی کنم زن و شوهرا دو تا اتاق داشته باشن معمولا یکی دارن. سرمو پایین انداختم و خجالت کشیدم. من هنوز اونو یه فردی می دیدم که اومدم پیشش کار کنم نه شوهر! لب زدم: - بزاز امشب و توی اتاق خودم بمونم. اخم ش بیشتر شد و گفت: - برو بالا. نگاهی به اتاق محمد انداختم و گفتم: - ولی محمد تنهاست اتاق ش هم پایینه نگرانم. راه افتاد سمت بالا و گفت: - بیا. دنبال ش راه افتادم و از پله ها رفتم بالا. 4 تا اتاق طبقه بالا بود. در اولی رو باز کرد و رفت داخل. منم پشت سرش داخل رفتم و درو بستم. اتاق خیلی بزرگی بود با دکوراسیون کرم و ابی نفتی! دکوراسیون خاصی بود و تا حالا جایی ندیده بودم. این که سرویس خواب داره چرا می خواد عوض‌ش کنه؟ یه ال ای دی خیلی بزرگ داشت اتاق ش که واقعا بزرگ بود سینمایی بود برای خودش. روی تخت نشست و روشن ش کرد چند تا دکمه زد که دیدم اتاق محمد معلوم بود. پس دوربین داشت اونجا! روی تخت کنارش نشستم و به محمد که خواب بود نگاه کردم. لب زدم: - می شه اتاق محمد ام بیاریم بالا؟کنار این اتاق؟ سری تکون داد و دراز کشید چشماشو بست و گفت: - هر کاری دوست داری بکن.
یا مُنْقِذَ الْغَرْقی -ای نجات دهنده‌ی غرق شدگان!(:
‹قَدْأَفْلَحَ‌الْمُؤْمِنُونَ› بی‌ترديدمؤمنان‌رستگارشدند .
ولی‌گناهی‌که‌‌پشیمون‌کنه‌تو‌رو‌بهتراز‌ ثوابی‌ِ‌‌که‌‌باهاش‌فازِ‌‌مومن‌بودن‌‌برداری ؛
و‌به‌هنگام‌دِلتنگی‌به‌آسمان‌نگاه‌کن؛ ما‌نگاه‌های‌تورا‌به‌طرف‌آسِمان‌میبینیم'!
نکند‌فکر‌کنی‌در‌دل‌ِمن‌یاد‌ِتو‌نیست ،گوش‌کن ‌؛🩺' نبضِ‌دلم‌زمزمه‌اش‌با‌تو‌یکیست . . !🫀🫶🏻``
کم ناز کن دو آیه از این سوره را بخوان اصلا خدا برایِ تو قرآن نوشته است :) ‌
و خدا؛ قندِ روز های تلخِ من است:)!🌱"
میگفت عاشق کسی باش که تورو هر لحظه به خدا نزدیک‌‌تر کنه . . 🫶🏼🪴؛` -
چی قَشَنگ تَر اَز این :)!
عکاسیم^^📸🍃